شهروند ۱۲۵۲ پنجشنبه ۲۲ اکتبر ۲۰۰۹
مهمانی خان کمونیست گرمسار، داشت به قیمت جانم تمام می شد!
رویدادهای این داستان مربوط به پنجاه سال قبل می باشد که من داستانهای دیگر آن روزگار را در همان زمان در “یادمانده”هایم نوشتم و در جلد اول کتابم چاپ شده است.
اما چرا این داستان تاکنون نوشته نشده است؟ من با خان کمونیست گرمسار ۵۸ سال پیش (۱۳۳۲) در زندان آشنا شدم. و اینک پس از پنجاه سال که از دوست و رفیق هم بندم، (ایرج اسدی) از قلعه معروف پدری اش جدا شده ام تا امروز نه توانسته ام او را پیدا کنم و نه توانسته ام از دوستان مشترک خبری یا عکسی از او به دست آورم که ماجرای مهمانی او را در قلعه “سَزَد” حوالی گرمسار به قول معروف به رشته تحریر دربیاورم.
دوستانی که قرار بود عکس و خبری از ایرج خان اسدی برایم بیاورند کم کم خرقه تهی کرده اند من نیز معلوم نیست چند صباح دیگر زنده باشم چرا با عکسهای موجود داستان روزگاران کهن را زنده نگه ندارم؟!
روزهای خوب دهه ی سی
پنج سال آخر دهه سی، یعنی از ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۰ روزهای خوب و خوشباشی من بود. دوستان عزیزی از سمنان و گرمسار و تهران داشتم که در آخرهای هر هفته دور هم جمع می شدیم. خوشبختانه همه هم اهل شعر و ادب بودند اگر شعر نمی ساختند شعر خوب می شناختند.
امیر اصلان، یا فرهنگ شکوهی، فرزند امام وردیخان شکوهی از مالکان گرمسار یکی از جمع اصحاب و پای ثابت تعطیلات آخر هفته بود. یا او به تهران می آمد و با ما بود و یا ما را به گرمسار دعوت می کرد که تعطیلات آخر هفته خوبی داشتیم. امام وردیخان ۸۵ سال عمر کرد و در سال ۱۳۴۸ درگذشت. من زندگی و آشنایی با او را در جلد اول یادمانده ها نوشتم.
بهمن طباطبایی شاعر و دبیر دبیرستانهای منطقه گرمسار یکی دیگر از دوستان ما بود که شبهای جمعه را با هم می گذراندیم. او آخرین شغل اداری را در دبیرستانهای پارچین گرمسار (محل ساختن اسلحه های گوناگون نظامی در آن روزگار) گذراند که حساس ترین منطقه امنیتی در آن روزگار بود. بهمن بارها ما را به پارچین (که ورود به آن برای افراد غیرنظامی ممنوع بود) دعوت کرد و قبل از آمدن من به پارچین فضا را در دبیرستان پارچین آماده می کرد تا من برای دانشجویان شعر بخوانم و سخنرانی کنم که چه فضای خوبی بود.
یکی دیگر از پاهای ثابت شب جمعه ما محمد عظیمی سمنانی دبیر ورزش دبیرستانهای منطقه بود که هم در سمنان و هم در گرمسار و سایر مناطق امور ورزشی دبیرستانها را اداره می کرد. او قرار بود که عکس ایرج اسدی و امیر شکوهی را برایم تهیه کند که داستان مهمانی ایرج خان اسدی را بنویسم. سال گذشته در سمنان وقتی به سراغش رفتم دیدم جا تر است و بچه نیست. او هم خرقه تهی کرده است. دیدم بهتر است تا خودم خرقه تهی نکرده ام این داستان را بنویسم.
جمع ما، بسیار گسترده تر از این ۳ یا چهار نفر بود
همانطور که اشاره کردم ما سه یا چهار نقطه برای جمع شدن آخر هفته داشتیم: تهران، گرمسار، پارچین یا سمنان که به نسبت زمان و آب و هوا، یکی از نقاط را انتخاب می کردیم. اگر به گرمسار می رفتیم حضور و وجود امام وردیخان شکوهی (پدر امیر) اجازه نمی داد جایی برویم. اگر به پارچین می رفتیم میزبان ما بهمن طباطبایی تبریزی خواهرزاده محمدعلی مهمید نویسنده معروف و دوست شاعر من بود، اگر به تهران می آمدند میزبانشان من بودم و پس از شبگردیها در اتاقک کوچکی که در نزدیکی راه آهن داشتم بیتوته می کردیم. در چنین شبهایی کتابهای کتابخانه کوچک من متکای دوستانم بود.
وقتی به سمنان می رفتیم وضع ما بهتر بود چون دوستان بیشتری به دیدار ما می آمدند و ساعتهای خوبی را می گذراندیم. محمود مداح (کشواد) از دوستان خوب من بود که در سمنان همیشه از محضرش لذت می بردیم. خلاصه اینکه در هر نقطه ای که فرود می آمدیم دوستان محلی ما را تنها نمی گذاشتند و همیشه جمع ما به ۱۵ تا ۲۰ نفر می رسید که در این میان من محمد عظیمی، امیر شکوهی و بهمن طباطبایی در همه نقاط حضور داشتیم. امیر اصلان شکوهی چندین برادر داشت که هیچگاه همه آنها را با نام و چهره نشناختم، اگرچه بسیار برایشان احترام قایل بودم. روزی که در گرمسار بودیم یکی از برادران امیر گفت: ایرج خان اسدی از حضور آقای فلان (یعنی بنده نوح) در گرمسار با خبر شده و گویا با ایشان آشنایی هم دارند به وسیله من از شما خواهش و از آقای نوح دعوت کرده اند تا دو هفته آینده به دیدارشان برویم و شبی را مهمان ایشان باشیم.
خان کمونیست گرمسار در زندانهای شاه
با شنیدن نام ایرج خان اسدی بی اختیار به یاد زندان موقت شهربانی و زندان قصر قجر افتادم که چند گاهی با ایرج خان اسدی در آن مسافرخانه های عمومی سیاسی هم کاسه بودم. باز به خاطر آوردم کشاورزهایی را که از گرمسار و دهات اطراف آن دستگیر کرده و به زندان آورده بودند چه اندازه به ایرج خان که جوانی هم سن و سال من (البته در آن دوره بود) احترام می گذاشتند و همه کوشش می کردند بتوانند نوعی به او خدمت کنند.
کشاورزان می گفتند: ایرج خان برخلاف نظر پدرش زمینهای روستای “سَزَد” و اطراف آن را که ملک پدرش بود و در آینده به او می رسید بین دهقانان تقسیم کرد و بدون اینکه دیناری از آنها بگیرد زمین ها را به آنها تفویض کرد.
البته کشاورزان یکی دو فصلی از آن زمینها استفاده کردند و محصول برداشتند، اما با فرا رسیدن کودتای ۲۸ مرداد همه چیز عوض شد. خان های گریخته از روستاها دوباره به دهات و روستاها برگشتند و کشاورزان را که به حقوق مالکین تجاوز کرده بودند به زندانها سپردند.
ایرج خان اسدی، خان زاده گرمساری را که خیال تقسیم املاک پدریش را در سر می پروراند و به مرحله اجرا گذاشته بود، همراه با کشاورزان به زندانهای شهر سپردند. در آنجا بود که من با ایرج خان اسدی آشنا شدم. قدی متوسط، موهایی بور و چشم های آبی داشت و انسان بسیار مهربانی بود.
خلاصه اینکه ایرج خان از من و دوستانم دعوت کرده بود تا در قلعه ی سَزَد واقع در حومه گرمسار مهمان او باشیم.
بسیاری از دوستان با شنیدن نام او از ترس بازجویی های ساواک جا زدند و عدم آشنایی با او را بهانه آوردند و اینکه او باید به دیدن ما بیاید و از ما دعوت کند، دعوت را رد کردند. من تصمیم به دیدن ایرج خان داشتم و در واقع دعوت عام او از دوستان من به خاطر احترام به من بود وگرنه او هم آنها را زیاد نمی شناخت!
من و دوستم عظیمی با دوچرخه به مهمانی خان رفتیم
وقتی داستان را با امیر شکوهی در میان گذاشتم که او لااقل با ما به دیدار ایرج خان بیاید گفت: نوح جان، ما اینجا هستیم و همیشه همدیگر را می بینیم، شما که سالهاست همدیگر را ندیده اید بروید و شبی خوش داشته باشید. من متوجه شدم که باید با دوست و رفیق سمنانی ام محمد عظیمی، تنها به دیدار ایرج خان برویم.
برنامه کار را گذاشتیم و عصر پنجشنبه ای را که به گرمسار آمدم قرار گذاشتیم پس از یکی دو ساعت استراحت با دوچرخه به مهمانی ایرج خان برویم.
شاید خواننده امروزی ما، که روزگار پنجاه سال پیش را ندیده است از خود بپرسد که چرا دو تا آدم درست و حسابی! (که ما باشیم) با دوچرخه یک فرسخ راه را می روند و سوار اتومبیل نمی شوند. باید بگویم که در آن روزگار نیز مانند امروز من هرگز صاحب اتومبیل نبودم و همیشه مسافر اتوبوس بودم. از این گذشته در آن روزگار هنوز اتومبیل مثل امروز عمومی نشده بود و فقط آدمهای پولدار اتومبیل داشتند که ما از زمره آنان نبودیم.
خلاصه اینکه یکی دو ساعتی به غروب مانده و به طرف قلعه ی سَزَد که پایگاه ایرج خان بود حرکت کردیم. وقتی به دروازه قلعه رسیدیم نزدیک غروب بود، دق الباب کردیم! نگهبانان پس از پرسش از ما، در قلعه را گشودند و ما را به اتاق اختصاصی خان راهنمایی کردند.
خان به شکار رفته است
خوشحال شدیم که فاصله شاید یک فرسنگی (شش کیلومتری) گرمسار را تا قلعه سَزَد راحت آمده ایم. وقتی از حال ایرج خان سئوال کردیم گفتند: خان به شکار رفته، می داند شما تشریف می آورید خیلی زود برمی گردد.
نیم ساعتی نگذشته بود که صدای پای اسبان و عوعوی سگها را در پشت در قلعه شنیدیم و مستخدمین خان گفتند: ایرج خان تشریف آوردند.
شاید ده دقیقه هم طول نکشید که ایرج خان لباس عوض کرد و به اتاق پذیرایی آمد. بیش از پنج سال بود که او را ندیده بودم. وقتی او را دیدم همان ایرج خودمان بود ولی کمی با قیافه آفتاب سوخته، به قول معروف: نشستیم و گفتیم و دل سوختیم.
آنشب را شاید تا دم دمه های صبح نخوابیدم. از خاطرات زندان، رفقای زندانی و آنها که هنوز در آن جهنم اسیرند حرف زدیم و شعر خواندیم و آنشب یکی از شبهای خوب من بود که با ایرج خان و دوستم محمد عظیمی گذراندیم.
فردا را نیز به گشت و گذار در روستاها و املاک خارج از قلعه گذراندیم و نزدیکی های عصر جمعه آمادگی خود را برای بازگشت به گرمسار به ایرج خان اطلاع دادیم. ایرج خان اصرار داشت که چون دیشب را دیر به قلعه بازگشته است، امشب را نیز پیش او بمانیم اما برای من این امکان وجود نداشت چون من باید فردا صبح در کلاس درس برای تدریس آماده می بودم.
چهار ران آهو بدرقه راه و هدیه ایرج بود
وقتی ایرج مطمئن شد که ماندنی نیستیم و حرکت می کنیم چهار قطعه ران از آهوهایی که دیروز عصر شکار کرده بود برای ما آورد و مستخدمانش آنها را بسته بندی کردند و بر قسمت عقب دوچرخه هایمان بستند و حرکت خود را آغاز کردیم. در آخرین لحظه هم ایرج با ناراحتی گفت: هوا مناسب نیست و احتمال بارندگی دارد بمانید فردا صبح زود حرکت کنید ولی این حرفها به گوش ما بی اثر بود و حرکت کردیم.
هنوز یک کیلومتر از قلعه خان دور نشده بودیم که هوا ابری شد و پس از چند دقیقه ای ریزش برف همراه با تگرگ آغاز شد.
عظیمی که به من نزدیک بود گفت: نوح، رکاب بزن و بیا، اگر بمانی در زیر برف ها مدفون می شوی با گفتن این جمله به حرکت خود سرعت داد و از من دور شد، لحظاتی نگذشت که ریزش تگرگ و برف بیشتر شد و در جاده شنی و خاک با ریزش برف و تگرگ، حرکت دوچرخه امکان پذیر نبود. هر چه رکاب می زدم دوچرخه حرکت نمی کرد تا جایی که مجبور به فرود آمدن از دوچرخه شدم.
برای رهایی از رگبار تگرگ و برف، دوچرخه را در پناه درختی حمایل کردم و پالتوی بارانی که بر تن داشتم مانند چتر بر سر کشیدم و در پناه آن نشستم. واقعیت این است که دل به مرگ نهاده بودم، چون در آن بیابان امیدی به جایی نداشتم. میدانستم که عظیمی با پا زدن بر دوچرخه خود را از معرکه برف و تگرگ نجات داده و این من هستم که در برفها مانده ام.
با وجود درخت، دوچرخه و بارانی که برای من پناهگاهی ساخته بودند از هجوم تگرگ و برف در امان بودم، اما سرما و بوران را نمی شد چاره ای کرد و من نیز چاره ای نداشتم و مطمئن بودم که دیر یا زود زیر این انبوه برف و تگرگ جان به جان آفرین تسلیم خواهم کرد.
در آن زمان تمام حوادث گذشته و آرزوهای آینده در برابر چشمانم رژه می رفتند و فکر می کردم که در ساعتهای آینده من هم جزو آن خاطره ها خواهم شد. نمی دانم چه مقدار زمان بر من گذشت و چه مقدار حس و هوش در من مانده بود که در میان زوزه باد و بوران و تگرگ و برف، صدای ممتد بوق اتوبوسی را شنیدم.
فرشتگان نجات رسیده بودند
با شنیدن صدای بوق اتوبوس در جاده نزدیک به خود، از جا برخاستم و با هر تلاشی بود به وسط جاده آمدم و با بلند کردن دستانم علامت توقف و حضور مسافر را اعلام کردم و از پا درآمدم!
دوستان از تنها مینی بوس موجود در گرمسار پنجاه سال پیش، کمک گرفته بودند. عظیمی به آنها گفته بود اگر تاخیر کنیم نوح در میان برف ها خشک خواهد شد!
واقعا من از آن لحظه به بعد چیزی به خاطر ندارم، وقتی چشمهایم را باز کردم در حمام عمومی گرمسار در حال استراحت بودم. دوستان اینگونه تشخیص داده بودند که برای جلوگیری از سرمازدگی بدنم، مرا در فضای گرم حمام بخوابانند تا کم کم سرما از تنم پاک شود و آنگاه بدنم را ماساژ بدهند و آب گرم به رویم بپاشند.
نمی دانم چند ساعتی در حمام گرمسار ماندم اینقدر می دانم که در ساعات بعد تمام حوادث آن روز فراموش شد و فقط سخن پیرامون مهمانی دیشب ایرج خان بود و غبطه دوستانی که به هر علتی نتوانسته بودند به آن مهمانی بیایند.
از آن زمان به بعد، من ایرج خان را به طور تصادفی در همان سالهای دور در تهران دیده بودم ولی بعد از انقلاب هرگز او را ندیدم.
امیراصلان شکوهی که خوشبختانه در قید حیات است به من قول داده بود که عکسی از خود، پدرش و ایرج خان برایم بفرستد که هرگز به وعده اش وفا نکرد و امروز هم که این مطلب را می نویسم هیچگونه اطلاعی از او ندارم و امیدوارم هر جا که هست شاد و موفق باشد.