حرکتی که به نام جنبش سبز اشتهار یافته است، یک حرکت اعتراضی مدنی است که مردمی پس از سی سال حکومت غدّارانه ی اسلامیان از هر مقوله و روایتش

شهروند ۱۲۷۴ – پنجشنبه ۲۵ مارچ۲۰۱۰


حرکتی که به نام جنبش سبز اشتهار یافته است، یک حرکت اعتراضی مدنی است که مردمی پس از سی سال حکومت غدّارانه ی اسلامیان از هر مقوله و روایتش (انقلابی، معتدل، اصلاح طلب) نه تنها حقوق فردی از دست رفته، بل که حقوق جمعی خود را از حکومت می طلبند. وسعت تظاهرات مخصوصاً در شهر تهران به دلایل متعددی از جمله میزان سرخوردگی به این علت که مردم هیچکدام از فراخوانهای عدم شرکت و بایکوت در انتخابات را وقعی ننهاده، و به گمان خویش با حضور وسیع در انتخابات رژیم را از طریق مسالمت جویانه به عقب بنشانند قابل فهم است. غافل از اینکه رژیم اسلامی جوهراً و ماهیتاً به انتخابات دلبستگی ندارد، و در حقیقت انتخابات را به چشم نوعی بیعت می نگرد، و اگر از همان اساس کار به موفقیت خود در این بیعت خاطرجمعی نداشت اصولاً این بساط را نمی گستراند. پس اگر مردمی بیعت نکردند، حکومت اسلامی که بر سر کار است، از قدرت کناره نمی گیرد و تکلیف با شمشیر است. چون به خاطر حفظ نظام [یعنی حفظ قدرت] حتی احکام اولیه مانند توحید را نیز می توان تعطیل کرد، پس در سرکوب کسانی که از بیعت خودداری کرده اند لحظه ای درنگ نمی کند. در نظر حکومت اسلامی هیچ چیز مقدس تر از حفظ قدرت به هر قیمت نیست. تنها قدرت مقدس است و احکام اولیه و ثانویه نیز برای رسیدن به قدرت و حفظ آن ارزش دارند، نه فی الذات. پس برخورد سبعانه با جوانانی که با دست خالی به اعتراض به خیابان آمده بودند بر عمله ی ظلم نه واجب کفایی که واجب عینی بود. سئوال امّا اینست که در اینصورت، آیا می توان به دستگاهی که هم ورقه مأموریت از جانب خدا را دارد و هم برای حفظ آنچه ازین مأموریت به دست می آورد از هیچ چیز فروگذار نیست، چیره شد؟ به نظر نگارنده جواب مثبت است. می توان به غدارترین حکومتها هم غلبه کرد، منتها یگانگی مردمی تنها شرط پیروزی بر دستگاهی جبار و غدار است.  پس چرا جنبش سبز موفق به اینکار نشد یا نمی شود؟ برای اینکه آن یگانگی وجود ندارد و به وجود نیامده است. چرا؟

اول اینکه جنبش سبز، ابتدا برای اعتراض به تقلب در انتخابات و مآلاً تجدیدنظر در شمارش آرا و حداکثر تجدید انتخابات به میدان آمد. با گذشت روزها و اظهارات متفرعنانه ی سردمداران دستگاه، همزمان با فعالیت شبانه روزی سربازان گمنام امام زمان، و نیز عمله ی ظلم، اعم از پاسدار و کمیته ای و بسیجی کم کم شعارها رادیکالتر شد و بالاخره لانه ی واقعی اختناق و سبب اساسی ظلم و فساد، یعنی ولایت مطلقه ی فقیه را نشانه گرفت.

دوم اینکه جنبش سبز اگر جنبشی برای تغییرات واقعی سیاسی و اجتماعی باشد، نمی تواند در چند ماه به پیروزی برسد، در غیر اینصورت تنها به تغییرات زودرس امّا زودگذر نایل می شود.

سوم اینکه اگر دستگاه با سرکوب بی حد، و اختناق بی حصر از تجمع مردم در خیابانها جلوگیری کند، نشانه ی پیروزی و برگشت اوضاع به دلخواه دستگاه نمی باشد. حرکتی که به عمق رفته باشد دیرتر محصول می دهد ولی قابل امحا نیست.

چهارم اینکه برای از پا درآوردن ارتجاع با توجه به تعادل وضعی که بدان رسیده ایم، نیروهای بیشتر و تازه نفس تری لازم است که جنبش سبز می تواند تحت شرایطی آن را به دست بیاورد، ولی دستگاه به هیچ روی ذخیره اجتماعی و نظامی ندارد، و در نتیجه قدرتش برخلاف جنبش، تنها می تواند کاستی پذیرد. لاکن این در صورتی میسر است که هدفهای اعلان شده جنبش صراحت بیابد و خواسته های نیروهای جدید را برآورد. جنبش اگر در حوزه انتخابات و لاغیر خود را زمینگیر بکند، ناچار از درجا زدن و بالاخره «راحت باش» خواهد شد. دستگاهی که برای فرار از شمارش آرا خونریزی می کند چرا به انتخابات مجدد که احتمالاً ناظران بیرونی نیز برای آن درخواست خواهد شد رضایت بدهد؟ به علاوه رهبری اعلام شده ی جنبش سبز، در حالیکه اقلاً بخش قابل ملاحظه ی این جنبش شعارهای رادیکال تری می دهد، هنوز به دوران آقای خمینی به عنوان دوران مرجع نگاه می کند و ضمن تجلیل مدام از شخص وی آرزوی برگشت بدان را دارد و قانون اساسی موجود را کارساز می داند. این موضعگیری اگر از جنبه ی تاکتیکی کارکرد داشته باشد، از نظر استراتژیکی بی معناست، زیرا از آقای خمینی نه از جنبه ی نظری و نه از نظر عملی کوچکترین میراثی نمانده است که بتوان آن را با نازل ترین سطح آزادی نیز سازگار دانست. حال آنکه لازمه ی انتخاباتی که این جنبش از زبان آقای موسوی خواستار آنست، حداقلی از آزادیهاست. نظرات و عملکرد آقای خمینی در طول حیاتش آشکارتر از آنست که بتوان از آنها کمترین سودی به نفع یک جامعه با رقیق ترین آزادیها نیز تصور کرد.[بشکنید این قلمهارا! بگذار بروند این مغزهای فاسد!].

در واقع استبداد همان کار را با ولایت فقیه کرده که با تمام مستبدان قبل از وی کرده است، یعنی او را از عقل سلیم ولو به نفع خودش منع کرده است. والّا وقایع انتخابات خرداد ماه قبل، نیازی به این همه کشتار و حبس و شکنجه نداشت. عقل سلیم حکم میکرد که انتخاب آقای موسوی را بپذیرد و بعد، از طریق حکم حکومتی و یا حتی به طریقی که آقای بنی صدر را از سر راه برداشتند ایشان را نیز بر سر عقل آورند. منتها تفرعن ولایت مطلقه به جایی رسیده است که امّتی را که فقط حق دارد با امام یا رهبر بیعت بکند، چنان پررو بیابد که در تصمیم ولی مطلقه چون و چرا کند، تحمل نمی کند. ولی فقیه خواسته است با این اقدام یادآوری کند که ولایت مطلقه یعنی این، یعنی اینکه همه مردم بگویند: جمهوری دمکراتیک، من می گویم: جمهوری اسلامی؛ آن به دهن آن دولت می زد، این به دهن این مردم می زند. مگر ولی مطلق نمی تواند اینکار را بکند؟ مگر همین قانون اساسی این را نمی گوید؟ پس اصرار به اینکه انتخابات مخدوش است، انتخابات تجدید بشود تا چه حد کارآیی خواهد داشت؟ برای اینکه ولایت مطلقه نتواند در انتخابات تقلب کند، و شورای نگهبان مزاحم کاندیداتوری مردم بشود اعزام ناظران بین المللی چاره ساز نیست. تنها یک راه برای اینکار وجود دارد و آن اینست که ولایت مطلقه ی فقیه را به یک مرخصی طولانی فرستاد، خیلی طولانی، یک مرخصی تاریخی، امّا فعلاً تا این مرخصی زمان نامعلومی در پیش داریم. و بعد هم تا اطلاع ثانوی جنبشی سبز رنگ داریم که لابد باید کاری بکند کارستان. جنبش در تهران به دلایلی و گویا در اصفهان و شیراز به دلایلی دیگر پا گرفته  است، تمام نواحی حاشیه یی کشور: آذربایجان، کردستان، خوزستان، بلوچستان، ترکمن… خارج از جنبش سبز قرار دارند یا آنطور که جنبش انتظار دارد در داخل آن نیستند. چرا؟ جنبش سبز، یا کاندیدای اصلی آن، آقای موسوی در پی ایجاد اتحاد یا اتفاقی نبود، چه، در غیاب احزاب و سندیکاها و جمعیت ها تنها افراد می توانند باهم رابطه داشته باشند. ایشان طبق روال تمام سردمداران جمهوری اسلامی مردم را دعوت به پیروی از خویش و برنامه ی خودش می کرد و حتی کاندیدای منع شده توسط شورای نگهبان در آذربایجان را نیز به همکاری دعوت نکرد. هر چند که این جنبش نظر به آزادی انتخابات داشت، ـ البته آزادی رأی دادن به افرادی که از غربال شورای نگهبان رد شده بودند ـ ولی در مراحل گفتگوها و مصاحبه های بعد از انتخابات آشکارتر شد که تکیه ی اصلی بر روی قانون اساسی جمهوری اسلامی و بعد هم ناسیونالیزم ایرانی است.


قانون اساسی مزبور در سی سال حکومت ماهیت و عملکرد خود را نشان داده است و نیازی نیست ما آن را مفصلتر بیان کنیم، امّا ناسیونالیزم ایرانی، که با بسیاری از نکات کلیدی قانون اساسی جمهوری اسلامی این همانیهای غریب نشان می دهد نیاز به درنگ کوتاهی دارد. قانون اساسی مزبور مذهب شیعه را مذهب رسمی و فقه شیعه را منبع صدور نظری نکات اصلی آن قانون در نظر گرفته است. ناسیونالیزم ایرانی نیز مذهب شیعه را یکی از دو رکن اساسی خود قلمداد می کند. قانون اساسی جمهوری اسلامی زبان فارسی را زبان رسمی مکاتبات، ادارات، محاکمات، آموزش… و خلاصه تنها زبان رسمی کشور اعلام می کند. ناسیونالیزم ایرانی نیز گو اینکه زبان فارسی را رکن دوم خودش به حساب می آورد در بسیاری از موارد به جای رکن اول نیز می نشاند. پس در دو نکته ی بسیار مهم از نظر اجتماعی و سیاسی هر دو مشترک هستند. تمامیت ارضی نیز در این میان نقش تکمله ی این دور رکن رکین را بازی می کند. یعنی در عین حالی که از منظر جمهوری اسلامی و قانون اساسی آن طعمه ای برای جذب پان ایرانیست ها (به معنی اعم کلمه و نه به معنای اخص آن) از هر مقوله و مشرب است، چاه ویلی نیز برای انداختن هرگونه آزادی طلبی، خواه سیاسی، خواه فرهنگی و خواه اجتماعی می باشد. این تمامیت چنان شکننده است که تاب تحمل کوچکترین اضافه وزن زبانی را ندارد و هیچ زبان دیگر، غیر از فارسی را برنمی تابد، نماز جماعت سنی های بلوچ، خودمختاری کردستان، شوراهای ترکمن صحرا و هر چیزی که محل صدورش خارج مراکز قدرت در تهران باشد، آنرا شکننده تر میکند و لاجرم حرام. این تمامیت برای بی معنا کردن هر نوع خواست آزادیخواهانه و حاکمیت ملی سرهم بندی شده است. هر انجمن ایالتی، هر گونه سخن از فدرالیسم نافی تمامیت ارضی میشود، و از اینجاست که شعار جمهوری ایرانی علی البدل جمهوری اسلامی از آب در می آید. غیر از این هم نمی تواند باشد. وقتی به جای همبستگی با مردم تحت ستم جهان که خود جزو لاینفکی از آن هستند، شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران» طنین می اندازد مگر می توان به جمهوری ایرانی خارج از زبان فارسی و مذهب شیعه هم فکر کرد؟ گویی تمام دخل و خرج غزه و لبنان را ایران تأمین می کند. درست است که جمهوری اسلامی در آنجاها مخارجی به راه انداخته است، اما اولاً ابعاد این کمک مالی بر ما آشکار نیست، در ثانی هدف آن صدور انقلاب کذایی اسلامی به این نواحی است جهت ایجاد دردسر برای غرب و نیز مهمتر از آن ایجاد مزاحم برای حرکات غیر دینی مانند سازمان آزادیبخش فلسطین. و گرنه سنی های خود ایران چه چیزی از سنی های حماس اسرائیل ساخته کم دارند که نصیبشان از این جمهوری، مانند دوران شاه اعدام و بمباران است؟

جنبش سبز در شرایط حاضر نمی تواند از شعار انتخابات فراتر برود. انتخابات حتی اگر به نتیجه ای غیر از آنچه در خرداد ماه گذشته رسید، منتج می شد، در بدترین حالات تکرار دوران آقای خاتمی می شد و در بهترین حالات در همان اوایل کار ناچار از تصادم با ولایت مطلقه ی فقیه می گردید و در این تصادم از نظر قانونی که با خدعه به مردم تحمیل شده است، ولایت نه تنها بر قوه ی اجرائیه و در رأس آن رئیس جمهور اولویت دارد، بلکه عملاً هم این پست شیر بی یال و دمی است که محض خاطر حفظ نام جمهوری علت وجودی یافته است و در ضمن ولی مطلق را از گرفتاری کارهای روزمره خلاص می کند. مگر اینکه تصور بشود آقای موسوی تدابیری در انبان سیاسی خود دارد که حاصل دوران زمامداری پرتنش وی به عنوان نخست وزیر و سالهای انزوای ایشان می باشد. قانون اساسی چه حقوقی برای مردم قائل است که دستگاه حاضر از استرداد آن سر باز می زند؟ هر چیزی که در بندی به ظاهر داده باشد، در بند دیگری به حتم گرفته است. شعارهایی نظیر «میزان رأی مردم است» بیشتر معطوف به داستان بیعت مردم است تا چیز دیگر. آقای موسوی با تمام حسن نیّتی که ممکن است داشته باشد، از کجای این قانون می تواند استخراج کند که حاکمیت حق مردم است نه حق الاهی؟ در اینجا اگر نکته ی مثبتی هم باشد اینست که آقای موسوی و همراه ایشان آقای کروبی تا حال بر عقایدشان پابرجا مانده اند، در حالی که سردارانی که از هیبتشان زمین نه، زمان باید می لرزید، با یک نهیب ولی جا خالی کردند. پس مرحبا بر آنانکه لااقل از خود شهامتی نشان دادند.

می ماند اینکه فعلاً جنبشی به نام سبز به وجود آمده است، با آن چه رابطه ای باید داشت؟ وعده های جنبش سبز را تنها پس از قدرت یابی می شود به محک کشید که اکنون زمانش فرا نرسیده است، ولی می توان ازین حرکت بدین دلیل حمایت کرد که رهبران این جنبش که خود از سران سابق این دستگاه هستند ـ چون این دستگاه با زندانی کردن و بدرفتاری با دوستان دیروز خود، نشان داد که مانند دولت فخیمه ی انگلیس دوستان دایمی ندارد، منافع دایمی دارد ـ توانسته اند به این نتیجه برسند که با روشهای تاکنونی انقلاب ضد سلطنتی (و نه انقلاب اسلامی) شکست خورده است و به جای رسیدن به مدینه ی آزادی به مکه ی اسلامی رسیده است، امّا در این میان جامعه ی ایران از فقدان عناصر آگاه و روشنفکران آزادیخواه رنجور است. تا حال هیچ فرد آزادیخواه به معنای ناب کلمه خودی ننموده است. اکثر مبارزان و دست به قلمها و متفکران این کشور بیشتر از اینکه آزادیخواه باشند ناسیونالیست هستند. مخالفتشان با رژیم حاضر در مورد نبود آزادیها هر چند که واقعی و درست است، اما آزادی را تنها برای خود و همفکرانشان می خواهند. آزادی که مقوله ای آسمانی است با زمین اینها عوض می شود. اگر شما یک نفر در این خیل پیدا کنید که آزادی را نه به خاطر ایرانیِ ضدِ عرب، ضدِ ترک، ضدِ آمریکایی و ضدِ… دوست دارد او را نشان بدهید. قابل تکریم است.

برای خروج از بحران و نه تنها بحران کنونی، به میدان آمدن تمام نیروهای مردمی الزامی است و این بسیج مردمی نیاز به افرادی از نوع آنچه در بالا گفته شد دارد. بدون حضور چشمگیر زنان و در امید بهتر کردن زندگی انفرادی و اجتماعی آنان که تنها شامل پوشش اجباری نمی شود، و قول فراهم کردن وسایل حفظ حرمت و شئون آنان که در هر حال مادران و خواهران ما هستند و چه دردمند و چه نجیب و چه انسان، هیچ حرکت اجتماعی موفق نخواهد شد. نیروی کار، نیروی محروم جامعه، نیرویی که مارا در درازنای تاریخ تا به امروز آورده است، برایمان خانه ساخته، نان داده، آب آورده، باید برای آینده ای بهتر برای خویش و برای همه به میدان بیاید. کسی که می گفت خداوند متعال هم کارگر است، نماینده کارگر را زندانی می کند، شکنجه می کند و حتی کشتار می کند. سندیکا به اندازه حزب و شاید بیشتر از آن اهمیت دارد. سندیکالیست را زندانی نمی کنندِ با وی مذاکره می کنند.


مؤلفه اساسی دیگری که بدون آن حرکتهای اجتماعی همیشه محلی خواهد ماند و سراسری نخواهد شد، ملت های متشکله مردم ایران هستند. اینکه شاهپرستی مانند آقای داریوش همایون ایده ملیت هایی را که به ملت رسیده اند به سخره بگیرد، قابل فهم است. ایشان به خاطر پان فارسیسم مزمنی که در وجودش لانه کرده است حتی حاضر بود با ولینعمت خویش، مؤسس اولیه روزنامه ی آیندگان یعنی دولت آمریکا نیز بجنگد (اظهار نیّتی بوده است) از اول به خدای واحد، شاه واحد، میهن واحد، زبان واحد، راه واحد خلاصه همه چیز واحد عادت کرده است، از خیلی چیزهای خارج از دنیای واحد خویش خبر ندارد، آقابالاسرهایی را که ازت هران می آمدند به سرزمین مفتوح، فخر به زمین و زمان می فروختند، فارسی حرف می زدند و خر شماری می کردند نه دیده است و نه می خواهد از آنها حرفی زده شود. ایشان آپارتاید را فقط در آفریکای جنوبی سراغ داشت نه در بیخ گوشش. چرا که از حرکت چرخهای سنگین ارّابه های آریایی عازم تمدن بزرگ گوش کسی دیگر چیزی نمی شنید. شهریار در حق آنان می گوید: آتار انسانلئغئ، آمما یالان انسابی آتانماز» ترجمه: انسانیت را دور می اندازد، ولی اجداد دروغین را نه.  اینکه آقایی مدعی بشود که علت فعال نبودن آذربایجان در جنبش سبز، انتقال مرکز انقلاب از تبریز به تهران است (برخلاف انقلاب مشروطیت و انقلاب ضد سلطنتی ۱۹۵۷) به این دلیل که تبریز و در نتیجه آذربایجان از نظر مدنی عقب مانده و تهران جلو افتاده است، چیزی جز از سر دلسوختگی نیست و نه تهران را مدنی تر می کند و نه آذربایجان را تهی از مدنیّت. بلکه اینها نشانه های بارز ناسیونالیزمی است که خود را از طریق زبان فارسی ارباب این مملکت به حساب می آورد و غیر فارسی زبان را عقب مانده از قافله ی تمدن«انجمن سازی» می انگارد. برای اینان تهران جمع جبری تمام تاریخ و مدنیت این کشور است که شاید نمونه ی والای آن شاهان پهلوی و بنیانگزار جمهوری اسلامی باشند.

با تمام اینها، اگر آذربایجان غیر مدنی، کردستان تحت الحفظ، بلوچستان آفت زده، خوزستان محروم، ترکمن غارت شده به کمک تهران مدنی نیاید انتظار کمک از کجا می رود؟ آیا جنبش سبز هم چشم به امدادهای غیبی دوخته است؟ عقل سلیم و منطق حکم می کند که نیروهای بالقوه طرفدار آزادی را به نیروهای بالفعل تبدیل کنیم. این نیروها اعم از نیروی زنان، کارگران و ملتهای پیرامونی خواستهایی دارند که بر همگان حتی مرتجعترین مرتجعین و دوآتشه ترین ناسیونالیست ها نیز معلوم است. جنبش سبز یا هر جنبشی برای موفقیت نمی تواند از این پتانسیل عظیم چشم بپوشد، ولی این پتانسیل نیز بدون رسیدن به حداقلی از خواسته‌های خود به میدان نخواهد آمد و در بهترین حالات ممکن است برای جنبش دعای خیر بکند، ولی برای آمدن به میدان رژیمی خونخوار و پشت به دیوار چیزی بیشتر از انتخابات آزاد وعده دادنی است. اگر قرار باشد اوامر از تهران ابلاغ و در نواحی اصغا بشود، جنبش و قربانی دادن برای کسانی که تغییر وضع، تغییر چندانی در وضعشان ایجاد نخواهد کرد چه جاذبه ای می تواند داشته باشد؟


۱۴ مارس ۲۰۱۰( ۲۴ اسفند۱۳۸۸)