چندی پیش فکر می کردم آموزش هایی که آدم در دورۀ کودکی اش می بیند، باعث شکل گیری شخصیت او می شود. یکی از آموزش هایی که تصور می کنم نادرست بوده است، اینست که انسان نمی تواند به تنهایی کامل باشد و وجودش با وجود فرد دیگری تکمیل می شود. چون با استناد به گفتۀ عوام “تنهایی تنها برازنده خداست.” حالا باید به خود بیاموزانم که انسان قادر است بی وجود فرد دیگری کامل باشد. نه این که بخواهم خدا باشم یا قصد رقابت با خدای تصوری را داشته باشم، بلکه به خاطر این که انسان نمی تواند با وجود انسان دیگری کامل باشد.
در تلویزیون، در یک برنامه زنده از فیلارمونیک نیویورک در مرکز لینکلن سه قطعه موسیقی نواخته شد. قطعه دوم “کارمن” اثر ژرژ بیزه و قطعه سوم بولرو Bolero اثر راول بود و هر سه قطعه ارکستر را زوبین مهتا Zubin Mehta رهبری می کرد. این دو قطعه پرشور تمام جلوه های زیبا و شکوهمند زندگی را به من نمایاندند. غنی شدم. پر شدم از حس تعلق. من متعلق به این موسیقی ام. من جزیی از خانوادۀ این موسیقی هستم. من زبان این موسیقی ام. من استخوان این موسیقی ام. تمام نوازندگان روی صحنه و تماشاگران در سالن خانوادۀ منند. حس کردم به تمامی عاشقم. عاشق همۀ چیزهای خوب، همه زوایای ناشناخته هستی…. تاریکی رفته بود. رنج رفته بود. زیبائی و عشق آمده بود. چطور در لحظه ای پیش یک تکه کاغذ مچاله شده بودم گویی در یک سطل پر؟….یک تکه پارچه کهنه و پریده رنگ بودم که در یکی از خواب هایم از بالای یک عمارت سنگی خاکستری افتاده بود روی زمین و باد آن را با خود می برد؟…. حالا سنگین شده بودم. پر شده بودم از ترکیبات هستی… وزن داشتم. حجم داشتم. می تابیدم. می درخشیدم مثل خورشید. اما وقتی پیچ تلویزیون را بستم و از پله ها بالا رفتم و نشستم روی تختخوابم، دیدم که نشسته ام در یک کویر….خالی و بی انتها….
آیا موسیقی می تواند کامل کنندۀ انسان باشد؟
چشم هایم را بستم….
چشم هایم را باز کردم…..
تمام روز چشم هایم باز بود تا هم اکنون….هم اکنون که شب است و یک ساعت است که به تو صفحۀ سفید دفترم خیره نگاه می کنم و فکر می کنم و نمی دانم از کجا شروع کنم. که سرم پر است از موضوعاتی که لبریزم از گفتن شان. چیزهایی که در یک لحظه به یادم می آیند و در لحظۀ دیگر فراموشم می شوند. به نازکی آن پری دریایی که شب از یک بوسه می میرد و سپیده دم با یک بوسه به دنیا می آید.
بهتر است از زندگی خالی روزمره آغاز کنم. خواب هایم که دیگر هنرمندانه نیستند و خیلی سریع فراموشم می شوند. مثل خوابی که دیشب دیدم. یک خواب تکه پارۀ تیره و قهوه ای رنگ پر از آشفتگی و پر از وصله ها و پینه ها… به آقای “ر” تلفن کردم و از دی. اچ. لارنس حرف زدم. از شعرهایش و از حس کولی وارش و زندگی کولی وارش….
گفت: به لوس آنجلس بیا….
گفتم: نمی توانم!
از آب و هوا و زندگی در لوس آنجلس گفت و از دخترش خورشید. کلمه “خورشید” قلبم را گرم کرد. کلمۀ پر نشاطی است. پر از زندگی است. پر از روشنی. مرا به یاد رودخانه های شفاف و آبی می اندازد. به یاد درخت های نارنج و خرما…. و به یاد بی بی خورشید “ع” و بی بی خورشید “سرکمری” که هر دو را بسیار دوست می داشتم.
بی بی خورشید”ع”
بی بی خورشید “ع” را که بسیار دوست می داشتم، زنی بسیار با وقار اما خجول و ترسو بود. بیشتر از هر چیزی از ماشین و کامیون می ترسید. هر بار که به خانه مان می آمد به خاطر این که می بایست عرض خیابان را بپیماید، سرا پا خیس عرق می شد. چون ماشین در دزفول ارزشش از جان آدم بیشتر بود! با بدن لرزان و چهرۀ مرطوب در خانه مان را می کوبید. و من هر وقت دستش را می بوسیدم و او رویم را می بوسید، عرق چهره اش روی چهره ام می نشست. ما برای آرام کردن تپش قلبش برایش شربت درست می کردیم. و همیشه مامانم جرعۀ اول را خودش می نوشید و بعد لیوان را روی زیر لیوانی های شربت خوری پر نقش و نگار ورشویی با احترام در مقابل او می گذاشت. او هم به آرامی لیوان را برمی داشت زیر لب یک بسم الله می گفت و شربت را می نوشید. من نمی دانستم چرا همیشه مامانم می بایست اولین جرعه را بنوشد. مامان می گفت: برای این که مطمئن باشند که شربت زهرآلود نیست.
و بعد به عمق این رسم دیرینه پی بردم….قبل از کشف میکروب…. و به یاد دوازده امام افتادم و سلاطین و پادشاهان که دشمنانشان همیشه سعی کرده اند به وسیلۀ زهر جانشان را بگیرند و این رسم در میان اشراف مذهبی شهر متداول شده بود.
ترس بی بی خورشید “ع” مرا می ترساند. من همیشه شتابزده و غیر عاقلانه از یک طرف خیابان به طرف دیگر می رفتم! بی بی خورشید یکی از بستگان پدری ام بود و احترام فوق العاده ای برای تک تک ما قائل بود. وقتی به خانه مان می آمد، بیماری اش را که معمولاً بیماری چندان مهمی هم نبود، زمزمه کنان به مامانم می گفت. مامانم هم زمزمه کنان به پدرم می گفت و بعد او را از طرف اتاق کار پدرم به مطب می برد. وقتی در بسته می شد، می دانستم که بی بی خورشید در یک حس عارفانه و شفابخشی فرو می رفت وقتی که پدرم نبضش را می گرفت و گوشی را از روی چند پیراهن و زیر پیراهن ململ و کتان روی قلبش می گذاشت.
بی بی خورشید دو تا لپ قرمز داشت و چشم های ریزش را همیشه سرمه می مالید. نازا بود و هرگز حامله نشد. و شوهرش که مردی بسیار کم گو بود، تا پایان زندگی شان به او وفادار بود و هرگز گله و شکایتی نکرد.
شوهرش همیشه یک کلاه گونۀ سبز چویری بر سر داشت. خانه شان آخر محلۀ باقلیون بود. شکل معماری اولیه آن به یادم نمی آید، اما وقتی که خانه شان را ساختند، خانه شان بسیار کوچک شد. شاید آن خانه اولیه اشتراکی را با سایر بستگانشان از همدیگر مجزا کردند تا هر یک استقلال خودشان را داشته باشند. و بالطبع آن حیاط بزرگ با درخت های متنوع تکه تکه شد. حالا خانه کوچک بی بی خورشید حیاطی داشت کوچک و سیمانی با دیوارهای بسیار بلند که آدم دلش به شدت می گرفت. اما با تمام کوچکی اش به طور شگفت انگیزی با صفا بود.
بی بی خورشید تنها کسی بود در میان فامیل های میانسال که همۀ ما بچه ها برای رفتن به آنجا و دیدارش با هم دعوا می کردیم. او بی دریغ از ما پذیرایی می کرد. از شربت گرفته تا تخمه و آجیل و کشمش و آب نبات. و ما نه فقط برای همۀ این تنقلات دلربا، بلکه برای محبت ها و مهربانی ها و احترام گذاری های تندرست و اشراف منشانه اش او را دوست داشتیم/ ما زیر چشم غره های مامان، دلی از عزا در می آوردیم و نگاه بی بی خورشید هرگز نمی گفت که بس کنید ای بچه های شکموی غارتگر!…
زمانی که تلویزیون به شهر آمده بود، این وسیلۀ تکنولوژیکی مدرن باعث خنده می شد. بی بی خورشید همین طور که با ساده دلی می خندید، از مردی که مجری اخبار بود رو می گرفت و می گفت: چرا این مرد همین طور توی صورت من زل زده است!
نزدیک منزل بی بی خورشید یک چاه توالت سر باز بود که همیشه مملو بود از مگس و خرمگس…. و مرغ و خروس های محله، آرام و سربزیر، در کمال لذت و سرور مدفوع ها را میل می نمودند. با این که مرتباً روی این چاه متعفن خاکستر می ریختند، با این حال همیشه از انواع حشرات و جانوران پر بود.
هر گاه که از کنار این چاه می گذشتم به این فکر می کردم که اگر پایم لیز بخورد و توی این چاه بیفتم چه به روزگارم خواهد آمد! چگونگی خفه شدن خودم را تصور می کردم و از وحشت می لرزیدم. نمی دانم سالی چند تا بچه کوچک در این چاه خفه می شدند. چاه پاره ای از وجود محله بود. هیچکس شکایتی نمی کرد. شاید هم تصور شکایت به ذهنشان خطور نمی کرد. اگر هم شکایتی می شد لابد پاسخ این بود که همین است که هست!
گویا هر از گاهی که چاه پر می شد، مردی با الاغش می آمد. مدفوع ها را بار الاغش می کرد و با خود به خارج از شهر می برد. آنها را با خاک مخلوط می کرد و شاید بعنوان کود به کشاورزان می فروخت. به این فکر می کنم که حتی مدفوع انسان توانایی زندگی بخشیدن به موجودات زنده را دارد. در چاه ها با مدفوع های دیگر در هم می آمیزد و مرتب از چیزی به چیزی دیگر تبدیل می شود. نتیجۀ همین عشق ورزی مولکولی زندگی دادن به خاک است و گیاه و حیوان و انسان….
خوب، بهتر است کمی به خودم عطر بپاشم تا این بوی متعفن زندگی بخش از مغزم برود بیرون….
شیشۀ عطرم کجاست؟