لحظات تصمیم گیری/بخش ۲۸

مه جنگ

یکی از بزرگترین اعصاب‌خردی‌های من در روز ۱۱ سپتامبر بدبختی‌های فن‌آوری ارتباطات در هواپیمای ریاست‌جمهوری بود. هواپیما تلویزیون ماهواره‌ای نداشت. ما وابسته به هر موج محلی بودیم که بتوانیم بگیریم. چند دقیقه که روی شبکه‌ی مشخصی بودیم، صفحه محو و ایستا می‌شد.

توانستم چند نگاهی به پوشش تلویزیونی بیاندازم تا بفهمم مردم آمریکا چه وحشتی را تماشا می‌کنند. مردم گیرآمده از طبقات بالای برج‌های مرکز تجارت جهانی به سوی مرگ می‌پریدند. بقیه از پنجره‌ها آویزان شده‌ بودند به امید این‌که نجات پیدا کنند. شیون و نومیدی‌شان را حس می‌کردم. من قوی‌ترین سمت جهان را داشتم و با این‌همه احساس می‌کردم از کمک بهشان ناتوانم.

جایی رسید که سیگنال تلویزیون این‌قدر ثابت ماند که بتوانم فروپاشی برج جنوبی مرکز تجارت جهانی را ببینم. برج شمالی کمتر از سی دقیقه‌ی بعد سقوط کرد. امیدوار بودم آن بیچاره‌هایی که در طبقات بالا گیر کرده بودند وقت فرار داشته باشند. دیگر چنین امکانی وجود نداشت.

فروپاشی برج‌ها فاجعه را عظمت بخشید. در یک روز معمول کاری پنجاه هزار نفر در این ساختمان‌ها کار می‌کردند. بعضی تخلیه شده بودند اما در این فکر بودم که چند نفر آن‌جا باقی مانده‌اند. هزاران نفر؟ ده‌ها هزار نفر؟ روحم هم خبر نداشت. اما مطمئن بودم که هیچ رئیس‌جمهوری در تاریخ این‌چنین شاهد مرگ این همه آمریکایی نبوده است.

با تلفن کردن به دیک و کاندی در مرکز عملیات از آخرین تحولات باخبر می‌شدم. سعی کردیم خط تماس برقرار کنیم اما خط مدام قطع می‌شد. در سال‌های پیش رو، جو هگین، معاون رئیس دفتر، نظام‌های ارتباطات مرکز عملیاتی، اتاق وضعیت و هواپیمای رئیس‌جمهوری را به میزانی قابل توجه ارتقا بخشید.

آن هم اطلاعاتی که بهمان می‌رسید اغلب متناقض و گاهی اوقات بالکل غلط بود. خبر آمد که بمبی در وزارت امور خارجه است، “نشنال مال” (پارکی ملی در واشنگتن که کاخ سفید در آن است -م) آتش گرفته، هواپیمای مسافربری کره‌ای دزدیده شده و به سمت آمریکا می‌آید و هواپیمای رئیس‌جمهور مورد تهدید قرار گرفته. فرد تماس‌گیرنده از کد هواپیما، انجل، استفاده کرده بود که کمتر کسی از آن خبر داشت. عجیب و غریب‌ترین خبر وقتی آمد که به من گفتند شی‌ای با سرعت بسیار به سمت مزرعه‌ی ما در کرافورد پرواز می‌کند. تمام این اطلاعات بعدا غلط از کار درآمد. اما با توجه به شرایط تک تک این گزارش‌ها را جدی گرفتیم.

یکی از گزارش‌هایی که دریافت کردم حقیقت داشت. هواپیمای چهارم جایی در پنسیلوانیا سقوط کرده بود. از دیک چنی پرسیدم: “ما به آن شلیک کردیم یا خودش سقوط کرد؟” هیچ کس خبر نداشت. حالم از اعماق وجودم به هم خورد. آیا من دستور مرگ آن آمریکایی‌های بی‌گناه را داده بودم؟

مه که کنار رفت از قهرمانی مسافران پرواز ۹۳ شنیدم. آن‌ها پس از تلفن به عزیزانشان روی زمین از حملات پیشین شنیده بودند و تصمیم گرفته بودند به جایگاه خلبان هجوم ببرند. در چند تا از آخرین حرف‌هایی که از پرواز محتوم ضبط شده صدای مردی به نام تاد بیمر را می‌شنویم که می‌گوید: “بزنید بریم” و مسافرین را به عمل وا می‌دارد. کمیسیون ۱۱/۹ بعدها اعلام کرد شورش مسافرین پرواز ۹۳ ساختمان کاپیتول یا کاخ سفید را از نابودی نجات داده. عملِ آنان از بیباکانه‌ترین اعمال تاریخ آمریکا است.

×××

تمام صبح سعی کرده بودم به لورا تلفن کنم. او دور و بر همان زمانی که هواپیماها به برج‌های مرکز تجارت جهانی زدند قرار بود در کمیته‌ی مجلس سنا در حمایت از طرح آموزشی ما شهادت دهد. چند بار تلفن کردم اما خط مدام قطع می‌شود. باورم نمی‌شد که رئیس‌جمهور ایالات متحده نمی‌تواند به همسرش در ساختمان کاپیتول تلفن کند. سرِ اندی کارد داد زدم: “معلوم هست چه خبره؟”

بالاخره در حالی که هواپیمای ریاست‌جمهوری در بارکزدیل فرود می‌آمد به لورا وصل شدم. صدای لورا همیشه آرام‌بخش است اما شنیدنش آن‌روز بخصوص آرامم کرد. گفت سرویس مخفی او را به جایی امن برده. وقتی شنیدم با باربارا و جنا صحبت کرده و حال هردوشان خوب بوده خیالم کلی راحت شد. لورا پرسید کی به واشنگتن برمی‌گردم. گفتم همه می‌خواهند برنگردم اما زود برخواهم گشت. خبر نداشتم این حرف واقعیت دارد یا نه اما بدون شک امیدم همین بود.

فرود آمدن در بارکزدیل مثل وارد شدن به صحنه‌ی فیلم‌برداری بود. هواپیماهای F-16 واحد قدیمی‌ام در پایگاه هوایی الینگتون در هوستون همراهمان بودند. باند پر بود از بمب‌افکن. صحنه‌ی تکان‌دهنده‌ای بود: قدرت نیروی هوایی مهیب‌مان به نمایش درآمده بود. می‌دانستم به زودی باید این قدرت را علیه هر کس که دستور این حمله را داده بود به کار ببرم.

در بارکزدیل صف ماشین‌های ریاست‌جمهوری آماده نبود و افسر فرمانده، ژنرال تام کک، باید فوری چیزی سر هم می‌کرد. مامورین مرا از پله‌های هواپیما بردند و در اتومبیلی چپاندند که با سرعتی که انگار ۱۳۰ کیلومتر در ساعت بود از جا کنده شد. وقتی که مرد پشت فرمان شروع کرد با همین سرعت دور زدن، داد زدم: “آرام باش، پسر، تروریستی در این پایگاه نیست!” این احتمالا نزدیک‌ترین تماسم با مرگ در آن روز بود.

در هواپیما نمی توانستم با لورا تماس بگیرم خط مدام قطع می شد. فریاد زدم اینجا چه خبره؟

با خطی امن از دفتر ژنرال کک در بارکزدیل به دن رامسفلد تلفن کردم. پیدا کردن دن آسان نبود چرا که در پنتاگون نقش مامور کمک‌های اولیه را بازی می‌کرد. هواپیما که به ساختمان زد او بیرون دوید و دوش به دوش کارگران اضطراری مشغول گذاشتن قربانیان روی برانکارد بود.

به دن گفتم این حملات را اعلام جنگ می‌دانم و تصمیم او را تایید کردم تا سطح آمادگی نظامی را برای اولین بار از زمان جنگ اسرائیل و اعراب در سال ۱۹۷۳ به “آمادگی دفاع درجه ۳” برسانیم. تجهیزات نظامی آمریکا در سراسر جهان احتیاط‌های امنیتی را بالا بردند و آماده شدند بلافاصله به دستورات بعدی پاسخ دهند. به دن گفتم اولویت‌ اول‌مان گذشتن از بحران فوری است. بعد از آن می‌خواستم پاسخ نظامی جدی‌ای صادر کنیم. به او گفتم: “توپ در زمین تو و زمین دیک مایرز (رئیس ستاد مشترک)‌ خواهد بود تا پاسخ دهید.”

ساعت ۱۱:۳۰ لوئیزیانا بود و سه ساعت از وقتی که با ملت صحبت کردم گذشته بود. نگران بودم که مردم فکر کنند دولت درگیر ماجرا نیست. لورا هم همین نگرانی را ابراز کرده بود. پیغام کوتاهی ضبط کردم و توضیح دادم که دولت پاسخ خواهد داد و ملت با این آزمون روبرو می‌شود. احساس درستی بود اما مکان آن (اتاق کنفرانسی خشک در پایگاهی نظامی در لوئیزیانا) اعتماد چندانی برنمی‌انگیخت. مردم آمریکا باید رئیس‌جمهورشان را در واشنگتن می‌دیدند.

به اندی فشار آوردم که کی می‌توانیم به کاخ سفید برگردیم. مامورین سرویس مخفی می‌گفتند اوضاع هنوز زیادی نامشخص است. دیک و کاندی هم موافق بودند. پیشنهاد کردند به مرکز فرماندهی استراتژیک در پایگاه هوایی آفات در نبراسکا بروم. آن‌جا مسکن امن و ارتباطات قابل اعتماد پیدا می‌شد. قبول کردم که بازگشتم باز به تاخیر بیافتد. در بارکزدیل که سوار هواپیما شدیم، نیرو هوایی کلی آب و غذای اضافه سوار کرد. باید آماده‌ی هر امکانی می‌بودیم.

×××

به آفات که رسیدیم مرا بردند به مرکز فرماندهی که پر بود از افسران نظامی که در تمرینی برنامه‌ریزی شده شرکت می‌کردند. ناگهان صدایی از ساند سیستم درآمد که:‌ “آقای رئیس‌جمهور، هواپیمایی بدون پاسخ از سوی مادرید می‌آید. اختیار شلیک به آن‌را داریم یا نه؟”

اولین واکنشم این بود که:‌ پس کی ماجرا تمام می‌شود؟بعد قوانین پاسخی که پیش از آن تایید کرده بودم برشمردم. ذهنم بدترین سناریوها را از سر گذراند. عواقب دیپلماتیک شلیک به هواپیمایی خارجی چه می‌‌بود؟‌ اگر دیر می‌کردیم و تروریست‌ها به هدف می‌زدند چه؟

صدای بلندگو برگشت. گفت: “پرواز از مادرید در لیسبونِ پرتغال به زمین نشسته است.”

فکر کردم:‌ شکرِ خدا. این هم نمونه‌ی دیگری از مهِ‌ جنگ بود.

به مرکز ارتباطات رفتیم و با ویدئو‌کنفرانس جلسه‌ای در مورد امنیت ملی سازمان دادم. خیلی روشن راجع به حرفی که می‌خواستم بزنم فکر کرده بودم. با بیانیه‌ای روشن آغاز کردم: “ما درگیر جنگ علیه تروریسم هستیم. از این روز به بعد این اولویت جدید دولت ما است.” خبری جدید در مورد پاسخ به موقعیت اضطراری دریافت کردم. سپس به جرج تنت (رئیس وقت سیا-م) رو کردم. پرسیدم: “چه کسی این کار را کرد؟”

جورج با دو کلمه پاسخ داد: القاعده.

  

* تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ها و زیرنویس‌ آن‌ها نیز صدق می‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

 بخش بیست و هفت خاطرات را اینجا بخوانید.