لحظات تصمیم‌ گیری/بخش ۲۷

فصل پنجم / روز آتش

در روزِ سه‌شنبه، ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، قبل از سحر در اتاق خودم در مجموعه‌ی “کولونی بیچ اند تنیس ریزورت” نزدیکِ ساراسوتای فلوریدا از خواب بلند شدم. صبح را با خواندن انجیل آغاز کردم و پایین رفتم تا کمی بدوم. شروع به دویدن دور زمین گلف که کردم هوا تاریکِ تاریک بود. مامورین سرویس مخفی به برنامه‌ی ورزش کردن من عادت کرده بودند؛ محلی‌ها لابد این دویدن در تاریکی را کمی عجیب و غریب می‌دانستند.

به هتل که برگشتم، دوش سریعی گرفتم، صبحانه‌ی سبکی خوردم و نگاهی به روزنامه‌های صبح انداختم. مهمترین خبر این بود که مایکل جوردن از بازنشستگی درمی‌آید تا دوباره به لیگ ملی بسکتبال بپیوندد. بقیه تیترها راجع به انتخابات مقدماتی شهرداری نیویورک بود و احتمال بروز جنون گاوی در ژاپن.

حدود ساعت ۸ صبح بود که گزارش روزانه‌ی رئیس‌جمهور را دریافت کردم. این گزارش (Presidential Daily Briefing, PDB) که اطلاعات بسیار سری را در کنار تحلیل عمیق ژئوپلیتیک در خود داشت از جذاب‌ترین بخش‌های تمام روزم بود. گزارش روز ۱۱ سپتامبر که یکی از تحلیل‌گران هوشمند سازمان سیا به نام مایک مورل ارائه کرده بود به روسیه، چین و خیزش فلسطینی‌ها در کرانه‌ی غربی و نوار غزه می‌پرداخت.

مدت کوتاهی پس از این گزارش رفتیم تا سری به دبستان “اما ئی. بوکر” بزنیم و بر اصلاحات آموزش و پرورش تاکید کنیم.

اندی کارد در گوشم زمزمه کرد: "هواپیمای دومی به برج دوم ضربه زده. آمریکا تحت حمله است."

در فاصله‌ی کوتاهِ کاروان ماشین‌ها تا کلاس درس، کارل روو گفت هواپیمایی با مرکز تجارت جهانی برخورد کرده است. چه حرف عجیبی. هواپیمای مکانیکی کوچکی را تصور کردم که کنترلش را بدجور از دست داده. بعد کاندی تلفن کرد. با او روی خطی امن در کلاس درسی صحبت کردم که برای خدمه‌ی مسافرِ کاخ سفید به مرکز ارتباطات بدل شده بود. به من گفت هواپیمایی که به برج مرکز تجارت زده هواپیمای سبک نبوده. جتِ مسافری بوده.

خشکم زده بود. این هواپیما لابد بدترین خلبان دنیا را داشته. چگونه امکان دارد در روزِ روشن به یک آسمان‌خراش زده باشد؟ شاید سکته‌ی قلبی کرده. به کاندی گفتم بر موقعیت سوار باشد و از دن بارتلت، مدیر ارتباطاتم، خواستم روی اطلاعیه‌ای کار کند که وعده‌ی حمایت کامل دولت فدرال در ارائه‌ی خدماتِ مدیریت موقعیت اضطراری را بدهد.

با مدیر دبستانِ بوکر دیدار کردم، زنی خوش‌مشرب به نام گوئن ریگل. او مرا به معلم، ساندرا کی دانیلز، و یک اتاق پر از بچه‌های کلاس دوم معرفی کرد. خانم دانیلز درسِ قرائت را شروع کرد. چند دقیقه گذشت و بعد از دانش‌آموزان خواست کتاب درس‌هایشان را درآورند. حس کردم چیزی پشتم حرکت می‌‌کند. اندی کارد سرش را به سرم فشار داد و در گوشم زمزمه کرد.

او، در حالی که کلماتش را شمرده شمرده و با لهجه‌ی ماساچوستی ادا می‌کرد گفت: “هواپیمای دومی به برج دوم ضربه زده. آمریکا تحت حمله است.”

×××
اولین واکنشم برآشفتگی بود. کسی جرات کرده بود به آمریکا حمله کند. هر که بود بهای این کار را می‌پرداخت. بعد به چهره‌ی کودکانی که جلوی رویم نشسته بودند نگاه کردم. به تفاوت بین توحش مهاجمان و معصومیتِ آن کودکان فکر کردم. مصمم بودم رویشان را زمین نگذارم.

گزارشگرانِ عقب اتاق را دیدم که خبر را روی تلفن‌های همراه و پیجرهایشان می‌گرفتند. غریزه‌ وارد کار شد. می‌دانستم واکنشم ضبط می‌شود و در سراسر جهان پخش می‌شود. ملت بهت‌زده بود؛ رئیس‌جمهور نمی‌توانست باشد. اگر با عجله بیرون می‌زدم بچه‌ها می‌ترسیدند و کل کشور در هراس فرو می‌رفت.

درسِ قرائت ادامه یافت، اما ذهن من کیلومترها دورتر از کلاس درس بود. چه کسی می‌توانست مرتکب این کار شده باشد؟‌ خسارت چه قدر بود؟ دولت باید چه کار می‌کرد؟

اری فلچر، دبیر مطبوعات، خود را بین گزارشگران و من قرار داد. علامتی بلند کرد که رویش نوشته بود: “هنوز حرفی نزن.” چنین قصدی نداشتم. تصمیم گرفته بودم چه کنم: درس که تمام شد، با آرامش از کلاس درس بیرون می‌آیم، واقعیات را جمع‌آوری می‌کنم و با ملت صحبت می‌کنم.

حدود هفت دقیقه پس از آن‌که اندی وارد کلاس درس شد به اتاق ویژه رفتم که کسی تلویزیونی درش چپانده بود. با وحشت به تماشای فیلم اسلوموشنِ هواپیمای دوم که به برج جنوبی می‌زد نشستم. انفجار بزرگ آتش و دود بدتر از آن‌چه فکر می‌کردم بود. کشور تکان خورده بود و باید بلافاصله در تلویزیون ظاهر می‌شدم. کاغذی برداشتم و شروع کردم به نوشتن گفته‌هایم. می‌خواستم به مردم آمریکا اطمینان دهم که دولت پاسخ می‌دهد و خاطیان را به میز عدالت می‌کشاند. بعد می‌خواستم به سریع‌ترین نحو ممکن به واشنگتن برگردم.

حرف‌هایم را آغاز کردم: “آقایان و خانم‌ها، این لحظه‌ی دشواری برای آمریکا است… دو هواپیما به مرکز تجارت جهانی حمله کرده‌اند، بخشی از یک حمله‌ی آشکار تروریستی علیه کشورِ ما.” صدای حیرت والدین و اعضای جامعه که انتظار سخنانی در مورد آموزش و پرورش داشتند،‌ آمد. گفتم: “تروریسم علیه ملت ما دوام نمی‌آورد.” در پایان تقاضای یک دقیقه سکوت برای قربانیان کردم.

بعدها فهمیدم کلماتم مشابه وعده‌ی پدرم پس از اشغال کویت به دست صدام حسین بوده‌اند که “این حمله دوام نمی‌آورد.”‌ این تکرار عامدانه نبود. در یادداشت‌هایم نوشته بودم:‌ “تروریسم علیه آمریکا توفیق نمی‌یابد.” لابد واژه‌های پدرم در ناخودآگاهم مدفون بودند و منتظر بودند در لحظه‌ی بحرانی دیگری به صحنه بیایند.

***

سرویس مخفی می‌خواست من را تند و سریع به هواپیمای ریاست ‌جمهوری برساند. کاروانِ ماشین‌ها که جاده‌ی ۴۱ فلوریدا را طی می‌کرد با خطِ امنِ لیموزین به کاندی تلفن کردم. گفت هواپیمای سومی اصابت کرده است، این بار به پنتاگون. روی صندلی عقب نشستم و حرف‌هایش را فرو دادم. فکرهایم روشن و آشکار شد: هواپیمای اول شاید حادثه بود. دومی بی‌شک حمله بود. سومی اعلامِ جنگ بود.

خونم به جوش آمده بود. ما باید می‌فهمیدیم چه کسانی این کار را کرده‌اند تا دمار از روزگارشان در آوریم.

ورود به وضعیت جنگی در فرودگاه واضح بود. مامورین مسلسل به دست دور و بر هواپیما را گرفته بودند. دو نفر از مهمانداران بالای پله‌ها ایستاده بودند. چهره‌هایشان خبر از ترس و غم می‌داد. می‌دانستم میلیون‌ها آمریکایی احساسی مشابه دارند. مهمانداران را در آغوش کشیدم و بهشان تسلی خاطر دادم.

وارد کابین ریاست ‌جمهوری شدم و خواستم تنهایم بگذارند. به ترسی فکر کردم که حتما به وجود مسافران آن هواپیماها چنگ انداخته و غمی که خانواده‌ی کشته‌شدگان را در بر می‌گیرد. این همه آدم بی هیچ هشداری عزیزانشان را از دست داده بودند. دعا کردم خدا آسیب‌ دیدگان را تسلی بخشد و کشور را در دل این آزمایش راهنمایی کند. به فکر متن یکی از ترانه‌های محبوبم “خدای شکوه و خدای افتخار” افتادم: “به ما عقل بده، به ما شجاعت بده، تا با این دم روبرو شویم.”

احساساتم شاید مشابه بیشتر مردم آمریکا بوده باشد اما وظایفم چنین نبود. بعدا وقت سوگواری بود. فرصت دادجویی بود. اول باید بحران را مدیریت می‌کردم. ما ویرانگرترین حمله‌ی غافلگیرانه از زمان پرل هارپر را از سر گذرانده بودیم. برای اولین بار از زمانِ جنگ ۱۸۱۲ دشمنی پایتخت‌مان را هدف گرفته بود.۱ همان روز صبح هدف ریاست‌ جمهوری من روشن شده بود: حفاظت از مردم‌مان و دفاع از آزادی‌مان که زیر ضرب آمده بود.

اولین قدم هر گونه پاسخِ موفق به بحران، برقراری آرامش است. این کاری بود که سعی کرده بودم در فلوریدا انجام دهم. بعد باید واقعیات را معلوم می‌کردیم، دست به عمل می‌زدیم تا ملت را امن و امان داریم و به نواحی آسیب‌دیده کمک می‌کردیم بازسازی کنند. در طول زمان باید استراتژی‌ای طراحی می‌کردیم تا تروریست‌ها را به عدالت بکشانیم تا دیگر نتوانند حمله کنند.

هواپیما به سرعت به ارتفاع چهل و پنج هزار پایی،‌ بسیار بالاتر از ارتفاع معمول پروازمان، رفت و من به دیک چنی تلفن کردم. سرویس مخفی که فکر کرده بود هواپیمایی به سوی کاخ سفید می‌آید، او را به تجهیزاتی زیرزمینی به نام “مرکز عملیات اضطراری ریاست‌جمهوری” (PEOC) برده بود. به او گفتم من تصمیماتم را روی هوا می‌گیرم و روی او حساب می‌کنم که آن‌ها را روی زمین عملی کند.

دو تصمیم بزرگ به سرعت از راه رسید. ارتش، گشت‌های نبرد هوایی را (تیم‌های هواپیماهای جنگی مسئول شناسایی هواپیماهایی که جواب نمی‌دهند) بالای واشنگتن و نیویورک فرستاده بود. سی سال قبل که در گارد ملی هوایی تگزاس خلبان اف ۱۰۲ بودم برای شناسایی هواپیما به هواپیما تعلیم دیده بودم. در آن عصر تصور ما این بود که هواپیمای مورد هدف بمب‌افکنِ شوروی‌ها خواهد بود. حالا می‌توانست جتی مسافرنشین پر از مردم بی‌گناه باشد.

باید قوانین عمل را تصریح می‌کردیم. به دیک گفتم خلبانان‌ ما باید با هواپیماهای مورد ظن تماس بگیرند و آن‌ها را وادار به فرود صلح‌آمیز کنند. اگر این کار جواب نداد، اجازه‌ی من را دارند که سرنگون‌شان کنند. هواپیمای دزدیده‌شده سلاحِ‌ جنگ است. علیرغم هزینه‌ی دردآور، سرنگون کردن یکی در هوا، می‌توانست جان‌های بی‌شماری را روی زمین نجات دهد. اولین تصمیمم به عنوان فرمانده‌ی کل قوای زمان جنگ را گرفته بودم.

دیک چند دقیقه بعد تلفن کرد. کاندی، جاش بولتن و اعضای ارشد تیم امنیت ملی در تجهیزات زیرزمینی به او پیوسته بودند. به آن‌ها گفته بودند هواپیمایی به سمت واشنگتن در حرکت است که به علامت‌ها پاسخ نمی‌دهد. دیک از من خواست دستوری که برای سرنگونی داده بودم تایید کنم. همین کار را هم کردم. بعدا فهمیدم جاش بولتن تقاضای تاکید مجدد را داشته تا مطمئن شود سلسله‌مراتب عملی می‌شود. یاد روزهای خلبانی خودم افتادم. به اندی کارد گفتم: “نمی‌توانم تصور کنم دریافت این دستور چه حالی دارد.” بی‌شک امیدوار بودم کسی مجبور به اجرایی کردنش نشود.

تصمیم دوم این بود که هواپیمای ریاست ‌جمهوری را کجا فرود بیاوریم. من به شدت فکر می‌کردم باید به واشنگتن بازگردیم. می‌خواستم در کاخ سفید باشم و پاسخ را رهبری کنم. دیدن رئیس ‌جمهور در پایتختی که مورد حمله قرار گرفته بود به ملت اطمینان خاطر می‌داد.

تازه از ساراتوسا بلند شده بودیم که اندی و ادی مارینزل، مامور پیتزبورگی خوش‌اندام و زبرِ سرویس مخفی که مدیر تیم ۱۱ سپتامبر من بود، شروع کردند به محک زدن این فکر. می‌گفتند اوضاع واشنگتن زیادی متلاطم است، خطر حمله زیادی بالا است. به گفته‌ی اداره‌ی هوایی فدرال شش هواپیما دزدیده شده بود،‌ یعنی سه هواپیمای دیگر همچنان می‌توانست در هوا باشد. بهشان گفتم نمی‌گذارم تروریست‌ها مرا بترسانند و عقب بزنند. با تحکم گفتم: “من رئیس‌جمهور هستم و ما به واشنگتن می‌رویم.”

آن‌ها سر حرف‌شان ایستادند. از تصویر این‌که تروریست‌ها مرا فراری دهند بیزار بودم. اما هر چقدر دوست داشتم سر کار برگردم می‌فهمیدم که بخشی از مسئولیتم کسب اطمینان از تداوم دولت است. اگر دشمن رئیس‌جمهور را حذف می‌کرد پیروزی تبلیغی عظیمی به دست می‌آورد. مشاوران نظامی و مامورین سرویس مخفی پیشنهاد کردند هواپیما را به پایگاه نیروی هوایی در بارکزدیلِ لوئیزیانا ببریم و آن‌جا سوخت‌گیری مجدد کنیم. من قبول نکردم. چند دقیقه بعد احساس کردم هواپیما تکان خورد و عازم غرب شد.

 پانویس:

[۱] ـ جالب است بدانید آن دشمنی که در جنگ ۱۸۱۲ به واشنگتن رسید و کاخ سفید و ساختمان کاپیتول را به آتش کشید،‌ کسی نبود جز همین کانادای خودمان! یا در واقع امپراتوری بریتانیا که در آن هنگام کانادا بخشی از ممالکش بود. در ۲۴ اوت ۱۸۱۴ و پس از شکست آمریکا در نبرد بلیدنزبرگ بود که نیروهای بریتانیا به رهبری ژنرال رابرت راس به پایتخت آمریکا ریختند و شهر را به آتش کشیدند. با این حساب در کل تاریخ آمریکا تنها دو دشمن توانسته‌اند به پایتخت این کشور حمله ببرند: یکی امپراتوری بریتانیا و دیگری سازمان القاعده – م.

 

* تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ها و زیرنویس‌ آن‌ها نیز صدق می‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

 بخش بیست و ششم خاطرات را اینجا بخوانید.