شهروند ۱۲۴۷ پنجشنبه ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۹
گفت وگوی شهروند با نصرت الله نوح طنزپرداز پیشکسوت
نصرت الله نوحیان (نوح) به سال ۱۳۱۰ در سمنان متولد شد. در سال ۱۳۲۹ زادگاهش را ترک کرد و به تهران آمد و از همان زمان فعالیت های ادبی ـ سیاسی اش را نیز آغاز کرد.
نخستین شعر او به سال ۱۳۳۰ در روزنامه فکاهی ـ سیاسی چلنگر (که با مدیریت محمدعلی افراشته منتشر می شد) انتشار یافت. پس از آن اشعار و آثار او در دیگر نشریات با امضای (نوح) منتشر می شد. با تشدید اختناق، پس از ۲۸ مرداد سال ۳۲ نوح دستگیر شد و پس از آزادی، اشعار خود را با امضاهای “سپند” و “میغ” منتشر می کرد. اولین کتاب شعرش، منظومه “گرگ مجروح” در سال ۱۳۳۳ پس از کودتای ۲۸ مرداد چاپ شد ولی ماموران فرمانداری نظامی آن را از چاپخانه جمع کردند و نوح را نیز به زندان سپردند. از سال ۱۳۳۹ نوح ضمن کار مستمر در روزنامه کیهان (تا سال ۱۳۵۸) با اکثر مجلات و روزنامه های تهران همکاری داشت.
در سال ۱۳۳۶ نخستین مجموعه شعرش با عنوان “گل هایی که پژمرد” به چاپ رسید و دومین مجموعه شعرش “دنیای رنگها” به سال ۱۳۴۲ انتشار یافت. آثار تحقیقی او به ترتیب تذکره شعرای سمنان (۱۳۳۶)، ستارگان تابان (مقالات چاپ شده در مطبوعات پیرامون شعر فارسی ۱۳۳۸) دیوان رفعت سمنانی با مقدمه دکتر ذبیح الله صفا در سال ۱۳۳۹ منتشر شد.
پس از انقلاب، مجموعه اشعار سیاسی نوح با عنوان “فرزند رنج” انتشار یافت. در همین سالها نوح مجموعه کارهای محمدعلی افراشته را در سه جلد با عنوانهای “مجموعه های شعر محمدعلی افراشته”، “چهل داستان” و “نمایشنامه ها، تعزیه ها و سفرنامه” گردآوری و چاپ کرد. همچنین تنظیم و چاپ آثار “عجم” اثر فرصت شیرازی همراه با بررسی آثار و زندگینامه مولف در سال ۱۳۶۲ از دیگر کارهای نوح است. در آمریکا نیز نوح، دوره روزنامه فکاهی ـ سیاسی آهنگر چاپ ایران را با مقدمه ای پیرامون چگونگی پیدایش، انتشار و لغو و توقیف آن تجدید چاپ کرد. در سال ۱۳۷۳ کتاب بررسی طنز در ادبیات و مطبوعات فارسی را با مقدمه استاد محمد جعفر محجوب در سن حوزه انتشار داد و در سال ۱۳۷۷ “آتشکده سرد” گزینه شعر خود را چاپ کرد.
چاپ جدید تذکره شعرای سمنان و مجموعه شعر به گویش سمنانی با عنوان “ننین هکاتی” (حرفهای ننه) از کارهای تازه نوح است که در سال ۱۳۸۰ منتشر شده است.

نصرت اله نوح شاعر و طنزپرداز فراز و نشیب های زندگی خود را در حوزه های شخصی، اجتماعی و سیاسی چگونه به یاد می آورد؟

ـ من در ۱۲ آبان ماه سال ۱۳۱۰ شمسی خودمان در ولایت سمنان متولد شده ام. همانطور که ملاحظه می فرمایید ما، تولد من و اعلیحضرت روانشاد همایونی یکی است و شاید هم علاقه مفرط من! به آن روانشاد همین تقارن تولد ما در ماه آبان بوده باشد! البته تفاوت مختصری در نوع زیست ما وجود داشت. مثلا ایشان را از سنین نوجوانی برای تحصیل به سوئیس فرستادند و مرا هم از سیزده سالگی به علت درگذشت پدرم از مدرسه بیرون آوردند و به کارخانه ریسمان ریسی سمنان بردند تا تحصیلاتم را در آنجا ادامه دهم.
و چه سالهای تحصیلی خوبی بود. همان جا بود که با کار و سرمایه و سود، استثمار و سرانجام استعمار آشنا شدم. در سالهای پس از شهریور بیست تشکیلات حزب توده ایران در سراسر کشور گسترده بود و در شهر کوچک ما نیز کلوپ، تابلو و دم دستگاهی داشت و ما هم که جوانان تازه سال بودیم به همراه کارگران عضو اتحادیه کارگری کارگران سمنان برای استفاده از سخنرانی سخنرانان حزبی به کلوپ حزب می رفتیم.
در آن زمان روانشاد مهندس صادق انصاری (دایی دوست دیرینه ام فرخ نگهدار) مسئول تشکیلات سمنان بود و داستانهای فراوانی از مبارزات او در آن سالها به خاطر دارم که در کتاب خاطراتش با عنوان “از زندگانی من، پا به پای حزب توده ایران” آمده است.
من پنج سال در کارخانه ریسندگی سمنان کار کردم و همزمان و همراه با خودآموزی، در کلاسهایی که برای کارگران کارخانه تشکیل می شد نیز شرکت می کردم.
به غیر از کلاسهای سوادآموزی در کلاسهای آموزشی حزبی نیز شرکت می کردم که خاطرات آن روزگاران را در جلد اول یادمانده ها (که اینک جلد چهارم آن را در دست انتشار دارم) آمده است.
در تمام مدتی که در کارخانه کار می کردم، چه در شیفت شب، چه بعدازظهر یا صبح، همیشه دیوان اشعار یکی از شعرا را در دست داشتم و می خواندم. خودم هم از چهارده ـ پانزده سالگی شعر می گفتم و به خاطر حافظه قوی که داشتم اکثر شعرهایی را که می خواندم از بر می شدم که هنوز هم از بر هستم.
در سال ۱۳۲۸ یکی از دوستانم به نام محمد مفتون که دو سال پیش درگذشت سوژه ای به من داد و گفت این سوژه قشنگ است آن را به شعر بساز.
آن سوژه مربوط به رابطه خسرو هدایت رئیس سندیکاهای زرد آن زمان با علیاحضرت! اشرف بود. منهم ساختم و دوستان نسخه ها برداشتند و من بی خبر از همه جا مشغول کار بودم.
ضمنا رئیس کارخانه ای داشتیم که بومی بود و من در عالم جوانی او را به عنوان نماینده امپریالیزم جهانی می شناختم! و شعری هم علیه او ساخته بودم. دوستان از آن شعر نیز نسخه ها برداشتند.
در یکی از روزها که در سالن بزرگ کارخانه مشغول کار بودم یک عدد پلیس، آژان شهربانی به کارخانه آمد و پس از سئوال از چند نفر به طرف ماشینی که من پشت آن کار می کردم آمد و نام مرا پرسید.
وقتی نامم را گفتم گفت: بیا بریم دفتر کارت دارند. تا آن روز گذرم به دفتر کارخانه نیفتاده بود، با او رفتم.
در دفتر را باز کرد و ضمن دادن سلام نظامی دو پای خود را محکم به هم کوبید و گفت: قربان متهم را آورده ام. و به من گفت برو تو اتاق!
وقتی وارد اتاق شدم دیدم تمام روسای ادارات شهر ما دور میز بزرگی نشسته اند. آنها وقتی قیافه لاغر مردنی مرا با لباس های آبی کارگری، که مقداری پنبه هم روی آن نشسته بود دیدند با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. پس از لحظه ای رئیس شهربانی، رویش را به من کرد و گفت: بچه اسمت چیه؟ گفتم: نصرت. گفت: سواد هم داری. گفتم: کمی اسمم را می توانم بنویسم. گفت: شعر هم می گویی؟ گفتم: گاهی. گفت: این دفترچه را می شناسی؟ گفتم: بله این دفترچه من است پیش شما چکار می کند؟
گفت: اشعار این دفترچه هم مال شماست؟ گفتم: آره. گفت: شعری با عنوان … هست این هم مال شماست؟ گفتم بله.
گفت: در این شهر به خاندان جلیل سلطنت توهین شده، شما آن را ساختی؟ گفتم: بله، و او ضمن صحبت کردن با من از جایش برخاسته بود و به طرفم می آمد. وقتی کلمه “بله” را از دهانم شنید چنان سیلی محکمی به گوشم زد که واقعاً برق از چشمانم پرید و به پلیس گفت: او را ببر. این سیلی اولین صله ای بود که برای شعرم گرفتم و چشمانم باز شد. با پلیس به زندان شهربانی سمنان وارد شدم. وقتی زندانیان که غالبا جوانانی هم سن و سال و هم محلی بودند مرا دیدند و علت زندانی شدنم را پرسیدند و گفتم، کسی باور نمی کرد که برای شعر کسی را به زندان بیاندازند.

خانواده و بستگان من که با بهت و حیرت متوجه بازداشت من شدند به تکاپو برخاستند. بازپرس پرونده گفت: چیزی نیست، به او بگویید نسبت شعر را به خود تکذیب کند، فوری آزادش می کنیم. ولی من زیر بار نمی رفتم و می گفتم: نه شعر مال من است و حفظ هستم. می خواهید برایتان بخوانم؟ خلاصه به سه ماه زندان محکوم شدم و وقتی هم از زندان بیرون آمدم دیگر به کارخانه پذیرفته نشدم و همراه یکی از دوستانم که سالها قبل شاگرد پدرم در مغازه نجاری بود به تهران رفتم و این زمان فروردین ماه سال ۱۳۲۹ بود. در واقع ماهی سیاه کوچولو از جوی حقیر به رودخانه پیوست. در تهران با چند نفر از هم ولایتی هایمان که با هم آشنا بودیم در مغازه نجاری واقع در چهارراه معزالسلطان کار می کردم. هم ولایتی هایم با من پز می دادند که رفیق ما شعر ساخته و زندانی بوده. برادر صاحب کارخانه ما، ابوالفضل صالحی روزی برای دیدن برادرش به مغازه ای که در آن کار می کردم آمد و با من هم آشنا شد و علت چگونگی زندانی شدنم را پرسید.
خلاصه او بود که مرا با همه کارگران کارخانه برادرش به تشکیلات مخفی حزب توده ایران مرتبط کرد و مرتبا روزنامه های مردم، ظفر، رزم و اعلامیه های حزبی را برای ما می آورد.
سال ۱۳۲۹ برای من سال پرجوش و تلاش بود. آشنایی با تشکیلات مخفی، شرکت در کلاسهای کادر که در واقع برای من دانشگاهی بود، اداره یکی دو جلسه که به عهده من گذاشته شده بود مرا از شور و شوق لبریز می کرد و من با خواندن مطبوعات حزبی و غیرحزبی و تحت تاثیر مسایل روز شعرهای تازه ای می ساختم.


از آشنایی با زنده یاد افراشته و خاطرات همکاری با چلنگر بگویید. ظاهرا نخستین شعر شما در آن نشریه چاپ شده است.

ـ در ۱۹ اسفند ماه سال ۱۳۲۹ محمدعلی افراشته روزنامه چلنگر را منتشر کرد و این حادثه ای بود در دنیای مطبوعات. روزنامه چلنگر نخستین روزنامه ای بود که با خط و هدف خاص سیاسی ـ اجتماعی منتشر می شد. دوستان تشکیلاتی مرا به افراشته معرفی کردند. قرار تماسی به من دادند تا به خانه و دفتر روزنامه چلنگر که در خیابان نواب کوچه ماه واقع بود بروم و خودم را به او معرفی کنم. آن روز دهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۰ و روز اول ماه می بود.
من با آثار افراشته آشنا بودم و در کلوپ حزب در سمنان یکی از کارگران در هر جلسه ای شعری از او می خواند و چهره او را هم در مطبوعات دیده بودم.
وقتی زنگ در خانه اش را زدم و او با موهایی فلفل نمکی بیرون آمد سلام کردم و علامت تماس دادم مرا به خانه دعوت کرد و کلی با هم حرف زدیم. وقتی فهمید کارگرم و فقط یک ساعت ناهاری می توانم به دیدنش بروم از من خواهش کرد که ناهار را با هم بخوریم. و اضافه کرد اینجا را خانه خودت بدان و شعرهایت را مرتب برایم بیاور.
خلاصه اینکه اولین شعرم را در شماره ۲۱ روزنامه چلنگر در سال ۱۳۳۰ چاپ کرد و پس از مدتی از من خواست تا شعر محلی (سمنانی) بسازم تا در صفحه سوم روزنامه که اختصاص به اشعار محلی داشت چاپ کند. من اینکار را کردم و این ارزنده ترین هدیه ایست که از او دارم و در واقع هر چه را دارم از او و مکتب بزرگی که من و او را پرورد دارم.
روزنامه چلنگر در واقع مکتبی بود برای تربیت شعرای جوان و مخصوصا طنزپرداز و کاریکاتوریست. برای من آشنایی با چهره هایی مانند ابوتراب جلی، ممتاز سنگسری، خلیل سامانی (موج)، حسین مجرد، محمدامین محمدی (طوطی) و کاریکاتوریست برجسته بیوک احمری و … موهبتی بزرگ بود که از هر یک بسیار آموختم.
البته درباره یکایک این عزیزان در سه جلد یادمانده ها که منتشر شده به تفصیل مطلب نوشته ام. آشنایی با تشکیلات مخفی حزب و پس از آن با محمدعلی افراشته مسیر زندگی مرا عوض کرد و در واقع همانطور که قبلا هم اشاره کردم هر چه دارم از این مکتب و چهره های انساندوست و نجیب آن دارم.
متاسفانه دفتر حیات روزنامه چلنگر با کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بسته شد و افراشته هم توانست دو سالی در تهران زندگی مخفی داشته باشد که با کشف سازمان نظامی حزب و کم شدن امکانات اختفاء تشکیلات حزب افراشته را در زمستان سال ۱۳۳۴ از ایران خارج کرد.
افراشته توانست چهار سال در صوفیه بلغارستان زندگی در بلاد غربت را تجربه و تحمل کند و سرانجام در ۱۶ اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۸ به علت سکته قلبی در حالی که همسر و فرزندان و دوستانش با او بودند چشم از جهان پوشید.

یکی از کوشش های ستودنی شما چاپ مجموعه آثار زنده یاد افراشته است، در این باره بیشتر بگویید.

ـ من دوره روزنامه چلنگر را که در واقع کارنامه سیاسی افراشته است، نزدیک به پنجاه سال حفظ کردم و در آستانه انقلاب وقتی احساس کردم جو سیاسی ـ اجتماعی برای انتشار آثار افراشته مساعد است به سرعت دست به کار شدم و قبل از اینکه بهار آزادی تبدیل به پاییز خونین شود ۳ جلد از آثار افراشته را با استخراج از دوره روزنامه چلنگر با عنوان های “مجموعه اشعار محمدعلی افراشته”، “چهل داستان” “نمایشنامه ها، تعزیه ها و سفرنامه” به چاپ رساندم. متاسفانه با زبان گیلکی آشنایی نداشتم تا اشعار گیلکی افراشته را که شاهکارهایی در آن گویش است به چاپ برسانم.
این مهم را دوست روانشادم محمود پاینده شاعر و محقق گیلک به سرانجام رساند. در آخرین دیداری که با او داشتم قرار شد مجموعه شعر گیلکی افراشته را با مجموعه های آثار فارسی او در یک جا به عنوان دیوان افراشته چاپ کنیم.
اما قبل از اینکه این کار از مرحله حرف به عمل درآید محمود بر اثر سکته قلبی درگذشت و این برنامه عملی نشد.

بعد از چلنگر با چه نشریاتی همکاری داشتید؟

ـ پس از تعطیل و توقیف چلنگر و به آتش کشیدن دفتر و دستک آن، روزنامه طنزی که بتواند آثار من و ما را چاپ کند وجود نداشت. روزنامه ها و مجلاتی نسبتا مترقی مانند مجلات امید ایران، نقش جهان، کاویان، سپید و سیاه، روشنفکر، فردوسی و … وجود داشت و گاهی آثار ما را چاپ می کرد. البته با مجله امید ایران که متعلق به روانشاد علی اکبر صفی پور بود مدتی همکاری دسته جمعی داشتیم و دوستانمان مانند خلیل سامانی، محمود پاینده، کارو، خسرو پیله ور، پناهی سمنانی، محمد کلانتری (پیروز)، مهدی فشنگچی که با سردبیری دکتر محمد عاصمی و گاهی محمود طلوعی هر کداممان بخشی را اداره می کردیم.
برادران توفیق (حسن، حسین، عباس) در سال ۱۳۳۷ توانستند امتیاز روزنامه ای به نام “طنز” را بگیرند(البته در سالهای بعد توانستند امتیاز روزنامه توفیق را بگیرند و آن را منتشر کنند). من آنها را یک بار فقط در دفتر روزنامه شبچراغ که به مدیریت ابوتراب جلی در سال ۱۳۳۵ منتشر می شد دیده بودم. آنها به وسیله فریدون صهبائی یکی از کادرهای چلنگر از من نیز دعوت به همکاری کردند که من هم پذیرفتم و به آن خیل طنزپردازان پیوستم. البته قبل از آن من با روزنامه ناهید فکاهی به مدیریت محمد مقدس زاده همکاری می کردم. توفیق همیشه شیرین ترین روزنامه طنز ایران بوده است. البته اینجا جای مقایسه چلنگر با توفیق نیست. چلنگر روزنامه ای سیاسی ـ اجتماعی با خط و ربط اختصاصی خودش بود که یک جمله آن بدون هدف سیاسی و دیدگاه خاص خود نوشته نمی شد.
توفیق طنزهای ملایم تر اجتماعی خود را داشت و بزرگترین طنزپردازان ایران حتی از جناح چپ نیز مانند محمدعلی افراشته، ابوتراب جلی، محمدامین محمدی (طوطی) کار خود را با روزنامه توفیق آغاز کرده بودند.
من نیز از سال ۱۳۳۷ با روزنامه توفیق کار کردم و همکاران برجسته ای مانند ابوالقاسم حالت، ابوتراب جلی و مهندس گویا داشتم و عزیزان بسیاری را دیدم و با آنها آشنا شدم.


از سال های همکاری با کیهان چه خاطراتی دارید، بویژه از زنده یاد رحمان هاتفی.

ـ از سال ۱۳۴۰ همکاری من با روزنامه کیهان آغاز شد که مشروح آن را در یادداشت هایم نوشته ام. برجسته ترین بخش همکاری من با روزنامه کیهان آشنایی با رحمان هاتفی (حیدر مهرگان)، علیرضا خدایی و هوشنگ اسدی بود.
رحمان هاتفی انسانی مهربان، آگاه و سازمان دهنده بود. در تمام سالهایی که در کیهان بودیم هرگز کلمه ای که کسی را برنجاند از دهانش نشنیدم. هر صبح وقتی به تحریریه روزنامه کیهان پا می گذاشت به همه سلام می کرد.

با رحمان و دوستانی که نام بردم هفته ای یک بار در کوچه معروف به کرامت مقابل کوچه روزنامه کیهان در قهوه خانه ای ناهار آبگوشت می خوردیم.
در یکی از روزهای خرداد ماه سال ۱۳۵۵ هنگام صرف ناهار به دوستان گفتم: امروز حساب ناهار با من است، چون هفته دیگر من نیستم، رحمان گفت: چرا نیستی؟ گفتم: برای یک دیدار خانوادگی با همسر و فرزندانم عازم آمریکا هستم.
رحمان گفت: چرا زودتر این موضوع را به من نگفتی؟ گفتم: مگر فرق می کند؟ گفت: آره که فرق می کند. اگر گفته بودی با بورس روزنامه کیهان ترا می فرستادیم و مدتی هم برای تحصیل و تفریح در آنجا می ماندی.
گفتم: حالا که بلیت گرفته ام. گفت: اقلا برو یکسالی بمان، زبان بخوان. گفتم: عیبی هم ندارد. گفت: من با دکتر مصباح زاده صحبت می کنم. اگر به تو گفت می توانی آنجا بمانی پاسخ مثبت بده. خلاصه اینکه قرار و مدار را با دکتر مصباح زاده گذاشت و هنگامی که برای خداحافظی به دفتر دکتر رفتم از من درباره سنوات کارم در کیهان سئوال کرد و اینکه آیا هنوز حافظه ام مانند شب های شرکت در مسابقات تلویزیونی قوی است یا نه، وقتی پاسخ مثبت مرا شنید پرسید حالا کجا می خواهی بروی؟ گفتم، آمریکا. گفت تو باید به شوروی بروی چرا به آمریکا می روی؟ خلاصه بعد از گفت و گویی شوخی و جدی گفت: برو یکسال بمان، هم زبان بخوان و هم استراحت کن. و آن اولین دیدارم از آمریکا بود که با لطف رحمان وسایلش فراهم شد. اینک به کشور دوممان تبدیل شده است.
سرنوشت رحمان در شکنجه گاه های جمهوری اسلامی هنوز بر کسی فاش نشد و هیچکدام از جلادان درباره قتل ناجوانمردانه او در زیر شکنجه سخنی نگفته اند. فقط در تیرماه سال ۱۳۶۲ در حالی که سه ماه بیشتر از دستگیری او نمی گذشت از طریق همکاران کیهانی خبر درگذشت او به صورت خودکشی در کوی نویسندگان پخش شد و همه را عزادار ساخت.
من نیز تیرماه ۶۲ شعری در مرگ او ساختم با عنوان”خون یاران به خون خفته” که تیرماه ۸۸ دوباره آن را با توضیحی بازچاپ کردم و آن را به جنبش نوین جوانان کشورمان تقدیم کردم.

چه شد که به خارج کشور آمدید و با طنز در غربت چه کردید؟ از فعالیت های فرهنگی ـ ادبی خود در خارج کشور بگویید.

ـ من در شهریور ماه سال ۱۳۶۸ درست یکسال پس از قتل عام زندانیان سیاسی، برای دیدار فرزندانم که در وین و آمریکا درس می خواندند به آمریکا آمدم. فضای آزاد و وجود انجمن های ادبی و دوستان دلخواه مرا پاگیر کرد و به قول “آقایان” در ولایت شیطان بزرگ ماندم.
در سالهای اول اقامتم با کمک دوستان سن حوزه ای روزنامه “خاوران” را منتشر کردیم. در این روزنامه سلسله مقالاتی تحت عنوان “بررسی طنز در ادبیات و مطبوعات فارسی” چاپ می کردم که بعدها به صورت کتابی با مقدمه روانشاد استاد دکتر محمدجعفر محجوب منتشر شد که اینک به چاپ سوم رسیده است. البته این مقالات همزمان در هفته نامه “شهروند” تورنتو چاپ می شد. از همان زمان کلاسی به عنوان “تدریس حافظ و ادبیات فارسی” در سن حوزه دایر کردم که این روزها باید نوزدهمین سال بنیانگذاری آن را نیز جشن بگیریم.
پس از تعطیلی روزنامه خاوران در تیرماه سال ۱۳۷۴ با مجله ماهانه “پژواک” که در شمال کالیفرنیا به مدیریت دوست و همکار عزیزم آقای شهباز طاهری منتشر می شود همکاری دارم. از خاطرات من که به عنوان “یادمانده ها” در این نشریه چاپ می شود تاکنون سه جلد با همین عنوان چاپ شده است که اینک دست اندرکار انتشار چهارمین جلد آن هستم.
البته اولین کتابی که در آمریکا چاپ کردم دوره آهنگر چاپ ایران بود که با مقدمه مشروحی پیرامون چگونگی انتشار توقیف و لغو آن برای ضبط در تاریخ نوشتم که سالهاست نایاب شده و باید در فکر تجدید چاپ آن باشیم. مقدمه ای که بر دوره آهنگر نوشتم برای آگاهی کسانی که این دوره را ندیده اند در جلد اول یادمانده ها نیز چاپ کردم.

شما به زودی ۸۰ ساله می شوید و خوشبختانه همچنان سرشار از انرژی و امید می نویسید و می گویید و سفر می کنید و می آموزید، چه امری باعث شده است شما در سنینی که دیگران دست از کوشش می کشند همچنان کوشا باشید؟

ـ علت اینکه هنوز خود را بازنشست نکرده ام کارهای فراوانی است که دارم و هر روز به امید انجام آنها از خواب برمی خیزم. و تا وقتی هم که کار دارم قرار است عزرائیل مزاحم من نشود.

با چه رسانه هایی در خارج کشور همکاری دارید؟

ـ من با خاوران و پژواک که در سن حوزه یعنی شمال کالیفرنیا منتشر می شدند و می شوند، همکاری دارم، ضمن آن که هفته نامه شهروند تورنتو نیز نشریه ای ست که مقالات مرا به طور مرتب چاپ کرده و امیدوارم این لطف و محبت دوستان و همکارانم مخصوصا آقای حسن زرهی در مورد من ادامه داشته باشد.

۱۸سپتامبر شما میهمان شهر ما تورنتو هستید، اگر تا آن دیدار صحبتی دارید بفرمایید.

ـ از اینکه دوستان دیده و نادیده من در انجمن فرهنگی به آذین (دوست و استاد روانشادم) هفته نامه شهروند و سایر عزیزان مرا به دیدار از تورنتو و ایراد سخنرانی دعوت کرده اند بسیار خرسندم و امیدوارم عزیزانی را که سالهاست ندیده ام در این سبز فراموش نشدنی ببینم.