دوست بیمانند من: النا فرانته
۳
کلاس اول دبستان بودم که لیلا در زندگیم پیدا شد و آن را دگرگون کرد. دلیلش هم این بود که لیلا خیلی بد بود. توی آن کلاس همگی بفهمی نفهمی کمی بد بودیم، البته تنها تا زمانی که نگاه خانم الیویرو به ما نبود. لیلا اما در همه حال بد بود. یک روز کاغذ جوهرخشک کن را ریز ریز کرده بود و هر تکهاش را میکرد داخل دوات و بعد که حسابی جوهری شده بود با نوک قلم آن را در میآورد و طرف تک تک ما میانداخت. من دو بار از ناحیه موهایم و یک بار یقه سفیدم مورد اصابت قرار گرفتم. خانم معلم سرش چنان داد کشید که همه از ترس منجمد شدیم. برای تنبیه لیلا به او دستور داد که برود پشت تخته سیاه بایستد. لیلا نه از او ترسید و نه از دستورش اطاعت کرد و همچنان به پرت کردن کاغذهای جوهری ادامه داد. خانم الیویرو که زن چاقی بود و از نظر ما خیلی پیر (در حالی که قاعدتا چهل سالی بیشتر نداشت) از پشت میزش بلند شد تا حساب لیلا را برسد. پای خانم معلم به یک چیزی که نفهمیدیم چه بود گیر کرد و سکندری خورد. تعادلش را از دست داد و با صورت به کنج میز خورد و روی زمین ولو شد.
یادم نمیآید بعدش چه اتفاقی افتاد. فقط جسم تیره و بیحرکت خانم معلم را به یاد دارم که افتاده بود روی زمین و لیلا با حالتی جدی به او نگاه میکرد.
توی ذهن من پر است از خاطراتی مثل همین. ما در دنیایی زندگی میکردیم که بچهها و آدم بزرگها زخمی میشدند، خون از زخم گشوده شان جاری میشد، زخم چرک میکرد و بعضی وقتها میمردند. یکی از دخترهای سینیورا آسونتا میوه فروش محله پایش را گذاشته بود روی یک میخ و با ابتلا به بیماری کزاز مرده بود. کوچکترین فرزند سینیورا اسپانیولو از خناق مرده بود. یک پسرخاله من که بیست سال بیشتر نداشت صبح رفته بود مقداری سنگ و کلوخ جا به جا کند و شب که برگشته بود خانه خون از گوش هایش فواره زده بود و مرده بود. پدربزرگ مادری من از روی داربست ساختمانی افتاد و مرد. پدر سینیور پهلوسو یک دست نداشت. ماشین تراش بی هوا دستش را برده بود. خواهر جوزپینا، زن سینیور پهلوسو در بیست سالگی از سل مرد. پسر بزرگ دون آکیله، که من هرگز ندیده بودمش ولی همیشه در یادهایم زنده بود، رفت جنگ و دو بار مرد: توی اقیانوس آرام غرق شد و بعد کوسهها خوردندش. همه اعضای خانواده ملکیوره در حالی که دست هم را گرفته بودند و از ترس جیغ میزدند در بمباران کشته شدند. سینیورا کلوریندای پیر در اثر تنفس گاز خفه شد. جیانینو که وقتی ما کلاس اول میرفتیم کلاس چهارم بود یک روز وقتی تصادفی با یک بمب منفجر نشده روبرو شد کشته شد. لوئیجیانا که ما توی مدرسه احتمالا با هم بازی کرده بودیم از تیفوس مرد. دنیای ما چنین بود. جهان پر از واژههایی که آدمها را میکشتند: خناق، کزاز، تیفوس، گاز، جنگ، ماشین تراش، سنگ و کلوخ، کار، بمباران، سل، واگیری. من با این واژهها همه آن سالهای آمیخته به ترس را که همراه من بوده، زنده میکنم.
هر چیز عادی میتواند سبب مرگ آدم شود. برای نمونه اگر عرق کرده باشی و قبل از اینکه دستهایت را تا مچ با آب سرد بشویی آب یخ بخوری میمیری. تن آدم جوش میزند و آدم شروع میکند به سرفه کردن و به سختی نفس کشیدن. اگر آلبالو بخوری و هسته هایش را تف نکنی میمیری. آدم اگر آدامس آمریکایی را بیهوا قورت بدهد میمیرد. اگر ضربهای به شقیقهات بزنی میمیری. به خصوص شقیقه جای حساسی است. به ما گفته بودند مواظب باشیم. کافی بود یک سنگ بخورد به شقیقهات. پرت کردن سنگ هم در محله ما کاری عادی بود. هر وقت از مدرسه میآمدیم بیرون یک دسته پسربچه دهاتی به سرکردگی انزو ـ انزوچیو یکی از بچههای آسونتا میوه فروش محل ـ شروع میکردند به سنگ انداختن. از دست ما عصبانی بودند چون ما باهوشتر از آنها بودیم. وقتی به طرف ما سنگ میانداختند همه فرار میکردیم جز لیلا که یا با همان سرعت معمولش راه میرفت یا حتی گاهی میایستاد. لیلا خوب میتوانست مسیر احتمالی سنگها را گمانه زنی کند و با یک حرکت ساده جاخالی بدهد. حرکتی که امروز میتوانم آن را برازنده بنامم. لیلا برادر بزرگتری داشت و فکر میکنم از او یاد گرفته بود. نمیدانم. من هم برادر داشتم ولی آنها همه از من کمسال تر بودند و من چیزی ازشان یاد نگرفته بودم. وقتی متوجه میشدم لیلا عقب افتاده، با اینکه از سنگ خوردن میترسیدم میایستادم تا برسد.
حتی همان موقع هم چیزی بود که نمیگذاشت من از لیلا جدا شوم. هنوز او را خوب نمیشناختم و هرگز با هم صحبت نکرده بودیم. هرچند چه در مدرسه و چه بیرون از آن با هم نوعی رقابت داشتیم. ولی همیشه این حس عجیب و ناشناخته را داشتم که اگر رهایش کنم چیزی متعلق به خودم را با او رها میکنم که ممکن نبود هرگز به من پس بدهد.
اوایل خودم را گوشهای پنهان میکردم که از سنگ در امان باشم و یواشکی سرک میکشیدم ببینم لیلا دارد میآید یا نه. وقتی میدیدم تکان نمیخورد ناگزیر میرفتم به او میپیوستم. سنگ جمع میکردم به لیلا میدادم و گاهی هم حتی خودم سنگ پرت میکردم. البته من این کار را بدون اعتقاد راسخ انجام میدادم. راستش من خیلی چیزها را در زندگی بدون اعتقاد راسخ انجام دادهام. من همیشه از کردارهای خودم اندکی دورافتاده بودم. لیلا اما از همان کودکی (امروز نمیتوانم دقیق بگویم از کی، از شش سالگی یا هفت سالگی یا از همان روزی که با او از پلههای آپارتمان دون آکیله بالا رفتیم و هشت نه سال بیشتر نداشتیم) شخصیتی مصمم داشت. چه خودکار سه رنگ دستش بود و چه سنگ و چه نرده پلکان، همیشه طوری رفتار میکرد انگار می گوید بگذار هرچه میخواهد پیش بیاید بیاید. تردید را کنار بگذار. خودکار را با مهارت روی سطح چوبی میز کلاس میلغزاند، تکههای کاغذ آغشته به جوهر را پرت میکرد و بچه دهاتیها را سنگ میزد و از پلهها بالا میرفت تا در خانه دون آکیله را بزند.
سروکله دسته پسرها از طرف خط آهن پیدا شد که کنار سنگ های روی خط آهن کشیک میکشیدند. انزو رییس شان بچه خطرناکی بود، موهایی بلوند و کوتاه داشت و چشم هایی روشن. دست کم سه سال از ما بزرگتر بود و یک سال هم رد شده بود. سنگ های کوچک و تیز را با دقت زیاد پرت میکرد. لیلا صبر میکرد تا نشان بدهد که میتواند جاخالی بدهد. این کار لیلا پسرک را عصبانیتر میکرد و سنگ های بیشتری میانداخت. یک بار ما او را از ناحیه ران راست مورد هدف قرار دادیم. میگویم «ما» برای اینکه سنگ تختی با گوشههای تراش دار را پیدا کردم به لیلا دادم. سنگ مثل تیغی پوست انزو را درید و بیدرنگ به خون انداخت. پسرک پای زخمیاش را برانداز کرد. آن صحنه به خوبی پیش چشمم است. انزو سنگی را که میخواست پرت کند بین انگشت سبابه و شصت گرفته بود. دستش را بلند کرده بود که پرت کند. برای لحظهای ترسید و داشت از تصمیمش منصرف می شد. پسرهای زیر فرمان انزو هم با نگاهی ناباورانه خونی را که داشت میریخت تماشا میکردند. لیلا با اینهمه هنوز از کار خود به اندازهای که میخواست خشنود نبود. خم شد تا سنگ دیگری بردارد. من دستش را گرفتم. این نخستین تماس ما بود. یک تماس ناگهانی و سریع. احساس میکردم که پسرها ممکن است جری تر شوند و میخواستم از آنجا برگردیم. ولی فرصت نبود. انزو با وجود زخم پایش از منگی درآمد و سنگی را که در دست داشت پرت کرد. دست لیلا هنوز توی دست من بود که سنگ به او خورد و او را پرت کرد روی زمین. یک ثانیه بعد لیلا با زخم روی پیشانیاش توی پیاده رو افتاده بود.
۴
خون. همیشه بعد از یک مشت نفرین های تند و رد و بدل کردن ناسزاهای رکیک نوبت به خون میرسید. این شیوه رایج بود. پدر من گرچه مرد خوبی به نظر میرسید همیشه یک سلسله دشنام نثار آدم هایی میکرد که به باور او شایسته زنده بودن نبودند. به ویژه دون آکیله. همیشه بهانهای داشت برای متهم کردن دون. بعضی وقتها ناچار میشدم گوش هایم را با دست بگیرم که ناسزاهای سبعانه اش آزارم ندهد. وقتی با مادرم درباره دون آکیله سخن میگفت او را «پسرخاله تو» مینامید. مادرم اما همیشه منکر رابطه خونی با دون آکیله بود. «فقط یک ارتباط خانوادگی خیلی دور» که خود این سبب ناسزاهای بیشتر میشد. خشم آن دو مرا میترساند. بیشتر ترسم هم این بود که ممکن بود این ناسزاها از همین فاصله دور به گوش حساس دون آکیله برسد. میترسیدم بیاید و آنها را بکشد.
اما دشمن سرسخت و قسم خورده دون آکیله پدرم نه، سینیور پهلوسو بود. پهلوسو نجار ماهری بود که همیشه هشتش گرو نهش بود. چون هرچه در میآورد در اتاق پشتی بار سولارا توی قمار میباخت. پهلوسو پدر همشاگردی ما کارملا اهل پاسکال بود. کارملا از من و لیلا و دو بچه دیگر بیچیزتر از ما بزرگتر بود. ما با هم همبازی بودیم. کارملا و آن دو تا همیشه سعی داشتند چیزهای ما را مثل قلم، خط کش و یا شیرینی ژلهای کش بروند. همیشه هم سرآخر با صورت های زخمی و کبود به خانه میرفتند. برای اینکه من و لیلا حسابی کتکشان میزدیم.
سینیور پهلوسو در آن روزها برای ما نومیدی مجسم بود. چون هم همه چیزش را در قمار از دست داده بود و هم از عهده سیرکردن شکم زن و بچههاش برنمیآمد. به دلیلی که برای ما روشن نبود دون آکیله را مقصر شکستهایش میدانست. دون آکیله را متهم میکرد که همه ابزارهای نجاریاش را پنهانی از مغازهاش دزدیده است. انگار بدن سایهوار دون از جنس آهنربا ساخته شده باشد و به آن وسیله توانسته ابزارهای او را کش برود. به همین دلیل هم مغازهاش از رونق افتاده بود و به کاری نمیآمد. او دون را متهم میکرد که مغازهاش را هم تصاحب کرده و تبدیل کرده به مغازه میوه فروشی. سال های سال تجسم میکردم که انبردست، اره، گیره، چکش، رنده و هزاران میخ توسط دون آکیله و آن مغناطیسی که جسمش را ساخته بود، به یغما رفته بود. سالها بود که بدن او، آن بدن زمختش برایم آمیزهای سنگین از مواد گوناگون مانند سالامی، پروولونه یا مارتادلا، چربی شکم خوک و یا پروشتو بود
این رویدادها در قرون وسطی رخ داده بود. دون آکیله پیش از به دنیا آمدن ما خودش را در این هیبتهای هیولایی متبلور ساخته بود. «پیش از ما». این فرمول بندی خاص لیلا بود. برای او آنچه پیش از ما رخ داده بود اهمیتی نداشت. اینها معمولا رخدادهایی بودند نامفهوم و غیرقابل درک. آدم های بزرگسال درباره این چیزها یا خاموشی میگزیدند یا خیلی مبهم سخن میگفتند. همچنانکه برای لیلا اینکه اصلا پیش از مایی وجود داشته یا نه مساله نبود. همین موضوع بود که لیلا را متحیر و گهگاه حتی عصبی میکرد. وقتی تازه با هم دوست شده بودیم آنقدر درباره این مفهوم بیمعنای «پیش از ما» وراجی کرد که عصبی بودنش را به من هم سرایت داد. صحبت بر سر آن دوران خیلی خیلی درازی بود که ما وجود نداشتیم. همان دورانی که طی آن دون آکیله ماهیت خودش را به همه نشان داده بود. آن ماهیت اهریمنی جانورآسای عنصری نامشخص را که خون همه را میآشامید بی که قطره خونی از دماغش بیاید، زیرا اصلا محال بود که خراشی حتی بر او وارد آید.
باید کلاس دوم بوده باشیم. هنوز با هم دیگر صحبت نکرده بودیم. شایع شده بود که درست جلوی کلیسای خانواده مقدس درست پس از عشای ربانی سینیور پهلوسو ناگهان با خشم به روی دون آکیله فریاد کرده بود. دون آکیله از زنش، پسر بزرگش استفانو و دخترش پینوچیا و آلفونسو که همسن ما بود جدا شده بود و برای یک دم در هیبتی هراسآور به سوی پهلوسو رفته بود او را از زمین جاکن کرده و پرت کرده بود به درختی در پارک و همانجا او را بیهوش رها کرده بود. خون از سر و روی پهلوسو فوران زده بود و او تنها توانسته بود به زحمت ناله کند و کمک بخواهد.
* My Brilliant Friend نوشته ی Elena Ferrante
بخش پیش را اینجا بخوانید