در انتقاد فکری از اکبر گنجی، دکتر محمدرضا نیکفر می نویسد:

“منتقدان اصلاح‌طلب حکومت که به تدریج پس از مرگ خمینی سربرآوردند، عادت کرده‌اند که در زمین خالی بازی کنند. آنگاه که پشت کرسی خطابه قرار گرفتند، پنداشتند سخن گفتن با آنان آغاز شده است. این بینش و انصاف را نداشتند که ببینند صدایشان اگر شنیده می‌شود، در درجه نخست به این دلیل است که صداهای دیگر در گلو خفه شده است”.

تم اصلی مقاله اکبر گنجی عبارت است از اینکه جمهوری اسلامی یک رژیم تمامیت خواه نیست و تنها غیرـ دموکراتیک است. در رد نظر او اشاره کنیم که بسیاری از نمونه های مقاله او در آزاد بودن مخالفان و چاپ کتاب های لیبرال و غیره در حکومت های تمامیت خواه چون اواخر دوران فرانکو، در روسیه هنگام دبیرکلی برژنف و پونوماریوف، در رژیم فاشیستی سالازار در پرتغال (که تا اوایل دهه هفتاد میلادی دوام آورد) و در نمونه های بیشتری مصداق داشته است همانگونه که در جمهوری اسلامی.

اعدام های سال 58 در فرودگاه سنندج به دستور خلخالی

اعدام های سال ۵۸ در فرودگاه سنندج به دستور خلخالی

کتاب ریشه های تمامیت خواهی هانا آرنت سه بخش دارد که بخش آخر آن که عنوانش “تمامیت خواهی” است در ایران ترجمه شده و به عنوان یک کتاب مستقل بیرون آمده، دو بخش دیگر با عناوین “سامی ستیزی” و “امپریالیزم” که آرنت بر خلاف مارکسیست ها آن را مرحله اول سرمایه داری می داند در ایران ترجمه نشده است. بنده امیدوارم آقای گنجی خواندن این کتاب را شروع کنند و حالا که انگلیسی ایشان هم خوب شده و به این زبان مقاله هم می نویسند، هر سه بخش را بخوانند چون بسیار به هم پیوسته است.

در نگاه آرنت تمامیت خواهی یک آرزو است و هیچ حکومت تمامیت خواهی در اوج قدرتش هم نتوانسته به تمامی آنچه خواسته (در کنترل جامعه) دست پیدا کند. حکومتی تمامیت خواه است که صاحب این آرزو باشد و برای رسیدن به آن قدم بردارد و از آنجا که این در عمل غیر ممکن است، همه حکومت های این چنینی یک دنیای ذهنی برای خودشان می سازند و در آن وضعیت مجازی زندگی می کنند و در هر حمله به واقعیت سعی می کنند بخش هایی از آن را به داخل دنیای مجازی خود بکشند و این گونه ذره ذره واقعیت ها را تغییر دهند.  مثلا نازیها از اول آمدند گفتند یهودی ها گدا و بی چیز هستند و طفیلی ثروت و نتیجه کار دیگران هستند.  بعد کم کم آمدند این را به واقعیت تبدیل کنند و به زور هر چه یهودیان داشتند از آنان گرفتند تا آن ها را با دنیای مجازی ذهن خود  مطابق کردند.  وقتی حسین شریعتمداری یا آقای خامنه ای می گوید جنبش سبز جاسوسان آمریکا هستند، در این راه همه تلاش خود را می کنند تا اعترافات لازم را بگیرند و اگر نشد جنبش سبزیها را به رفتن به خارج مجبور یا تشویق یا آن ها را می ترسانند تا مجبور شوند بروند در دانشگاه ها و اتاق فکر ها یا کمپانی های خارج از کشور کار کنند و بعد بگویند دیدید گفتیم این ها از اول هم وابسته بودند.

یکی از بزرگترین موفقیت های حکومت تمامیت خواه کنونی عبارت بود از تغییر وضعیت مجاهدین خلق از یک گروه سیاسی با طرفداران چند ده میلیونی به همان که در ذهن خود داشتند، یعنی یک گروهک تروریست وابسته به دشمنان ایران.

پاسخ مفصل تر اکبر گنجی را در خصوص تمامیت خواهی به فرصت دیگری وامی گذارم. هدف این مقاله نقد دیدگاه های چپ انقلابی به طور اعم و آقای نیکفر به صورت اخص است آن هم تنها تا جایی که به کشتارهای غیر انقلابیون یعنی صاحب منصبان رژیم گذشته مربوط می شود.

نیکفر در مقاله خود گنجی را در نادیده گرفتن بسیاری از قربانیان جمهوری اسلامی تا قبل از ظهور اصلاح طلبان نقد کرده و در مقابل خود لیست مفصل تری از گروه های قربانی کشتارها به این ترتیب ارائه می دهد: چپ ها، مجاهدین، طرفداران خود مختاری، ملی گرایان، مذهبی های دگر اندیش و گروه های دیگر (چون نویسندگان، زنان، دانش آموزان، هنرمندان).

در لیست تهیه شده از سوی نیکفر نیز نام یک گروه بسیار مهم از قلم افتاده است، گروهی که در همه انقلاب ها خشونت بر علیه آنان معنی و مفهوم می یابد و معمولا هیچیک از گروه های انقلابی به چنان خشونتی یا به ابعاد آن اعتراض نمی کند. این ها عبارتند از قربانیان خشونت انقلابی و در ایران طبعا تشکیل شده بودند از کارمندان ارشد حکومت پهلوی: بخش هایی از نمایندگان مجلس شورای ملی، وزرای دولت ها، فرمانده های رده های مختلف ارتش، مدیر کل سازمان ها و بانک ها، شهرداران، فرمانداران، استانداران، روحانیون وابسته به دستگاه سلطنت و … مطابق آمار از ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ تا قبل از آغاز کشتار بزرگ مخالفان در سی خرداد سال شصت، بیش از هزار نفر به جوخه های اعدام سپرده شدند که گروه فوق اکثریت آن ها را تشکیل می دهد.

آیا این ها گروه عمده ای نیستند، آیا ما هنوز هم می اندیشیم که کشتار تنها زمانی آغاز شد که حکومت اسلحه را علیه گروه های انقلابی نشانه رفت؟ آیا در بحث مشخص “جمهوری اسلامی رژیم کشتار” فراموش کردن اولین گروه از قربانیان، یک اشتباه قابل اغماض است؟ آیا در زنجیره طویل و سی و چند ساله گرفتن ها و بردن ها، این که “اول چه کسی را بردند” این قدر کم اهمیت است؟ آیا این فراموش شدگی یا “از قلم افتادگی انقلابی” اتفاقی است یا این که این امری با سابقه و تاریخچه است و تئوری های طول و دراز و فلسفه های نظام مند و مفصل پشت سر آن قرار دارند؟

آیا شکست خوردگان انقلاب اسلامی، یعنی کارمندان ارشد حکومت شاه در تعریف دگراندیشی یا دگربودگی قرار نمی گیرند؟

 

خشونت و سرکوب در تئوری های انقلابی چپ

در سال ۵۸ زمانی که در مصاحبه تلویزیونی بهشتی عضو شورای انقلاب وقت از کیانوری دبیر کل حزب توده پرسید چرا در شوروی تنها یک حزب وجود دارد، کیانوری پاسخ داد به خاطر این که در شوروی تنها احزاب سوسیالیستی حق فعالیت دارند و احزاب سرمایه داری که انقلاب پیروز اکتبر علیه آنها انجام شده دیگر حق فعالیت ندارند همانگونه که در جمهوری اسلامی نیز احزاب سلطنت طلب غیر قانونی هستند. به نظر می رسد منطق کیانوری در مورد نحوه آزادی احزاب شکست خورده در یک انقلاب امروزه هنوز هم در فکرها به حیات خود ادامه می دهد.

در زمان آن مناظره بهشتی هنوز به اندازه کیانوری از انقلاب و تحولاتی که به دنبال می آورد آگاه نبود و درست به همین دلیل، حداقل در دو سال اول انقلاب اکثریت گروه های چپ در یک دوره “نگرانی” به سر می بردند، نگرانی از این که آیا خمینی و گروه اصلی اطراف او، معادلات قدرت در برهه های انقلاب را به خوبی خواهند آموخت؟ آیا خواهند توانست با اعمال سرکوب انقلابی علیه ارتش، بازمانده ساواک، شهربانی، و مقامات رژیم گذشته پیروزی را برگشت ناپذیر سازند و چرخه رادیکالیزه شدن هر چه بیشتر انقلاب را به کار اندازند؟

آیا قادر خواهند بود کادرهای حکومتی خود را در نیروهای مسلح، مقننه و مجریه پرورش داده و با کنار زدن لیبرال ها (سرمایه داران لیبرال) غنائم انقلاب را ابتدا مال خود کنند و سپس خود در چرخ ناگزیر رادیکالتر شدن انقلاب از دور خارج شوند، همان گونه که ژیروندنها یا کرنسکی شدند؟

آیا این ها قادر خواهند بود از توقف انقلاب توسط لیبرال ها (که از ابتدا می گفتند باران می خواستیم سیل آمد) جلوگیری کرده و انقلاب را به سمت اهداف تندتر ادامه دهند و مطابق تئوری های چپ انقلابی زمینه را برای مقبولیت بیشتر نیروهای تندروتر، ابتدا در میان خودشان و نهایتا از چپ انقلابی فراهم سازند؟

چپ ایران را در آن زمان نیروهای فکری رنگارنگی تشکیل می داد، اما این نگرانی نقطه مشترک در میان خط یک (حزب توده)، خط دو (عمده فداییان) و خط چهار(راه کارگر) بود.

تئوری های اعمال خشونت انقلابی و محوریت و اولویت تلاش در راه قبضه و حفظ قدرت سیاسی را چپ ایران از خودش اختراع نکرده یا از پستوی خانه اش بیرون نیاورده بود، آنها را از بررسی تاریخ ایران و اعمال رضا شاه، ناصرالدین شاه، شاه عباس و شاه طهماسب یا مطالعه شاهنامه، اخلاق ناصری، سیاست نامه یا با خواندن حافظ، سعدی، نظامی، عطار و مولانا هم نیاموخته بود (با هر نوع خوانشی که قابل تصور باشد). این ها آموزه های مدرنیته سیاسی و انقلاب های اروپا و نقاط دیگر بود که در طول چند قرن تا انقلاب روسیه به تکامل و پختگی رسیده بود و سپس توسط لنین هم در تئوری و هم در ترکیب آن با عمل انقلابی به استحکام، ارزش و مقبولیتی عالم گیر دست یافته بود.

یکی از اولین نوشته های لنین که بلافاصله پس از پیروزی انقلاب ترجمه اش به ایران رسید و کتاب افست شده اش دست به دست می گشت کاری بود به نام “دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک”.  در این کتاب گفته می شد که حزب سوسیال دموکرات روسیه که تحت تاثیر آموزه های لنینیستی بعدها به بلشویک و کمونیست تغییر نام و شیوه داد، می بایستی به افشای “ناپیگیری” لیبرال ها در انقلاب دست زند و متحدان خود را از نیروهای “پیگیر” چون دهقانان و خرده بورژوازی برگزیند. به این ترتیب امکان رادیکالیزه شدن انقلاب و درخواست های توده ها بیشتر شده و در آن فضا از یک سو فضای رشد بیشتری برای سوسیال دموکراسی فراهم شده و از سوی دیگر آزادی عمل از لیبرال ها که خواهان کنترل انقلاب و توقف آن در نقطه مطلوب خود بودند، گرفته می شد.

در “دو تاکتیک” لنین روشن می سازد که علی رغم قبول نام “دموکراتیک” برای انقلاب ضد تزار، هدف او نه دموکراسی بلکه رادیکالیزه شدن انقلاب است، و البته او نیز این تئوری ها را از خودش اختراع نکرده بود، ایده های لنین تبلور نتایج علوم اجتماعی و فلسفه قرن نوزده از یک سو و تجربه صد و ده سال مبارزه انقلابی از شروع انقلاب فرانسه تا زمان خود اوست. در آن مدت صد ساله و از اندکی قبل از آن تئوریسین ها و انقلابیون بزرگی چون ژان ژاک روسو، آگوست کومت، هگل و هگلیست های چپ، کارل مارکس، فردریش انگلس، بابف، بوناروتی، بلانکی، چرنیشفسکی، باکونین و بسیاری دیگر هر یک به سهم خود قطعاتی از جورچین بزرگ و علمی شده ی انقلاب را فراهم آورده بودند یا به بهبود و تکامل بخش هایی از آن همت گماشتند، اما این لنین بود که در فصل ختامی هنرمندانه، با چسب بتون استدلال و آخرین یافته های فلسفه و علوم اجتماعی قرن نوزده، آنها را به یک دیگر پیوند داده و توانست در عمل مجموعه دانش کاربردی، کم تناقض و پر معنا را به انقلابیون حرفه ای عالم پیش کش کند.

در سال های اخیر انتقاداتی به چپ های ایرانی وارد می شود که گویا ریشه ناکامی یا انحراف چپ ایرانی در دوره ی انقلاب، بومی بودن و سنتی بودن یا درون گرا بودن او از نظر اندیشه و فرهنگ بوده است (نگاه کنید به برخی نوشته های عبدی کلانتری). این مدعا درست نیست و در رد آن باید گفت که به اعتبار سابقه روشنفکری چپ در ایران در مقایسه با بسیاری از کشورهای مشابه، تعداد کتاب های ترجمه شده، تعامل چپ ایرانی با انقلابیون چین، کوبا، فلسطین، ویتنام و جاهای دیگر در قبل از انقلاب، تعداد دانشجویان چپ کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور و بسیاری واقعیت های مشابه، در آستانه انقلاب اسلامی، چپ انقلابی ایران تئوری های انقلابی جهان را به خوبی آموخته و حتی می توان ادعا کرد که در اواخر قرن میلادی گذشته و هم اکنون، تعدادی از زبده ترین مارکسیست لنینیست های عالم ایرانی هستند و آن چه چپ ایرانی در ۱۰۰ سال گذشته، به طور عمده اندیشیده، نوشته و عمل کرده از خودش در نیاورده، این ها را از فراگیری نتایج روشنگری اروپا، فلسفه پوزیتیویستی-هگلی-مارکسیستی و مهمتر از همه از لنینیزم به دست آورده و با وفاداری به آن ها جلو  رفته است.

موضوع اشتباهات کلی چپ ایران از حوصله این نوشته خارج است، تنها این را اضافه کنیم که شاید بزرگترین مشکل چپ ایران، که تفاوت او با استادان جهانی اش نیز هست، در اینجاست که گویی در زمان آشکار شدن ماهیت حکومت های تمامیت خواه برای اروپاییان و ارتباط تنگاتنگ آن با تئوری و عمل انقلابی و بالاخره در زمان وقوع و بر صحنه آمدن زلزله فلسفی هولوکاست، چپ ایرانی به گونه ای در خواب بوده و متوجه آن ها نشده، یا خود را درگیر نکرده است.

گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند/ عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش

برمی گردیم به دوره “نگرانی” چپ پس از پیروزی انقلاب در سال ۵۷. هدف چپ در آن زمان، مطابق تئوریهای انقلابی، عبارت بود از رادیکالیزه کردن انقلاب و افشای ناپیگیری لیبرال ها. شعارهای بر علیه ارتش، سرمایه داران، خانواده سلطنت و غیره بدون هیچ مرزبندی با خشونت یا کشتار یا زیاده روی در سرکوب علیه این گروه ها در چنین قابی قابل توضیح است. این شعارها در تکامل خود در شاخه های خاصی به “پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید” و امثالهم منجر شد.

مثلا شعار “شاه باید برگردد / اعدام باید گردد” که توسط گروه دانش آموزی فداییان عنوان شد، حق محاکمه ی عادلانه یا هر محاکمه ای را از او سلب می کرد.  این گونه شعارها بی توجه به امکان عملی اجراشان، بیشتر به منظور ریختن نفت روی احساسات خشم مردم انقلابی علیه صاحبان مناصب دولتی و ارتشی باقیمانده در ایران و افزایش سرکوب آنان و در نتیجه “رادیکالیزه شدن” هر چه بیشتر انقلاب طرح می شد.

یا مثلا پس از فرار زنده یاد بختیار به خارج از کشور اولین بار این روزنامه های چپ انقلابی بودند که با درج “بختیار از مرز بازرگان گریخت” از روزنه ی به دست آمده برای طعنه زدن و تصفیه حساب با دولت بازرگان استفاده کردند. هدف چپ انقلابی از این طعنه ها یادآوری این موضوع به توده های انقلابی و به خرده بورژوازی حاکم بود که لیبرال ها دکان دو نبشی دارند که یک نبش آن در خیابان شاه و سلطنت و نبش دیگرش در خیابان انقلاب است، بنابراین در امر پیشبرد انقلاب نمی توان به آنها اعتماد کرد. البته در ادامه کادرهای امنیتی جمهوری اسلامی آن چنان پرورش یافتند که در پیگیری دشمنان و در سبعیت با میراث پلیس مخفی استالین برابری کردند. قتل بختیار توسط آن ها و برنامه ریزی های مفصل و با حوصله در سال هایی چند برای انجام آن تنها با اجرای نقشه قتل تروتسکی برابری می کند.

 

اولین کشتار در جمهوری اسلامی

لیست وزرای دولت های شاه، نمایندگان مجلس شورا و مدیرکل های اعدام شده مفصل است، در بسیاری از شهرها آخرین نماینده مجلس شورا یا نمایندگان پیشین مجلس اعدام شدند. تردیدی نیست که در حکومت شاه مجلس نهادی وابسته به او و از نظر سیاسی استقلال نداشت اما بسیاری از نمایندگان آدم های عادی و حتی سالمی بودند و برخی از آن ها در پیشرفت اقتصادی حوزه انتخابی خود و جلب سرمایه گذاری موثر بودند. تعداد پزشکان مجلس شورا که در حوزه انتخابی خود (نه در تهران) بیمارستان ساختند کم نبود. از مجموعه آنها، کسانی که در ماه های آخر کشور را ترک نکردند به دلیل داشتن علائق ملی یا عدم دسترسی به منابع مالی در خارج از کشور بود که هر دوی این ها نشانه هایی از پاکی شخصی و حرفه ای وجود داشت.

در هیچیک از نشریات چپ انقلابی اعتراضی یا هشداری به زیاده روی در سرکوب این گروه از قربانیان دیده نشده است. به خاطر دارم که احساس من و رفقای هم فکرم از اعدام ناگهانی هویدا جز شادی از “رادیکالیزه” شدن هر چه بیشتر انقلاب نبود.

پریمو لوی از بازماندگان اردوگاه آشویتس می نویسد (نقل به معنا) من دکترای شیمی داشتم و چند بار در آزمایشگاه اردوگاه ها با افسران نازی در کنار هم کار می کردیم و اتفاق می افتاد که من برای کنجکاوی در چشمشان خیره می شدم تا بفهمم در مورد من چه احساسی دارند، آیا به عنوان انسان مرا می دیدند؟ او ادامه می دهد برای آن ها من دیگر در رده انسان نبودم و تبلیغات نازیها مدت ها بود که انسانیت را در نگاه آن ها از امثال من گرفته بود. به نظر می رسد برای ما انقلابیون هم چیزی شبیه همان احساس افسران نازی وجود داشت، به این ترتیب که در اثر حرکت ناگزیر ماشین سهمگین تاریخ، هویدا و امثال او مدت ها بود که برای ما مرده بودند و دیگر آنها را به عنوان انسان نمی دیدیم، یک پیچ و مهره ای بودند از یک ماشین اسقاطی که هزینه باز کردن و استفاده مجدد از اجزای آن به صرفه نبود و می بایستی زیر حرکت یک پرس غول آسا له می شد و به درون کوره ذوب بازمی گشت. مهمتر آن که مطابق تئوری رادیکالیزه کردن انقلاب، بازیافت این “پیچ و مهره ها” کار لودرها و کمپرسورها و پرس های غول آسای انقلاب را کند می کرد و ما به عنوان انقلابی وظیفه داشتیم یا در سرعت بخشیدن به کار آن ها کمک کنیم یا از سر راهشان کنار رویم.

در این احساس روشنفکران انقلابی تنها نبودند، بی غمی از محنت شکست خوردگان انقلاب میان همه مردمی که در انقلاب شرکت داشتند مشترک بود. در آلمان زمان هیتلر نیز انقلابی به وقوع پیوسته بود، انقلاب راست، و آن افسران نازی که با پریمو لوی کار می کردند مسخ شده از نتایج آن بودند. لنین تعریفی دارد از وضعیت انقلابی قبل از پیروزی انقلاب، بگذارید در جواب او در این جا تعریفی هم از وضعیت انقلابی پس از پیروزی انقلاب ارائه کنیم:

 هرجا که مردمی دیدیم آن چنان مسخ شده که از کشتار هزاران نفر از هم شهریها و هم وطنان خود ککشان نمی گزد، حتما در آن جا انقلابی به پیروزی رسیده است.

بسیاری از وابستگان و صاحب منصبان حکومت شاه احتمالا حاضر بودند تغییرات جدید و وقوع انقلاب را بپذیرند و از آن پس خود را با آن وفق دهند، اینها صرفا به دلیل وابستگی حرفه ای در گذشته خود به قتل می رسیدند و نه دگراندیشی و حتی نه دگربودگی بلکه آن ها صرفا به خاطر بودنشان و حضورشان نابود شدند.

از تئوریها بگذریم و به انسان ها برسیم. از هویدا به عنوان یک نمونه نام بردیم، مورد دیگر مدیر عامل وقت بانک ملی بود که او هم در همان ماه های اول اعدام شد. از جمله سازمان هایی که زمان پهلوی با صحت و کارآیی بهتری فعالیت می کردند همین نظام بانکی کشور بود که همگی شاهد فعالیت کنونی آن و پناهنده شدن مدیران ارشدش با چمدان های پول هستیم. یوسف خوش کیش مدیری خوش نام و محبوب بود. بی مناسبت نیست در اینجا خاطره ای را از یکی از رؤسای شعب بانک ملی در شهرستان حکایت کنم.  او می گفت روزی در شعبه بودم از دفتر مدیر عامل بانک در تهران زنگ زدند و گفتند آقای دکتر خوش کیش می خواهد با شما صحبت کند، بنده هم قبول کردم، خوش کیش گفت “آقایی با فلان اسم می آید ایشان می خواهد وام بگیرد لطفا هر کمکی که از دستت بر می آید برایش انجام بده”. رئیس شعبه تعریف می کرد که آن آقا آمد و کارهایش را پیش بردیم، اما در مدارکش، مثلا وثیقه اش، مشکلی بود و خلاصه این که کار وام انجام نشد.  مدتی گذشت و در یک جلسه عمومی بانک، من آقای خوش کیش را دیدم، جلو رفتم و خودم را معرفی کردم، سرش را تکان داد و گفت “فلانی تو که پاک آبروی ما را بردی!” بنده هم گفتم قربان شرمنده، خوش کیش گفت: “نه، شرمنده نباش، تا زمانی که بانک کارمندانی مثل تو دارد پا بر جا خواهد بود”.

 فرماندهان گذشته و وقت ارتش از دیگر قربانیان بودند. علاوه بر آن ها بیش از دویست نفر، عمدتا از افسران متوسط و دون رتبه، در جریان کشف کودتای نوژه بی رحمانه کشتار شدند. بسیاری از این ها با هیچ معیاری جرمشان در حد توطئه برای سرنگونی حکومت نبود و تنها طرف شنونده پچ پچی بودند و از آنهایی که چنین جرمی مستحقشان بود، مجازات های چند ماه تا یکی دو سال زندان می توانست برای بسیاریشان عادلانه باشد.

چپ های انقلابی بارها در نشریاتشان به موضوع کودتای نوژه اشاره کردند اما نه به منظور انتقاد از زیاده روی های حکومت، بلکه برای استفاده از فرصت و یادآوری خطر “بالقوه” ضد انقلاب و تاکید بر لزوم گرفت و گیرهای بیشتر از وابستگان رژیم گذشته استفاده کردند.

ترورهای خارج از کشور در دو سال اول انقلاب نیز بخشی از کشتارهای بزرگ آن سال هاست. بله در سال های ۵۷ و ۵۸ نیز ترور خارج از کشور وجود داشت! کدام یک از گروه های چپ انقلابی ترور شهریار شفیق پسر خواهر شاه در پاریس را محکوم کردند؟ هیچکدام!

در خاطرات یکی از دوستان مرحوم علیرضا پهلوی، جوانی که چند سال پیش خودکشی کرد، می خواندم که در اوایل پیروزی انقلاب عذر او را از مدرسه ابتدایی در مریلند امریکا خواسته بودند و به این ترتیب در همان سنین از معاشرت با بچه های هم سن خود محروم شده بود. پدر و مادرها گفته بودند می آیند بچه های شاه را بکشند، بچه های ما هم اشتباها کشته می شوند.  مرگ علیرضا و لیلی پهلوی در عنفوان جوانی به نظر من شباهت زیادی به مرگ جوان هایی داشت که از زندان های جمهوری اسلامی در دهه شصت آزاد می شدند، اما به دلیل ضربات روانی وارده به حیات خود خاتمه می دادند.

یکی از اولین گروه هایی که طعم تلخ خشونت انقلابی را در انقلاب اسلامی چشیدند، و آنها هم به دلیل انقلابی نبودن معمولا در لیست قربانیان کشتارها غائب هستند، عبارتند از بزهکاران خرده پایی که در جریان انقلابی شدن همه جنبه های حیات روزمره، شیشه عمر آنها نیز به اجرای روش انقلابی مبارزه با جرم و بزه کاری برخورد کرد. در میان این ها، به عنوان مثال، ده ها تن از زن های شهر نوی تهران پس از اشغال انقلابی آنجا و دستگیری شان، احتمالا توسط مشتریان سابق خود به اعدام محکوم شده و به قتل رسیدند.

به مصداق عیب وی جمله بگفتی هنرش نیز بگوی، یادآوری کنیم که نشریات چپ انقلابی در آن زمان اعدام بزه کاران خرده پا از جمله کارکنان شهر نو را محکوم کردند، اما در اینجا نیز گسست قابل توجهی میان درک چپ انقلابی از این بی عدالتی ها و واقعیت های جهان قرن بیستم وجود داشت. چپ ها گمان می کردند حماقت های مذهبی و مثلا سادیسم شخصی افرادی چون خلخالی در این کشتارها موثر است، در حالی که برخورد قاطع، ناعادلانه و به دور از رحم و انصاف با بزهکاران از ویژگی های همه حکومت های تمامیت خواه هم در اروپا و هم در روسیه بوده است. در حکومت استالین آن ها را به اردوگاه های کار می فرستادند که تحملش از مرگ نیز وحشتناک تر بود و در رژیم نازیها از دله دزدها و فواحش به عنوان موش آزمایشگاهی در کلینیک های تحقیقات نژادی برای انجام خطرناک ترین آزمایش های “علمی” از جمله قطع عضو و بیرون آوردن ارگان های داخلی استفاده می شد.

از اولین اعدام انقلابی تا اعدام اولین انقلابی

اولین اعدام انقلابی کشتن ناجی، خسرو داد، رحیمی و نصیری در روز فردای پیروزی انقلاب در پشت بام مدرسه رفاه بود.  شاید این چهار نفر همچون خوش کیش مدیر عامل بانک ملی پاک و بی گناه نبودند، اما آنها هم حق داشتند در دادگاه شرکت کنند، حق داشتند وقت کافی داشته باشند تا مدارک و دفاعیه خود را جمع آوری و دسته بندی و آن ها را با استراتژی که صلاح می دانند و توسط وکلایی که خود انتخاب می کنند همراه با شهودی که وضع خاص کاری آنها را بشناسد به دادگاه ارائه کنند. آنها حق داشتند در جوی غیرانقلابی و بدون جنجال محاکمه شوند و در این صورت بعید بود که به مجازات مرگ محکوم شوند، آنها هم فرزند و خانواده و برادر و خواهر داشتند، و حق داشتند منصفانه محکوم شوند و بهایی تنها به اندازه جرم شان بپردازند و انقلاب این حق را از آن ها ستاند.

کشتار صاحب منصبان حکومت پهلوی و حمایت چپ انقلابی از کشتار ادامه داشت و قربانیان در زندان یا بازداشتگاه، محل کمیته یا مسجد، در تهران یا در دورترین شهرستانها به قتل می رسیدند و همدردی هیچ وجدان انقلابی (مذهبی یا غیر مذهبی) برانگیخته نمی شد، این چنین می گذشت تا این که جنگ کردستان آغاز شد. یک روز عکس چند جوان رشید در روزنامه چاپ شد که مقابل جوخه آتش بودند، چند نفرشان به خاک افتاده، اما فرد نزدیک تر به دوربین با دستی شکسته و آتل بسته و سیبیل استوار ایستاده بود و به ظاهر او نمی آمد که در رژیم پهلوی کاره ای بوده یا دزد و قاچاقچی باشد و این اعدام اولین انقلابی یا حداقل اولین موردی بود که انعکاس وسیع داشت.

دیدن آن تصویر برای انقلابیون غیرحکومتی شوک بزرگی بود، اما هیچگاه به این نتیجه تئوریک منجر نشد که کشتارها نه با کشتار اولین انقلابی بلکه با کشتن اولین انسان، با قتل رحیمی، خسروداد، ناجی و نصیری آغاز شد.  و این کوری در مقابل قتل دیگران، این کور رنگی انقلابی همچنان تا امروز ادامه یافته است.  آن چه سی و چند سال پس از آغاز و ادامه این کشتارها، در لیست جدید قربانیان کشتار جمهوری اسلامی مشاهده می شود، دیرپایی شگفت انگیز همین کور رنگی است.

 چپ انقلابی ایران و مرغ یک پای فلسفی

علی رغم فاصله گرفتن ظاهری چپ انقلابی از دگم ها و ایدئولوژی ها، اکثریت متفکران چپ در فلسفه قرون هجده و نوزده درجا زده و می زنند. چپ انقلابی نتوانسته است شیفتگی خود را با قطعیت های “علمی” تاریخی و اجتماعی کنار گذارد و هنوز هم، به پیروی از مارکس (و بسیار بیشتر از او) در آرزوی روزی است که قوانین جامعه و تاریخ به زبان ریاضی بیان شوند.  اگر بسیاری از متفکران نیمه دوم قرن بیستم در نقد یا در فاصله گرفتن از یک جانبه نگری های روشنگری حرکت کردند، در نگاه او روشنگری وحی منزل است.

قابل تعجب نیست که توصیه متفکر چپ انقلابی به جوان ها و فعالان سیاسی در امروز هم دقیقا همان است که سی و چهار سال پیش در آستانه انقلاب بود: “چاره رنجبران وحدت و تشکیلات است”.  آیا منظور از تشکیلات در این مصاحبه دکتر نیکفر همان تشکیلات عمودی با سانترالیزم دموکراتیک نیست؟  لازم به ذکر است که چپ انقلابی تشکیلات افقی از نوعی که در سال های گذشته کمپین یک میلیون امضا اجرا کرد را “نه-تشکیلات” می خواند (نگاه کنید به بحث های راه کارگر در آستانه انشعاب اخیر هیئت اجرایی از کمیته مرکزی).

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=53517

http://asnadeenshab.wordpress.com/den/

در ادامه خودگزیده این مسیر فکری، چپ انقلابی ناگزیر است همه کشتارها، خشونتها و عقب ماندگی های سی و چهار سال اخیر را نتیجه اندیشه مذهبی حکام فعلی قلمداد کند و قطعیت های “علمی” روشنگری و نتایج طبیعی آن چون فلسفه تاریخ هگل، ناگزیری عمل سبعانه، اعطای مقام قابلگی تاریخی به روشنفکران و شیوه “انقلابیگری حرفه ای” و نتیجه عملی همه این ها یعنی فلاکت های اروپا در نیمه اول قرن بیستم را بخشی بدون سر و صدا و بی هیچ گرد و خاکی زیر فرش جارو کرده و بخشی از آن را هم سالم و دست نخورده از زیر آوار واقعیت بیرون کشیده و همچون گذشته مورد استفاده قرار دهد. در انجام این ماموریت فلسفی، متفکران چپ انقلابی ناچارند، همراه با عوام، فریاد بزنند که بی سوادی، جهل، خرافات و  مذهب نتیجه اش همین می شود که در ایران شد و ما هم از اول این را گفته بودیم.  چپ انقلابی نمی خواهد بداند که توجه مردم امریکا به مذهب از مردم ایران بیشتر و گرایش آن ها به مذاهب آلترناتیو شرقی که ظاهر خرافاتی برخی از آن ها کمتر از سینه زنی عاشورا نیست، در چندین دهه گذشته همچنان فزاینده بوده است.

چپ انقلابی ایران اکنون بیش از همیشه ضد مذهب است و اخیرا این ضدیت را کم کم به گنجینه و میراث ارزشمند فرهنگی و ادبی ملت ما همچون حافظ و سعدی نیز تعمیم می دهد.

http://www.nilgoon.org/pdfs/nikfar_iranian_identity.pdf

نحله های تندروتر همین تفکر روشنایی روز را هم انکار کرده و ظهور پدیده ایدئولوژی در دوران مدرن را نه نتیجه روشنگری و مدرنیته سیاسی بلکه آن را میراث شیوه زندگی نیاکان ما می داند (نگاه کنید به نوشته های محمدرضا فشاهی).

درک چپ انقلابی از پدیده فاشیزم نیز، هنوز چیزی است در حد تحلیل حزب کمونیست آلمان در دهه سی قرن گذشته، آخرین مرحله سرمایه داری، با این تفاوت که گاه و بی گاه مدرن بودن فاشیزم نیز نادیده گرفته شده و با حرکاتی محیرالعقول ریشه های آن به حکومت مذهب در قرون وسطی متصل شده و به این ترتیب با یک تیر همزمان دو نشان زده می شد.

چپ انقلابی ایران ندانست یا نپذیرفت که تجربه آلمان، ایتالیا، مجارستان، اسپانیا، پرتغال در دهه ۲۰ و ۳۰ قرن گذشته و حرکت سیل گونه فاشیزم در اروپا آن بود که انقلابی گری در اختصاص چپ نیست و در نقطه مقابل راست هم می تواند انقلابی باشد خیلی هم بیشتر و “پیگیر” تر از او باشد. و ندانست و نپذیرفت که پس از آشکار شدن پدیده مدرن “تمامیت خواهی” و پس از زلزله فلسفی هولوکاست، نه تنها ایدئولوژی بلکه زیرساخت های تفکر انقلابی چپ، تمامی اعتقادات به قطعیت های تاریخی/اجتماعی بلکه همه کلان روایت های دیگر از هستی نیز ریزش کرده اند.

 پس از هولوکاست باقیمانده چپ انقلابی اروپا (اروپای غربی) عبارت شد از گروه های کم تعدادی از دانش آموزان کم سن که با هر بهانه ای در خیابان ها آماده درگیری با پلیس و با راست گرایان هستند و هنوز هم هستند. در عوض در ایران ریش سفیدهای چپ، استخواندارها، سابقه دارها، زندان رفته ها و احترام دارها انقلابی بودند و در بسیاری موارد هنوز هم هستند، برخی از آن ها بی آن که خود بدانند.

چپ انقلابی ایرانی تا مدت ها گمان می کرد که فاصله گرفتن کمونیست های اروپایی از انقلاب و از لنینیزم به دلیل رفاه کارگران در آن خطه است، گویی تا ده سال قبل از جنگ دوم جهانی که احزاب کمونیست ایتالیا و آلمان و غیره عضو کمینترن بودند، طبقه کارگر اروپا رفاه نداشت و به یک باره خرابی های جنگ دوم جهانی برای ایشان رفاه به دنبال آورد.

تحلیل چپ انقلابی ایران از هولوکاست نیز حاوی یک “گسست” بزرگ است. مقاله مفصل دکتر محمد رضا نیکفر در مورد هولوکاست هر چند حاوی مجموعه تصاویر بسیار خوب و مرتبطی است اما متن آن تنها نقشه جغرافیایی یک گسست علت و معلولی یا پرتگاهی منطقی است. در این مقاله پیوستگی تاریخ  زیر پا گذارده می شود تا نهایتا هولوکاست بی هیچ ریشه ای در تفکر مسلط قرون هجده و نوزده اروپا معرفی شود.

http://www.nilgoon.org/articles/Nikfar_Holocaust.html

اگر انقلاب فرانسه به گفته نیکفر “سرنمون” انقلاب های دوران مدرن بود، انقلاب ایران آخرین همین انقلاب ها و متعلق به همین دوران است، انقلاب اسلامی آخرین صحنه از همان تئاتری است که هگل مفتون صحنه اول آن است.  اما اکنون چپ انقلابی ایران پیوستگی این تئاتر را کتمان می کند تا با هزار راه حکومت فعلی را به قرون وسطی متصل و در نتیجه از پرداختن به معضلات واقعی دوران مدرن که ساده هم نیستند (از جمله معضل حکومت جمهوری اسلامی) سر باز زند. او به این ترتیب وقت خود را با تکرار مسائل حل شده قبلی تلف می کند، اما در عوض، این باعث می شود که حداقل از نظر فلسفی، احساس خوبی داشته باشد.

در چارچوب فلسفه، چپ انقلابی ایران از دو مشکل غیرفلسفی رنج می برد، اول این که او با خودش رودربایستی دارد، و نقد ریشه ای انقلابیگری دوران مدرن و قله آن لنینیزم را، نفی شخصیت و گذشته خود می پندارد. او تعلقات خود به انقلاب (به معنای کلی) را همچون اعتقادی مذهبی، در مواردی تنها در درون خود، پاس داشته و از کنار گذاردن آن شرم دارد. مولانا داستانی روایت می کند از فردی مسیحی که از نزدیکان خودش بود، اطرافیان مولانا گاه و بی گاه از او می پرسیدند که فلانی تو چرا مسلمان نمی شوی، او یک روز در پاسخ گفت “می دانم شماها درست می گویید اما حقیقت این است که از عیسی مسیح شرم دارم که دینم را عوض کنم”.  پس از شنیدن این مولانا به اطرافیانش می گوید دین یعنی همین “شرم”، و اگر این شرم را از فرد بگیرید دیگر بی دین است و پس از آن به هر مذهبی هم که درآید بی ارزش خواهد بود. شرم کنار گذاردن انقلابیگری نیز از همان نوع شرم های دینی است که اتفاقا در این زمانه سرشار از بی شرمی و فجایع کیمیاست، اما این شرم از نظر فکری هیچ کمکی به ریشه یابی خشونت سازمان یافته دولتی نمی کند و محکوم کردن کشتارهای جمهوری اسلامی با حفظ دین انقلابی مانند شتر سواری دولا دولاست که ناممکن نیست اما موثر هم نیست.

دوم آن که چپ انقلابی از یک عدم امنیت فلسفی رنج می برد، او به عنوان پیشتاز و پیشگام معرفی علوم اجتماعی غرب، فلسفه قرن نوزده و وارد کننده اندیشه روشنگری از صد و ده سال گذشته به این سو، در هرگونه مشکل پیش آمده بعدی خود را مسئول می پندارد و در نتیجه در پی وصله پینه کاری مشکلات و رفع و رجوع آنهاست و همچنین بر آن است که میراث تاریخی خود را محافظت نماید.  چپ انقلابی به این نکته بی توجه است که دانشی که او مروج آن بوده بخشی از تلاش تمدن بشری در دو قرن گذشته برای ایجاد زندگی بهتر برای نوع بشر است که او نیز به سهم خود در آن شرکت کرده است. این مسیری اختصاصی و گروهی نبوده و مسئولیت چپ ایران هم بسیار اندک و تنها به اندازه سهم او از این کاروان عظیم است. تمامی بشریت زنده در بوته آزمایشی به عظمت کره خاک در ۵۰ سال اول قرن بیستم این روش ها را به آزمون گذارد و پس از آن به فصل جدیدی از نحوه شناخت عالم و هم زیستی با آن قدم نهاد، بنابراین اصرار در حفظ و بی عیب نگاهداشتن روش ها، خاطرات و میراث گذشته نه لازم است و نه اعتبار بیشتری برای چپ ایرانی به همراه خواهد داشت. در عرصه فکری اصرار بر این که مرغ یک پا دارد و همه اندیشه مدرنی که چپ حامل آن بوده بی عیب و نقص بوده، به اعتبار کنونی میراث فکری چپ لطمه بسیار خواهد زد.

به عنوان یک انقلابی چپ در گذشته، به نظر من وظیفه بازماندگان در مقابل خیل دوستان و رفقای قربانی، ریشه یابی اصولی خشونت سازمان یافته مدرن است و نه حفظ نوستالژی شخصی و گروهی، ریشه یابی که بسته به توانایی افراد در عرصه های فکری، سیاسی و قضایی دنبال شود و خواهد شد.

با احترام به یاد و خاطره همه قربانیان کشتارهای پس از انقلاب از جمله سعید سلطانپور، یوسف خوش کیش و علیرضا شکوهی و به یاد علیرضا پهلوی و همه آنان که رنج های زندگی پس از انقلاب یا پس از زندان را تاب نیاوردند.

 آبان ۱۳۹۲