شماره ۱۱۸۹ ـ ۷ آگوست ۲۰۰۸
از چه می پرسی ؟ !
از رنگم مپرس، نادان،
که تافته ی اقلیم است!
از دیارم مپرس، غافل،
می بینی که فرزند زمینم!
از مذهبم مپرس، سرگردان،
می دانی که میراث پدر است!
از نژادم هم مپرس،
که بافته ی سیاست است!
از خونم بپرس،
که دررگهای تو جاری می شود،
زمانی که به آن نیاز داری.
از ایمانم بپرس،
که “عشق” است؛
و از مقصدم،
که “سرچشمه ی نور”.
۲۹ اردیبهشت ۱۳۷۵. تورنتو (۱۸ مه ۱۹۹۶ )
زندگـی . . .
زندگـی بس زیباست
. . . . . . . .
زندگی قصه ی سربسته ی عشقی ازلی است،
که به تو،
و به او،
و به من،
جنبش و جوشش و پویش داده ست.
زندگی آمدن و رفتن نیست؛
زندگی فرصت کوتاه شکوفا شدن است،
تا رسیدن به سـراپرده ی نـور؛
زندگـی، رفتن تا اوج عروج است
ـ چو آرش ـ
و نمیرا گشتن.
زندگی، رُستن یک نرگس نوخاسته است،
در پیِ سردی مرگ آورِ دی،
که قیامش به بهار انجامد!
زندگی، راز شکوفایی گلهای یخ است،
زیر سرپنجه ی قهار زمستان عبوس!
زندگی خنده پُرمعنی قوسِقزحیاست
که به پیروزی خویش،
بر سیه رویی ابران سیه
میخندد.
زندگی، خون فریدونی ضحاک کشی است،
بارور از دم عشق،
که به هرگوشه خاک،
می دود در رگ “ما”ی تاریخ
و پس از یک شب یلدای سیاه،
با طلوع خورشید،
جوششی نو فِکَـند،
در دل پاک فریدون دگر.
زندگی قصه ی عشقی ازلی ست !
زندگی بس زیباست
۲۴تیرماه ۱۳۷۳، تورنتو؛
۱۵جولای ۱۹۹۴
عروسی
به رضا گفت دوستش روزی
که حذرکن پسر نیفت به بند!
رفت و نشنید و اوفتاد به بند
ای خدا این بلا به کس مپسند
گر رضا را تو دوست میداری
دل بسوزان بر او، مزن لبخند
شادمانی برای وقتِ خوشی ست
نه که چون دوست اوفتد به کمند
تورنتوـ ۱۷دی، ۱۳۷۱ (
۷ژانویه ۱۹۹۲)