گفتن از انسانی که دوست و آموزگارت هم بوده باشد، بخصوص که در سوگش هم نشسته باشی، بسیار دشوار است. و دشوارتر آن ‌که از کسی بگویی چون شهروز رشید، که انسانی بغایت چند وجهی بود، بی ‌آن که از او بتی ساخته باشی- که ساده ‌ترین راه همین است-. انسانی ژرفا گرا که شکافتن هر وجه ‌ش خود، منتقدانی می‌خواهد توانا و چیره ‌دست. من فقط به‌ عنوان آشنایی دیرین و شاگردی – که بسیار از او آموختم- سعی خواهم کرد، تا جایی که  می‌دانم و در توانم هست، بگویم که او چه می‌کرد. این که چه می‌گفت و چگونه، بهترین راه، مراجعه به کتاب ‌ها و سخنرانی ‌های خودِ اوست؛ و چنان‌که گفتم کار یک منتقد – یا بهتر گفته باشم، یک ناقد است- که زر را از غیر زر تشخیص می‌دهد. و اگر هم در جایی از نگاه و نظرش به یک پدیده بگویم، تمام سعی ‌ام بر این خواهد بود، که با کلمات و عبارات خودش باشد. پس در سوگش هم، با کلام خودش آغاز خواهم کرد:

“مرثیه‌ای برای کاظم امیری”*

“نه میدان خلوت شده است

نه درخت، کم برگ

و سگ

هم چنان بر بلندی می‌شاشد

رفتن ‌ات

عادت‌های ما را نترسانده است

نگران نباش

مواظبیم و به قاعده آه می‌کشیم

اما

کمی دروغ‌های‌مان را زیبا کرده ‌ای

قرار شده است

از این پس

با دقت اشتباه کنیم

و کاهل‌تر از خودمان نباشیم

اما نمی‌دانیم

تو را با بوی گل سرخ یا نیلوفر

از سرمان برداریم و

کجا

به خاک بسپاریم.”۱

شهروز رشید را می‌شود در چند بخش نگاه کرد. هرچند پیوند هماهنگ و زیبای همین بخش‌ها یا وجوه اوست که از او انسانی چندوجهی و بغایت “انسان” ساخته بود؛ “انسانی” که مجموعه ‌ای‌ست از زیبایی‌ها و ناپالایشی‌های توأمان که در وجود هر انسانی نهفته است. و وجه مشخصه ‌ی او به نظرم برملا کردن همین ناپالودگی‌های درون آدمی بود؛ چیزی که کمتر آدمی جرأت و جسارت آن را دارد.

در درجه‌ی نخست او یک شاعر بود به معنای عمیق کلمه که با شعر و شعور سرکار داشت؛ شعری اندیشمند، فلسفی و در ضمن از درونی شیدازده و کنکاشگر، “نعیق سیمرغی”:

“…

در خواب‌های مرده‌ام

بر ساحلی بی دریا

سیاه‌تر از غراب غروب ‌های دی ‌ماه

بال برهم می‌زند سیمرغی

و صدای درهم شکستن استخوان در کوه می‌پیچد

نعیق می‌زند سیمرغ سیاه

و کوه

– هیهات‌های منجمد –

نعیق می‌زند در آسمان‌های خالی:

دیگر نمی‌توانم!

من چشم می‌بندم و

در سکوت‌های این شعر

     می‌میرم

– در خواب‌های بی تعبیر.”۲

مهم‌ترین ویژگی شهروز کاوش در جان و روان آدمی بود؛ کاوشی عمیق و گسترده چه در شعر و چه در جستارهایش (کتاب مرثیه ‌ای برای شکسپیر) که به نظر من از بهترین کارهایش بود.

ادبیات به گفته‌ ی خودش “جایی برای زیستن؛ فرمی برای روح”۳ بود. او با طنزی تلخ، خود را هاملتی می‌دید بین بود و نبود و می‌گفت: ” ادبیات آنگاه آغاز می‌شود که چرخ زندگی از حرکت باز مانده باشد یعنی شما زندگی را پشت سرتان داشته باشید و نه در پیشِ روی‌ تان.”۴ و بین هیاهوی زندگی خود را یک ایلیاتی‌ می‌دانست، خیمه زده زیر چادر ادبیات – که بود هم؛ او از قومی ایلیاتی بر خاسته بود که این، در نوع نگاهش به جهان و ادبیات بسیار مؤثر بود- می‌گفت: ” آنکه در تمدن ادبیات ساکن است نسبت به زندگی یک ایلیاتی ست، در صعب ‌العبورها چادر زده است. برایِ رسیدن به آن بلندی‌ها باید بز کوهی بود و زندگی کاهل‌تر از ملال‌ها و بعدازظهرهاست.”۵

ادبیات برای او یک تجلی بود؛ تجلی یک ‌لحظه، یک‌کلام و یا یک اندیشه که او را برساند به ته اقیانوس وجود؛ به عبارتی به دیدار خود نائل آمدن. و در این غور کردن تمام لای و لجن وجود آدمی را برملا می‌کرد و برای رسیدن به آن جوهر، ماسک‌ ها را می‌دراند و همه را با زبانی بغایت فصیح و شیوا:

“ما در نقاب‌های خود بسیار زیبا هستیم. و بعد که نقاب می‌افتد و در دوردست‌ترین جای روح، خودمان را با سفاکی تمام تماشا می‌کنیم اکراهی در ما شکل می‌گیرد که مثل خوره روح ما را در خلوت و تنهایی می‌خورد. بعدها دیگر هیچ نقابی به کار ما نخواهد آمد. تمامی وجودمان را تبدیل به تلاشی جان‌فرسا خواهیم کرد تا نقابی همه‌جا گستر پیدا کنیم و بعدها که درخواهیم یافت این ناممکن‌ترین کار دنیاست و هرگزتر از هرگز است به آغاز بازخواهیم گشت، به همان‌جایی که همه‌ چیز آغاز شده است و دست به خاطره سازی خواهیم زد، و…”۶

و گاه طنزی دارد تلخ و گزنده، برخاسته از همان نگاه ژرف و شاید سیاه؛ در جستار مرثیه ‌ای برای شکسپیر می‌گوید: “تنها نتیجه‌ ی خواندن آثار بزرگ این بوده که همه‌ی آن ‌ها غریزه زیستن را در من کند کرده‌ اند، خواندن آثار شکسپیر غریزه‌ای در آدم بوجود می‌آورد که من آن را غریزه شباهت و اشتباه می‌نامم… در من که غریزه شباهت و اشتباه براثر سال ‌ها ممارست در شاهکار خوانی، شکل‌گرفته، می‌دانم که زندگی برای خواننده ‌ی حرفه ‌یی اصالت خود را از دست می‌دهد، به شکل‌های مختلف آلت دست و دلقک خوانده ‌هایش می‌شود. باور نمی‌کنی یک‌بار برو به جایی که کتاب‌زدگان جمع می‌شوند و دقت کن به حرکاتشان، یکی هست که آرام حرف می‌زند و لحنی غم‌زده دارد، می‌دانی چرا؟ او دارد “سقوط” آلبرکامو را اجرا می‌کند، تصور می‌کند در ساحل ترعه‌های هلند قدم می‌زند و دارد زندگی‌اش را اعتراف می‌کند، زندگی دارد آرام‌آرام از او می‌چکد. و…” و یا “جمله‌های هاملت را از بر بودم و هملت جان می‌دهد برای چنین موقعیت‌هایی، به ‌سرعت در ذهنم زنم را تبدیل می‌کردم به افیلیای بی‌دست‌وپا و خودم طبیعتأ در جایگاه هاملت جولان می‌دادم. … و گاهی زنم را به‌جای گرترود می‌گرفتم و نیش و کنایه می‌زدم، در واقع شکسپیر بود که با زن من دعوا می‌کرد،…” ۷

وجه دومش، منتقد و پژوهشگر بودنش در حوزه ادبیات – چه مدرن و چه کلاسیک- بود.

نقدهایش روی “بوف کور” هدایت ، ” نماز میت” رضا دانشور و… خود مؤید آن است که با چه نگاه عمیق و همه جانبه ‌ای روبروییم. بخصوص در “بوف کور” که به ‌نوعی تابوشکنی هم کرده. که پرداختن به آن در اینجا میسر نیست.

در پژوهش ‌هایش، بخصوص در بیش از ده سال گذشته که روی نظامی گنجوی کار می‌کرد، بخصوص در ارتباط با “هفت‌پیکر” و ارتباطش با هنر و ادبیات چه در غرب (کتاب‌ها، مجسمه یا نقاشی‌هایی در موزه‌ها) و چه با ادبیات و به ‌نوعی فلسفه ‌ی چینی و چاکراهای هندی، بی‌نهایت موشکافانه و دقیق همه را از دل تاریخ، فلسفه و ادبیات تا جایی که در دسترس بود، بیرون می‌کشید.

در مورد کارش روی “هفت‌پیکر” نظامی، که به ‌نوعی نگاه تحلیل‌گرانه و روان‌شناسانه به شکل گرفتن شخصیت بهرام -انسان نوعی- ست از نگاه فرهنگ‌های باستانی و بخصوص نقب زدن و ارتباطش با نگاه امروزی و زندگی انسان امروزی، خودش به‌ تنهایی تحقیقی بود چنان همه ‌جانبه، مفصل و دقیق که گمانم بیشترِ این ده سال آخر زندگی ‌اش را در برگرفته بود، و کلاسی هم داشت به همین نام که ما را وصل می‌کند به جنبه دیگر شهروز رشید یعنی آموزگار بودنش.

او از حدود سال‌های ۲۰۰۴ یا ۲۰۰۵ شروع کرد به کارگاهی ساختن برای “نوشتن خلاق” که من هم -که همیشه نوشته ‌هایم را برای بررسی به او می‌دادم- شاگرد اولین دوره این کارگاه شدم. در این کارگاه نه ‌تنها نوشتن خلاق را تدریس می‌کرد، بلکه از تاریخ ادبیات ایران و غرب گرفته تا بررسی تمام ژانرهای ادبی و تفاوت‌هایشان و همچنین ترجمه متون و نقد نوشتن را هم به‌ نوعی به شاگردانش یاد می‌داد؛ به‌طوری‌که هرکس توان خود را دریکی از این راه‌ها بهتر می‌دید، همان راه را ادامه می‌داد. بعدها و تا آخر عمرش به این کار آموزگاری در جنبه‌های مختلف چه در کلاس‌های “خمسه‌ خوانی” و ” هفت‌پیکر” و چه به‌ صورت سخنرانی‌هایش – در سراسر اروپا – ادامه داد؛ که به‌ عکس دوست نویسنده ‌ای که در مجلس یادبودش در گفتگویی باهم، گفت که بهش گفتم این کار را ول کن برو به راه خودت – که احتمالن منظورش وقت تلف کردنی بود-،  به نظر من از این جنبه -آموزگاری- می‌شود به‌ عنوان یکی از جنبه‌ های پربار زندگی ‌اش نام برد؛ چرا که به‌ عکس خیلی‌ها، او کنکاش‌ها و دانسته ‌هایش را تنها برای خود نگه نمی‌داشت، بلکه سعی می‌کرد نه ‌تنها به‌صورت کتاب، بلکه با سخنرانی‌ها و همین کلاس‌هایش به دیگران منتقل کند؛ حالا در این راه هرکس به توان خود از آن بهره می‌برد و چه ‌بسا شاگردانی از او که با همین سرنخ، به دنبال پیدا کردن خود و راهشان رفتند.

او هرگز ادبیات را دست‌ آویزی برای هیچ‌ چیز دیگر نکرد، اما این باعث نشد که در جرگه ‌های عدالت‌خواهی و انسانی حضور نداشته باشد و در سخنرانی‌ ها و مقالاتش  به قول خودش ” ادبیات رستگاری” را که لقمه را دور دهانشان می‌چرخانند که مبادا چیزی که نباید، گفته باشند، همان‌قدر نقد می‌کرد و سیاسی می‌دانست – منتهی به نفع حاکمان- که شعارها و تبلیغات ایدئولوژیک را به ‌عنوان ادبیات.

او فعالیت‌ های اجتماعی را علیه جهل و زورگویی در جای خود ارج می‌گذاشت و خود نیز فعالانه در آن حضور داشت همچنان که حضور فعالش در سال‌های اخیر بخصوص در “انجمن قلم” و “کانون نویسندگان در تبعید” که این هم یکی از وجوه شخصیت او بود.

در خلاصه‌ی کلام، به نظرم او بی‌آنکه غرقِ های‌ و هوی زندگی و کسب ‌وکاری که خیلی‌ها راه انداخته ‌اند شود، با کار پیگیرانه و تلاش خود حضوری چنان روشن داشت که نبودش، بیش‌ از حد به چشم می‌آید. هرچند در کلام و صدایش همچنان جاودان است و خواهد ماند.

۱ و ۲- از کتاب شعر “بازگشت پسر گم شده”

۳-تکه‌ای از شعر ۱۵ همان کتاب

۴و ۵ از مقدمه‌ی “مرثیه‌ای برای شکسپیر

۶- از “زهدان غول‌آسا” در کتاب “مرثیه‌ای…”

۷- از جستار “مرثیه‌ای…”