هیچ کس به میل خود به دنیا نمی آید، ولی کمتر کسی ست که در طول عمر خود دست کم یک بار به خودکشی فکر نکرده باشد. آلبر کامو در “افسانه ی سیزیف” خودکشی را اساسی ترین مسئله ی فلسفه می شمرد، زیرا با طرح آن، انسان به ارزشیابی مفهوم زندگی دست زده و به دنبال معنایی برای آن می گردد.
با وجود این که بیشتر افراد اندیشمند، گاهی به خودکشی فکر می کنند، این فقط افراد نومید هستند که در لحظات درماندگی، دست به خودکشی می زنند. من در اینجا از مبارزانی چون نیوشا فرهی و هما دارابی که به نشانه ی اعتراض خودسوزی می کنند، مجاهدینی که به خاطر آرمان به خود بمب می بندند، رزمندگان سامورائی که به حکم “شرافت حرفه ای” شکم خود را می درند یا سربازانی که از روی وظیفه تن به خطر می دهند، حرف نمی زنم. خودکشی دسته ی اخیر را معمولاً “جانبازی” می خوانند، زیرا انگیزه ی آن نه نومیدی، که اعتراض به ستم یا دفاع از آرمان، گروه و میهن است.
دوگونه نومیدی
اما سرخوردگی از زندگی میان همه ی نومیدان یکسان نیست. نویسنده ی نامداری چون صادق هدایت (۵۱-۱۹۰۳) نه فقط در عمر خود بیش از یک بار دست به خودکشی می زند، بلکه در بسیاری از آثار خود از نوشته ی اولیه ی “مرگ” گرفته تا داستان “بوف کور” و مقاله ی “پیام کافکا” بارها از جاذبه ی مرگ سخن می گوید. برعکس، شاعری چون منصور خاکسار (۸۸-۱۳۱۸) اگر چه در یادداشت خودکشی خود همانند بند سرآغازین داستان “بوف کور” هدایت از “زخمی کشنده”ای سخن می گوید که روز و شب او را آسوده نمی گذارد، ولی آن را با عبارات “مدتی است” و “سالی است” مقید می کند و برخلاف راوی “بوف کور” آن را به سراسر زندگی انسان تعمیم نمی دهد. این درست، که شاعر غربتزده ی دفتر “لس آنجلسی ها” در بیشتر شعرهای خود از تنهایی و مرگ حرف می زند تا عشق و زندگی، و حتی عنوان “مرگ” را در پوشش واژه ی “نقطه” بر سه مجموعه ی آخر خود (“تا آن نقطه”، “و چند نقطه ی دیگر” و “با آن نقطه”) می گذارد، اما دلبستگی او به مرگ، هرگز به سطح فلسفه ی پوچی و بدبینی صادق هدایت نمی رسد. منصور نه دچار افسردگی روحی است نه آلوده به الکل و مواد مخدر، تا چون هدایت (در اوج جنبش ملی مردم ایران، یعنی دو هفته پس از تصویب لایحه ی ملی شدن صنعت نفت در ۴ آوریل ۱۹۵۱ در پاریس) خود را بکشد. منصور فقط به طور موقت دچار نومیدی شده بود و شاید اگر به خود فرصت می داد تا بار دیگر برخیزد، به آسانی می توانست گریبانش را از دست این وسوسه ی ویرانگر آزاد کرده و پس از یکی دو دهه زندگی پربار دیگر، به این دوره از زندگی پرآشوب خود چون پانویسی کوتاه بر متنی بلند بنگرد.
سرگذشت یک شاعر
منصور خاکسار در ۴ شهریور سال ۱۳۱۸ در آبادان به دنیا آمد. پدرش کارگر شرکت نفت بود و از ده “پاگچی” شهرستان رامهرمز به آبادان کوچیده بود. منصور دیپلم خود را در رشته ی ریاضی گرفت و در بانک مشغول کار شد. در سال ۱۳۴۵ با کمک داستان نویس ناصر تقوایی ماهنامه ی “ویژه ی هنر و ادبیات جنوب” را در چندین شماره منتشر کرد و همراه با کمال سعیدی و اکبر میرجانی به مطالعه ی آثار مارکسیستی پرداخت. در سال ۱۳۴۶ به جرم فعالیت سیاسی به زندان افتاد، ولی پیش از آن که در ۱۳۴۸ آزاد شود از خبر خودکشی کمال آگاه شد. کمال جوانی بود از یک دست و پا فلج و با وجود این در بارانداز گمرک کار می کرد. منصور که در اوایل دهه ی پنجاه با “چریک های فدایی خلق” در ارتباط بود در این دوره شعر “کارنامه ی خون” را در ستایش کار آنها نوشت. او در سال ۱۳۴۵ پس از اینکه شوهر خواهرش جهانگیر باقرپور به دست ساواک کشته شد به عنوان یک کارمند با سابقه ی بانک تهران بورسی گرفت و به شعبه ی آن در لندن انتقال یافت و در خارج به ترویج خط مشی چریکی درون کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی پرداخت. پس از اینکه چهره ی درخشان “ده شب شعر گوته” (تهران، پاییز ۱۳۵۶)، یعنی شاعر و بازیگر سعید سلطانپور به تبعید آمد منصور همراه با او، اکبر میرجانی، مهرداد پاکباز و حمزه فراحتی “کمیته ی از زندان تا تبعید” را تشکیل داد. او در سال ۱۳۵۷ به لبنان رفت، اما با توجه به اعتلای انقلابی، پیش از قیام بهمن به ایران بازگشت. او در سال ۱۳۵۸ در شکل گیری ستاد و کمیته ایالتی جنوب “سازمان فدائیان خلق” نقش داشت و در همین زمان به مدت یک ماه و نیم زندانی نظام جدید شد. در سال ۱۳۵۹ در اهواز با دختری که بیست سال از او جوانتر بود ازدواج کرد و از او صاحب دو دختر شد. پس از انشعاب درون این سازمان، (که نطفه ی آن در برخورد به گروگانگیری کارکنان سفارت آمریکا در تهران به دست دانشجویان “خط امام” در آبان ۱۳۵۸ بسته شد) نخست به جناح اکثریت، و پس از انشعاب در آن به جناح علی کشتگر (معروف به “بیانیه ی ۱۶ آذر”) پیوست و برای مدت کوتاه عضو مرکزیت آن شد. او در شهریور ۱۳۶۳ همراه با خانواده اش از مرز آستارا به آذربایجان شوروی گریخت. منصور و همسرش پس از دو سال اقامت پر واهمه در اردوگاه شوروی وارد آلمان غربی شده و پس از مدت کوتاهی (مانند بسیاری از زوج های ایرانی تبعیدی) از یکدیگر جدا شدند. منصور در این زمان از سازمان سیاسی خود استعفا داد و فعالیت مبارزاتی خود را به “کانون نویسندگان ایران در تبعید” که در سال ۱۹۸۳ در پاریس بنیان نهاده شده بود، منحصر کرد. او در سال ۱۹۹۰ به آمریکا آمد و در شهر لس آنجلس به کار حسابداری پرداخت. ده سالی دیرتر همسرش همراه با دختر کوچکش که ثمره ی یک عشق دیگر بود به منصور پیوست و همراه با دو دخترشان کانون خانوادگی گرمی را به وجود آوردند.
منصور در بیست سال اقامت خود در لس آنجلس عضو فعال و موثر یک جرگه ی ادبی “دفترهای شنبه” و همراه با خسرو دوامی و من (مجید نفیسی) ویراستار سه شماره از جنگ آن جرگه، و همراه با من ویراستار صفحه ی شعر مجله ی آرش و هشت شماره ی ۱۳ تا ۲۰ از “دفترهای کانون” نویسندگان در تبعید بود. او بیش از یک دوجین دفتر شعر به فارسی (و گاهی همراه با ترجمه ی انگلیسی) منتشر کرده که از آن جمله می توان “قصیده ی سفری در مه”، “لس آنجلسی ها” و “تا آن نقطه” را نام برد. شعرهای او را می توان به دو دسته تقسیم کرد: یکی منظومه های روایی چون “کارنامه ی خون”، “سفری در مه” و آخرین دفتر شعرش “از سحرخیزان” که پس از مرگش زیر چاپ است و دوم، شعرهای کوتاه “تغزلی”(نظیر دفتر “آنسوی برهنگی” که از داستان “شیرین و فرهاد” نظامی الهام گرفته) و “خانوادگی” (مانند شعر “شاهد” از دفتر “و چند نقطه ی دیگر” که به نیروانا تقدیم کرده) “مناسبتی” و “سیاسی” (نظیر شعر “برج دوقلو دو بار فرو نمی ریزد” که به مناسبت یازدهم سپتامبر گفته و به من تقدیم کرده است از همان دفتر.)
کار مشترک دو همکار
در عرض بیست سال گذشته من و منصور با یکدیگر تنگاتنگ کار ادبی می کردیم و بجز دیدار ماهانه ی جرگه ی “دفترهای شنبه” هر هفته یکدیگر را (و برای چند سال اول همراه با خسرو دوامی) ملاقات می کردیم تا دیوان شاعران کهن ایران را با دقت تمام از الف تا ی بخوانیم و درباره ی آن بحث کنیم. بدین ترتیب خواندن “شاهنامه”ی فردوسی پنج سال طول کشید و “مثنوی” مولوی سه سال و “خمسه” ی نظامی دو سال. علاوه بر آنها ما کلیات سعدی، دیوان حافظ و غزلیات و مقالات شمس را کامل خواندیم و دو ماهی بود که دیوان ناصرخسرو را آغاز کرده بودیم که با مرگش ناتمام ماند. آنچه بر نزدیکی ادبی ما می افزود پیشینه ی فعالیت انقلابی در گذشته(او “فدایی” و من “پیکارگر”) و باور داشتن به ادبیات متکی به “التزام فردی” و ستیز با ادبیات جانبدار حزبی بود. با وجود این نکات مشترک، ما در روش های کار و سلیقه های ادبی متفاوت بودیم. او در سال های نخستین تشکیل جرگه ی “دفترهای شنبه” به خاطر مهربانی و بردباری اش به صورت هماهنگ کننده ی ثابت محفل ما درآمد و با وجود کوشش هایی که از جانب برخی از اعضا برای ادواری کردن سمت گرداننده و پایه گذاشتن یک سنت دمکراتیک انجام می شد، او همچنان به ادامه ی روش کار سابق اصرار می ورزید و سرانجام وقتی با رأی همگانی برای تبدیل ریاست ثابت به گردانندگی ادواری مواجه شد، در برابر روش جدید اداره ی دمکراتیک محفل مقاومت کرد و علیرغم خواهش دوستان در سیزده سال اخیر او برای همیشه از قبول سمت گرداندن جلسات ماهانه سر باز زد.(۱) منصور همچنین برخلاف من که در شعرم از “صراحت” و “سادگی” زبان برخوردارم به پوشیده گویی و تعقید گرایش داشت و بویژه از آنجا که خواستگاه شعری او از “شعر میانه” شعرایی چون فریدون مشیری و نادر نادرپور بود در دفترهای نخستین خود به آوردن “مشبه” ها و “مشبهً به” ها به جای تصویرپردازی و فضاسازی علاقه داشت. ما هر دو بر تفاوت های ادبی خود آگاه بودیم، ولی آن را ارج می گذاشتیم و این تفاوت سلیقه را مایه ی پیوند بیشتر کار خود می دیدیم. من بر دو دفتر کار او “قصیده ی سفری در مه” و “لس آنجلسی ها” نقد نوشتم(۲) و گمان می کنم که بویژه مقاله ی “فردیت و سفری در مه” من بر کار او تأثیر مثبت گذاشت و زبان شعر او را به سوی سادگی بیشتر کشانید. او نیز بر کتاب “شعرهای ونیسی” من نقدی نوشت که در “بررسی کتاب” به ویراستاری مجید روشنگر چاپ شده است.
گمان می کنم در سال ۱۹۹۸ بود که پرویز قلیچ خانی سردبیر مجله ی “آرش” چاپ پاریس که به لس آنجلس آمده بود از من و منصور خواست که وظیفه ی گزینش شعرهای رسیده را به عهده بگیریم و به جای پراکنده کردن آنها در صفحات گوناگون مجله، آنها را در دو صفحه ی جداگانه گردآوریم. بدین ترتیب تا سال ۲۰۰۸ ما با قرار دادن کیفیت آثار به عنوان ملاک اصلی گزینش، ده ها شعر کوتاه را با توجه به تنوع جغرافیایی، جنسی سنی در آرش چاپ کردیم تا این که سرانجام با تصمیم سردبیر مجله به حذف صفحه ی شعر و پراکنده کردن مجدد شعرها به صورت “تزئینی” در صفحات گوناگون مسئولیت ما نیز به پایان رسید. من و منصور در ۱۸ ژوئن ۲۰۰۸ نامه ای به پرویز قلیچ خانی نوشته و اعتراض خود را به حذف صفحه ی شعر و روش فردی او در اداره ی مجله بیان کرده و استدلالش را برای انجام این کار که “آرش یک مجله ی صرفاً سیاسی است و نباید دعوی فرهنگی داشته باشد” رد کردیم، ولی او حتی از چاپ نامه ی ما در آرش خودداری کرد.
” نامه ی کانون” که بعدها به “دفترهای کانون” تغییر نام داد تا شماره ی پنجم به ویراستاری شاعر اسماعیل خوئی و تا شماره ی دوازده به ویراستاری داستان نویس نسیم خاکسار چاپ می شد تا اینکه به تصمیم نشست همگانی کانون نویسندگان ایران در تبعید به تاریخ ماه مه ۲۰۰۱ در شهر ماینز آلمان، این وظیفه به منصور و من واگذار شد و ما تا شماره ی بیستم آن را با گزینش آثاری چون شعر، داستان، مقاله و نقاشی از نویسندگان عضو و غیر عضو کانون، درون مرز و برون مرز منتشر کردیم. بدبختانه کار ما، به دلیل دوری از اروپا که محل اصلی تمرکز اعضای کانون است از یک سو و اختلافات درون کانون و کناره گیری کادرهای قدیمی از آن از سوی دیگر انعکاس چندانی نیافت.
در شماره ی ۱۵ “دفترهای کانون” منتشر شده در ۱۳۸۱ پیرامون خودکشی شاعر حسن هنرمندی در پاریس من چند سطری نوشتم که زیر عنوان “یادداشت ویراستاران” به امضای منصور و من چاپ شد. در آنجا می خوانیم:”امسال صدمین سال تولد صادق هدایت است و با این وجود خودکشی دردناک حسن هنرمندی در پاریس خاطره ی مرگ هدایت را در ذهن ما زنده می کند. چرا نویسنده ی “بوف کور” در ۱۳۳۰ به زندگی خود در پاریس پایان می دهد و چگونه است که در همان شهر شاعر و مترجم آثار ژید(Geide) و بودلر (Baudlaire) در ۱۳۸۱ خود را می کشد؟ آیا میان خودکشی و دوری از وطن، پیوندی وجود دارد؟ شگفتا که در ایران حکومتی خودکامه جان نویسندگان آزاده را با بی رحمی تمام می گیرد و در تبعید نویسنده ی ایرانی قاتل جان خود می شود! البته هر خودکشی ریشه های شخصی و اجتماعی ویژه ی خود را دارد، اما بی گمان نمی توان انکار کرد که دشواری های ناشی از انطباق با محیط تازه، فرد مهاجر را به سوی تنهایی، نومیدی و خودکشی می کشاند. هنرمند نیز مانند هر فرد دیگر نیاز به روابط اجتماعی دارد. بهترین روش برای گسترش پیوندهای هنرمندانه، تشکیل محفل های محلی است که به نوبه ی خود، محیط مساعدی برای آفرینش هنری به وجود می آورد. آفتاب و عشق هر دو لازمه ی زندگی است. بکوشیم تا با نشان دادن گرمای بیشتر، از سردی هوا بکاهیم.”
موقعیت دردناک
منصور خاکسار از آوریل ۲۰۰۹ درگیر موقعیت سختی شده بود که خود در یادداشت های خودکشی اش از آن به “بیماری بی درمان” و “زخم کشنده” نام می برد. او در طی این مدت با برخی از دوستان خود از تمایل به خودکشی حرف می زد و احتمالاً در فکر و عمل مقدمات آن را فراهم می کرد. برای نمونه، یک هفته پیش از اقدام به خودکشی، وقتی که به عادت معمول شب پنجشنبه به خانه ی من آمده بود تا با یکدیگر دیوان شاعران کهن را بخوانیم به خواهش من شعری را که احمدرضا احمدی در سوگ مهتاب دختر علی میرزائی ویراستار مجله ی “نگاه نو” (شماره ۸۴، زمستان ۱۳۸۸) سروده بود برایم خواند. من به او گفتم که مهتاب خودکشی کرده و خود را از بالای ساختمان بلندی در تهران به پایین انداخته است. او گفت:”چه شجاعتی! کاش من هم چنین کنم”. او همچنین در آخرین مقاله ی چاپ شده ی خود زیر عنوان “حقوقی: شاعری آشنا به ظرفیت های پنهان در کلام” در سوگ شاعر اصفهانی محمد حقوقی (و راهنمای شعری من در نوجوانی) در نشریه شهروند شماره ۱۲۴۰ مورخ ۳۰ ژوئیه ۲۰۰۹ از دلمشغولی خود به مرگ سخن می گوید:”… نمی دانم چرا بر مرگ حقوقی ـ حتا از همین گزارش کوتاه و آزاردهنده ـ غبطه خوردم. نه اینکه ارزش زندگی پربار ادبی او را نادیده بگیرم و یا دریغ خوار مرگ او در این شرایط نباشم. نه. تنها به آنی از ذهنم گذشت که دیری است گزارش خوانِ دوستانی شده ام که در پی هم ـ و نه دور و نه دیر ـ می روند. با سنی نزدیک به من و اگر هم بیش، نه به سالیانی چندان. مرگی که با من تاکنون میانه خوبی نداشته است. هر چند به جستن اش زیادی برخاسته ام.”
منصور خود را به شیوه ی دردناکی کشت: توی دهانش دستمال کاغذی چپاند، کیسه ی مشمائی به سر کرد، آن را به دور گردنش پیچاند و با نوار چسب محکم کرد . یک روز پس از خودکشی اش، همسایه ی آمریکایی دیوار به دیوارش به من گفت که منصور حوالی ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۱۷ مارس ۲۰۱۰ چراغ را خاموش کرده و صبح پنجشنبه صاحبخانه ایرانی اش که از نرفتن او به سر کار نگران شده به اتاقش رفته و تن بی جانش را روی فرش دیده بود. آیا قبلاً قرص خواب آور هم خورده بود؟ آیا این شیوه ی خودکشی را از تیمسار ایرانی که در فیلم “خانه ای از شن و مه” (با بازیگری بن کینگزلی و شهره آغداشلو) جان خود را می گیرد یاد گرفته بود یا از اسلام کاظمیه، نویسنده و کوشنده ی سیاسی، که در سال ۱۹۹۷ در پاریس پس از خوردن تریاک و الکل زیاد سرانجام خود را با یک کیسه ی پلاستیکی کشت؟(۳) نمی دانم، ولی باور دارم که اگر یک روز پیش از ارتکاب به این عمل، رویدادی خشم آفرین بر آشفتگی روحی او نیفزوده بود ای بسا که منصور هرگز وسوسه ی خودکشی را از مرحله ی فکر به عمل درنمی آورد.
وسوسه ی خودکشی
منصور هیچگاه پیش روانشناس نرفت و به نظر نمی رسید که به بیماری افسردگی روحی دچار باشد. از سال ۱۹۹۰ که از آلمان به لس آنجلس آمد تا آخرین روزی که دست به خودکشی زد تقریبا هر روز به سر کار می رفت، نه سیگار می کشید و نه معتاد به الکل بود و به همسر و سه دختر خود عشق می ورزید و خاطرشان را عزیز می داشت. چنانچه در آخرین لحظات زندگی در یکی از یادداشت های خودکشی اش برای جلوگیری از گرفتن هرگونه انگشت اتهام به سوی آنها می نویسد:”خانواده ی من، همه ی خانواده ی من باید مصون بمانند.” او همچنین در این یادداشت، با قاطعیت از فردای آزاد و شاد میهنش سخن می گوید. نومیدی او مانند یأس هر انسان اندیشمند دیگر، عکس العمل طبیعی یک فرد بود در برابر گره های کور زندگی که گاهی می تواند چون طناب داری به گردن انسان افتد.
من خود صرفنظر از دوران نوجوانی، دو بار به طور جدی به خودکشی فکر کرده ام: یک بار در سال ۱۳۶۰ در تهران، هنگامی که همسر و رفیقم عزت طبائیان در زندان اوین تیرباران شد و دیگر بار در سال ۱۹۸۹ در لس آنجلس وقتی بین من و همسر دومم داشت جدایی شکل می گرفت و پسرمان آزاد هنوز یک ساله نشده بود. بار اول می خواستم طپانچه ای را که هم اتاقم در یک پیت نفت جاسازی کرده بود بردارم و به خیابان خاوران و نزدیک به گورستان “کفرآباد” جایی که عزت در آن چال شده بود خود را در ته چاه خشکی بکشم، بدون این که رفقایم از مرگ من آگاه شوند. فکر می کردم که بدین طریق از رنج کشنده ی مرگ عزت رها می شوم بی آن که روحیه ی رفقایم را خراب کرده باشم. بار دوم همانطور که در شعر “آه لس آنجلس” بدان اشاره کرده ام، جدا شدن از همسر دومم را چون خالی کردن پشت پسر شیرخواره مان می دیدم و تاب تحمل آن را نداشتم. با وجود این که بیش از دو سال پیش از آن در ۲۰ سپتامبر ۱۹۸۷ در برخورد به خودسوزی نیوشا فرهی در لس آنجلس، شعری در ستایش زندگی و انتقاد از فرهنگ شهادت نوشته بودم، و به علاوه تازه از نگارش کتاب “در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگ پرستی و مردسالاری در ایران” فارغ شده بودم، در آن موقعیت بحرانی کماکان خود را در برابر یکی از چالش های بزرگ زندگی ام ناتوان می دیدم. پس پتویی روی سرم کشیدم و دو روز و یک شب توی اتاق چنبره زدم. سرانجام پیچ رادیو را باز کردم و ناخواسته به برنامه ای درباره ی Osip Mandelstam (1938-1891) شاعر روسی گوش دادم که در تبعیدگاهش (پیش از این که به یکی از اردوگاه های مرگ استالین فرستاده شود) شعرهای اعتراض آمیزش را به حافظه ی همسرش می سپرد. همین بود که جانی دوباره گرفتم، پا شدم و دریافتم که فقط با پذیرش کامل مسئولیت در برابر پسر کوچکمان می توانم بر مشکلات ناشی از جدایی همسرم چیره شوم نه با کشتن خود.
آیا در آن شب هولناک، در کنار بالین منصور رادیویی نبود که او بتواند پیچ آن را بگرداند و به شعر فروغِ شاعران گوش کند که “تنها تبار خونی گلها او را به زیستن متعهد کرده است”؟ من مطمئن هستم که اگر منصور این فرصت را به خود داده بود آرام آرام زمان “زخم کشنده”اش را التیام می داد و او دوباره می توانست با شور و نشاط همیشگی به “نوشتن” یعنی تنها چیزی که به قول خودش او را به ادامه ی زندگی وامیداشت، بپردازد. حالا که او رفته، دخترهایش و دفترهای شعرش زندگی او را ادامه می دهند.
۵ آوریل ۲۰۱۰
پانوشت ها:
۱ـ من در زمان حیات منصور در مقاله ی “نشست های شنبه: تجربه ی ده سال یک جرگه ی ادبی در لس آنجلس” درباره ی تحول از ریاست ثابت به گردانندگی ادواری نوشته ام بدون این که از او نام برده باشم. رجوع کنید به کتاب من “من خود ایران هستم و ۳۵ مقاله ی دیگر”، نشر پگاه ـ افرا، کانادا، ۲۰۰۶ .
۲ـ برای خواندن مقاله ی “فردیت و سفری در مه” که پیرامون کتاب “قصیده ی سفری در مه” منصور است و همچنین مقاله ی “ادیسه یا انه ئید؟” که پیرامون کتاب “لس آنجلسی ها”ی او است رجوع کنید به کتاب “شعر و سیاست و بیست و چهار مقاله ی دیگر”، نشر باران، سوئد، ۱۹۹۸. این دو مقاله به تازگی در شهروند بازچاپ شده است. آنها را در لینک های زیر ببینید.
www.shahrvand.com/?p=5366
www.shahrvand.com/?p=2932
۳ـ نگاه کنید به “روزها در راه” نوشته ی شاهرخ مسکوب، جلد دوم، صفحه ی ۷۱۹، انتشارات خاوران، پاریس، ۱۳۷۹.