پرویز کلانتری متأسفانه بیمار است. پس از عارضۀ سکتۀ مغزی، گویا نه می تواند حرف بزند و نه دیگر دستش توانِ نقاشی کردن دارد. اگرچه تا کنون، بسیار نقاشی کشیده و آثارِ زیبایی بر بوم آفریده است…
آخرین دیدارم با او سالِ ۱۳۸۵ بود، در تهران… شبی تا دیرگاه، در خانه اش بودم و مثلِ همیشه گفتیم و شنیدیم و شادی کردیم.
پائیزِ چند سال پیش، این یازده شعرِ کوتاه را نوشتم و تقدیم کردم به پرویز…
برایش تندرستی و بُردباری آرزو دارم.
امیدوارم باز هم بتواند برایمان نقاشی بکشد و بنویسد.
ن.ز
برایِ دوستِ عزیزِ قدیمی: پرویز کلانتریِ نقّاش
به یادِ سالهایِ دهۀ پنجاه، ساختمانِ «کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان»، خیابانِ تختِطاووسِ تهران، چای و قهوه نوشیدنها، دوستیها و گَپزدنها دربارۀ شعر و نقاشی و داستان و فیلم و…
یک
خِشخِش این برگهایِ خُشک
صدایِ خندۀ پائیز است
بهبیراهرفتهایِ ما.
دو
زرد و قهوهای
سُرخ و اَرغَوانی
بنفش و نارنجی…
رنگهایش را بیمهابا میپاشد
بر بومِ سبزِ درختان
نقاشِ پیر:
پائیز…
سه
نگاه کن
چهگونه اینهمه رنگ را
باد میزُدایَد و
باران فُرومیشویَد از شاخهها
تا عُریان کند درختان را
پَذیرایِ آغوشِ سپیدِ زمستان…
چهار
عابرانِ بیذوق
چه بیاعتناء میگذرند
از برابرِ پردۀ رنگین و شگفتانگیزِ پائیز…
پنج
این برگِ خُشک
افتاده بر چمنِ صبح
پوشیده در شَبنَمِ یخزده
خوب میداند بهار که بیاید،
بر شاخهها
برگِ نو
جوانه خواهد زد.
شش
سرزنشِ باد را نشنیده میگیرند
رنگینبرگهایِ بازیگوش
رقصان، بر سنگفرش
در این نیمروزِ درخشان…
هفت
زُلالِ آبیِ آسمان را
خطخطی کردهاند
شاخههایِ بیبرگِ درختان…
هشت
چرا دل نمیکَنَد از شاخۀ لُخت
این برگِ پلاسیدۀ تنها
ـ نیمیش سبز و نیمیش زرد ـ
لرزان
در بورانِ شامگاهی؟
نُه
او را به حالِ خود بگذارید
تنسپُرده به آبِ رَوانِ جوی
قایقِ کوچکِ پائیز:
برگِ زرد…
ده
چشم مَپوش
از تماشایِ اینهمه رنگ!
برایِ دوباره دیدنشان
یک سال باید انتظار کشید…
یازده
درختانِ عُریان
اُستوار ایستاده در باغ
خوابِ شکوفه میبینند
تا بهار…