بخش اول

دکتر ناصر امیری

 اشاره: آنچه در زیر می خوانید متن سخنرانی دکتر ناصر امیری شاعر و  نویسنده ی افغانستانی است که در سال ۱۹۹۹ در بنیاد رودکی در شهر ونکوور ایراد کرد و بخش هایی از آن را نیز در مراسم بزرگداشتی که به همت کاروان شعر در ششم آگوست در تورنتو برای ایشان برگزار شده بود، در سخنان خود مطرح کرد.  گفتنی ست که این سخنرانی تاکنون در جایی چاپ نشده و اینک متن بازنویسی شده ی آن برای نخستین بار در شهروند می خوانید. با سپاس از ایشان.

***

 

دکتر ناصر امیری

در حدود نیم قرن پیش روانشاد استاد خلیل الله خلیلی نامدارترین شاعر معاصر افغانستان به دعوت روانشاد علامه بدیع الزمان فروزانفر که یکی از مولوی شناسان بزرگ روزگار ماست به ایران دعوت شد. در این سفر استاد خلیلی برای زیارت آرامگاه حافظ و سعدی به همراه میزبانش به شیراز رفت. در هواپیمائی که او را به دیار خواجه پرواز داد این ابیات زیبا را سرود و در دانشکدۀ ادبیات دانشگاه شیراز خواند:

مژده ای شیراز، من بوی بهار آورده ام

پیک گلزار دلم پیغام یار آورده ام

گر بهار آورده زینسان نرگس و نسرین و گل

صد بهار جانفزا من در کنار آورده ام

از “حدیقه” زی “گلستان” وز “سنائی” سوی “شیخ”

رازهای بس نهفته، آشکار آورده ام

غزنه با شیراز دارد ربط های معنوی

حرف بسیار است، من در اختصار آورده ام

ملت ایران و افغان غمگساران همند

غمگساری را حدیث غمگسار آورده ام

مژده ای یاران که من دردی کشان عشق را

ته نشین از جرعه های “لایخوار” آورده ام

از بدخشان دل شوریده در شیراز حسن

شعر رنگین همچو لعل آبدار آورده ام

شور بر سر، شعر بر لب، گل به دامن، جان به کف

در خرابات مغان چندین بهار آورده ام

ایمن است از برگریز حادثات روزگار

این گل الفت که من از “نوبهار” آورده ام

شادمان از بخت خویشم کاندرین گلزار ذوق

از نهال دوستی صدگل به بار آورده ام

 

به بیان ساده و لحن صمیمی و صادقانه ی شاعر توجه کنید. او که از سرزمین سنائی راهی دیار سعدی شده است حامل رازهای نهفته میان حدیقه ی سنائی و گلستان سعدی است. از رابطه ی معنوی که میان غزنه و شیراز وجود دارد سخن می گوید، و وقتی به فکر آوردن هدیه ای می افتد شعر رنگینش را که همچون لعل آبدار است از بدخشان دل شوریده اش برمی گزیند و به شیراز حسن ارمغان می کند. سخنور شوریده ی زادگاه مولوی وقتی از “نوبهار بلخ” به خرابات مغان در کوی رند جهان سوز، حافظ شیرین سخن، می رود شور بر سر و شعر بر لب و گل بر دامن و جان برکف دارد. چه هدیه ای بهتر و پربهاتر از این می تواند بود.

 

روانشاد رهی معیری غزلسرای نامی ایران وقتی برای شرکت در بزرگداشت خواجه عبدالله انصاری به افغانستان می رود بر آرامگاه آن عارف بزرگ در شهر هرات در غزلی شیوا و شیرین هم از آن گونه که رهی می تواند سرود می گوید:

 

بخت نافرجام اگر بر عاشقان یاری کند

یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

از دیار “خواجه شیراز” می آید رهی

تا ثنای “خواجه عبدالله انصاری” کند

می رسد با دیده ی گوهر فشان همچون سحاب

تا برین خاک عبیرآگین گهرباری کند

 

این همه، البته نشانه ی کوچکی است از رابطه ای دیرین که میان نام آوران فرهنگ ایران و افغانستان امروز وجود دارد و نیز نشانه ای از دلبستگی ها و وابستگی های معنوی میان دو ملت ـ دو ملتی که روزی یکی بودند.

اما این روابط دیرینه از اینجا و با این شعرها آغاز نمی شود و نیز در اینجا پایان نمی یابد. در واقع، روابط میان دو ملتی که اینک به نام های ایرانی و افغانستانی شناخته می شوند و در داخل مرزهای جغرافیائی مستقل و مشخصی زندگی می کنند به درازای عمر این ملت ها است.

این روابط روابط انسانی، عاطفی و عمیقی میان “آدمیزادگان” است و هیچ ربطی به روابط دولت ها ندارد و به همین دلیل از شائبه ی دورنگی و دوروئی و مکر و حیله و نیرنگ و دروغ و ریا که ویژه ی سیاست پیشگان است به دور می ماند. ایرج میرزا چه نیکو می گوید که:

سیاست پیشه مردم حیله سازند

نه مانند من و تو پاکبازند

 

روابط مردمی که اکنون در کشورهای افغانستان و ایران و تاجیکستان و چند کشور دیگر منطقه ی ما که شامل حوزه ی فرهنگی ایران باستان می شوند و همه به یک نژاد تعلق دارند هم از زمان مهاجرت نخستین قبایل آریائی به فلات ایران وجود و ادامه داشته است.

چنان که در دایره المعارف فارسی چاپ فرانکلین اشاره شده است بنا بر آنچه در کتیبه های داریوش نوشته شده و با نوشته های هردوت تاریخ نویس یونانی همخوانی دارد و بعضی از آنها در کتاب مقدس اوستا نیز آمده است، نخستین قبایل آریائی در آغاز به مناطق زیر مهاجرت کردند:

ـ مادها، در شمال و غرب ایران

ـ پارس ها، در جنوب ایران

ـ هیرکانیان، در استرآباد

ـ پارت ها، در خراسان

ـ آریان ها، در مجاورت رود آریوس یا هریرود در هرات

ـ درانگیان، در شمال غرب افغانستان (که بر طبق کتیبه های داریوش سرزمین آنان تا سیستان یعنی زرنگ امتداد داشت)

ـ آراخوتیان، در ناحیه ی رود هیرمند (این کلمه امروز در افغانستان به اشتباه هلمند تلفظ می شود)

ـ باکتریان، در دامنه های شمالی کوه هندوکش تا جیحون که مرکز ایشان بلخ بوده است

ـ سغدیان، در ناحیه ی کوهستانی میان سیحون و جیحون (نام این دو رودخانه چنان که در متن های فارسی آمده آمودریا و سیردریا است)

ـ خوارزمیان، در واحه ی وسیع خیوه

ـ ماژگیان، کنار رود مرغاب در بادغیس

ـ و ساگارتیان، در زاگرس شرقی

 

اگر به خاطر داشته باشیم که شهرهای هرات و قندهار و هیرمند و بلخ و مرغاب در بادغیس پنج ولایت یا استان افغانستان امروز را تشکیل می دهند و اگر کتیبه های داریوش و نوشته های هرودت را معتبر بدانیم بنا بر آن چه گفته شد از جملۀ ۱۲قبیلۀ آریائی ۵ قبیله در سرزمینی که بخشی از ایران باستان بوده و سپس قسمت عمده ای از خراسان بزرگ را تشکیل می داده و اینک به عنوان افغانستان شناخته می شود سکونت گزیده اند. بنابر آنچه گفته شد گمان می کنم در این که ایرانی ها و افغانستانی ها هر دو از یک نژاد هستند جای شک و تردیدی باقی نمی ماند.

روابط میان این دو ملت از مرز تاریخ فراتر می رود و به دوره های اساطیری می رسد. حتماً داستان زال و رودابه از شاهنامۀ فردوسی را به خاطر دارید و می دانید که زال پسر سام با رودابه دختر مهراب کابلی ازدواج کرد و نتیجۀ این پیوند خجسته جهان پهلوان رستم قهرمان بود. بر طبق روایت شاهنامه داستان از این قرار است که زال به سوی کابلستان راه می افتد و مهراب کابلی پادشاه کابل به دیدار او می رود. آن دو بزمی دارند. زال از هیکل و برز و یال مهراب خوشش می آید و او را می ستاید. در این میان یکی از سرداران زال به او اشاره می کند که مهراب دختری دارد که در زیبائی مانند ندارد.

 

گسارندۀ می، می آورد و جام

نگه کرد مهراب را، پور سام

خوش آمد هماناش دیدار او

دلش تیزتر گشت در کار او

چو مهراب برخاست از خوان زال

نگه کرد زال اندر آن بُرز و یال

چنین گفت با مهتران زال زر

که زیبنده تر زین که بندد کمر

……

یکی نامدار از میان مهان

چنین گفت کای پهلوان جهان

پس پردۀ او یکی دخترست

که رویش ز خورشید روشنتر ست

ز سر تا بپایش بکردار عاج

به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

رخانش چو گلنار و لب ناردان

ز سیمین برش رُسته دو ناروان

دو چشمش بسان دو نرگس به باغ

مژه تیرگی برده از پر زاغ

بهشتیست سرتاسر آراسته

پر آرایش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل به جوش

چنان شد کزو رفت آرام و هوش

 

این دخترک زیبای کابلی که هوش از سر زال ربوده رودابه دختر مهراب پادشاه کابل است که سرانجام زال با او ازدواج می کند و رستم که حاصل این ازدواج است در کابل زاده می شود. رستم نیز با تهمینه دختر شاه سمنگان (که ولایت یا استانی در افغانستان امروز است) ازدواج می کند که سهراب نتیجه ی این ازدواج است. به این ترتیب می بینیم که تاریخ روابط مردمی که امروز به عنوان ایرانی و افغانستانی شناخته می شوند از مرز تاریخ فراتر می رود.

***

وقتی سخن از شعر فارسی و فرهنگ مشترک به میان می آید مرزهای سیاسی فرو می ریزند و وابستگی های قومی و مذهبی و “دونی” از میان برمی خیزد و یکی و یکرنگی بر جای آن می نشیند.

اهل ذوق و فکر و اندیشه در افغانستان و ایران و تاجیکستان صرف نظر از داشتن تابعیت سه کشور مستقل، از شعر شاعران گذشته و معاصر این زبان یکسان لذت می برند و می آموزند. هنوز هم در برخی از مساجد و مدارس قدیم افغانستان کودکان سوادآموزی را با خواندن حافظ و گلستان و بوستان آغاز می کنند.

در هنگام خواندن شعر رودکی، خیام، مولوی، فردوسی، نظامی، سنائی، ناصر خسرو، حافظ، سعدی و نظایر آنان کسی به سراغ شناسنامه و گذرنامه و محل تولد و تابعیت و وابستگی های قومی و مذهبی آنان نمی رود و به آن توجهی نمی کند. آنچه به آن توجه می شود نفس شعر و مایه و محتوا و بار معنوی و جنبه های هنری آنست که خواننده را چه ایرانی باشد و چه افغانستانی و چه تاجیک مست و مسحور می کند.

موضوع فرهنگ مشترک میان ایران و افغانستان و تاجیکستان را که من امروز مطرح کردم موضوع تازه ای نیست. استادان و محققان و نویسندگان و شاعران نامدار ایران و افغانستان در این باره بیش از من سخن گفته اند و دربارۀ عدم توجه به این امر حیاتی هشدار داده و نگرانی های خود را بیان کرده اند که در اینجا سخن خود را به نقل بسیار مختصری از نوشته های این بزرگان مزین می کنم.

 

روانشاد دکتر پرویز خانلری استاد ممتاز دانشگاه تهران بیش از نیم قرن پیش در مقاله ای که زیر عنوان “فرهنگ مشترک” نوشت و سپس در کتابی به همین نام چاپ شد ضمن ابراز نگرانی از انحصار طلبی فرهنگ و زبان، بر اشتراک اقوام مختلف در شکوفائی فرهنگ مشترک تاکید می ورزد. او می نویسد: “ما وارث فرهنگی هستیم که از قدیمی ترین زمان های تاریخی در قسمت بزرگی از آسیا انتشار داشته است. اقوام ایرانی که اکنون در چند کشور آسیائی پراکنده اند سازنده و مالک این فرهنگ می باشند. این اقوام به سبب کثرت عده و وسعت سرزمین در طی تاریخ اگر چه گاهی حکومت واحد یافته اند، اما بیشتر زیر فرمان حکومت های متعدد بسر برده اند. اختلافات جزئی در زبان و بعضی از آداب نیز همیشه میان ایشان وجود داشته است. اما متفکران و دانشمندان این اقوام همیشه خود را به فرهنگی واحد منسوب می داشته و به خدمت در آن می کوشیده اند.”

سی و اندی سال پیش دکتر خانلری در مقدمه ی کتاب “نمونه های شعر فارسی دری” تالیف این بنده که توسط بنیاد فرهنگ ایران چاپ شد همین موضوع را تکرار کرد و نوشت: “فارسی دری میراث گرانبهائیست که مردم سرزمین های وسیعی در آن شریک اند. ادیبان و نویسندگان تاجیکستان و افغانستان و شبه قاره ی هندوستان در استواری پایه های قدرت این امپراتوری مقدس فرهنگی به همان درجه ای سهیم اند که ایرانیان. پاسداری از این میراث بزرگ معنوی در جهان آشفته سامان و به ماده گرائیده ی امروز، واجبی عینی است که دست تاریخ بر دوش فرزانگان این کشورها نهاده است. وظیفه ی اخلاقی نویسندگان و متفکران قلمرو زبان دری این است که از حال و کار همدیگر بی خبر نمانند و با هر وسیله و در هر فرصتی نتیجه ی ابداعات خویش را در این زمینه به معرض استفاده و قضاوت دیگران بگذارند و بیرون از مرزهای سیاسی، نگران مرزهای معنوی و فرهنگی یکدیگر باشند.”

دکتر خانلری می افزاید: “کشور همسایه ی عزیز ما افغانستان، یکی از مراکز بالندگی و گسترش زبانیست که امروز ایرانی و تاجیک و افغان بدان سخن می گویند و قرن ها زبان رسمی و ادبی و فرهنگی سرزمین پهناور هندوستان بوده است.”

دکتر خانلری در مقاله ای دیگر زیر نام “همسایگان ناشناس” که آن نیز در کتاب فرهنگ مشترک چاپ شده می نویسد: “میان ما و افغانستان جز یک خط مرزی فاصله ای نیست. هر دو یک نژاد و یک زبان و یک دین داریم اما یکدل نیستیم. من هرگاه چهره ی نجیب و مهرانگیز یک افغانی را می بینم و آهنگ دلنشین فارسی او را می شنوم میل دارم که سر بزیر بیندازم. گویا در نگاه پرمحبتش گله ای هست و به زبان حال می گوید: برادر عزیز مرا کم می شناسی و کم دوست داری.”

ادامه دارد