سه شنبه ۱۵ ماه مه ۱۹۹۰، ساعت نه شب به وقت اوهایو، در اتوبوس
باید گزارش سمینار را بنویسم. آن را ارزیابی کنم و خودم را در ارتباط با محتوای آن بهتر بشناسم. معمولن من از هر رویدادی می آموزم. اما آموخته هایم وحشی باقی می مانند. چکیده آنها را برای خودم به عنوان اصلی آموخته شده، تدوین نمی کنم که از روی یک متد آموزشی به خودم و افکارم نظم بدهم. در عین حالی که جنبه هایی از وجودم عاشق نظم است، اما در حقیقت همیشه هم از نظم می گریزم. شاید به این دلیل باشد که در هنگام خواندن بعضی متون، و یا شنیدن بعضی سخنرانی ها و یا در ارتباط و برقراری دیالوگ، به بسیاری چیز های دیگر می اندیشم. این گسیخته اندیشی مرا به یاد درخت های خانه پدری ام در دزفول می اندازد. مثل درخت های مرکبات؛ بویژه درخت های دبه، و کنار….
پدرم شکل گیری طبیعی درخت ها و رشد وحشی آنها را دوست داشت. و اجازه پختار و قطع ساقه های پخش و پلا را به کسی نمی داد. آیا در وجود عارفانه اش تصور می کرد که قطع بازوان یک درخت، درخت را پر از درد می کند؟ شاخه ها و برگهای درختان پهن و گسترده می شدند و همچون رقصندگان زیباروی هندی هزار بازو در می آوردند. ساقه ها به اطراف پراشیده می شدند و ساقه اصلی گم می شد. و آدم درمی ماند که بالاخره ساقه تنومند اصلی کدامیک است؟ شاید این وسعت پراکندگی باعث می شد که بار میوه شان چندان نباشد. اما زیبایی شان انکار ناپذیر….
من در کودکی دوست داشتم که درختان مرکبات خانه مان وجین شوند. مثل خانه های دیگر….مثل دختران مدرن آن سالها که هر از گاهی به آرایشگاه می رفتند، موهایشان را به مدل روز کوتاه می کردند، موهای زاید تنشان را از بین می بردند و پشت گوشهایشان عطر می زدند…من درخت ها را هر روز به حمام می بردم، به آنها آب می پشکنیدم تا خاک از سر و رویشان گرفته شود و برگ های سبز، زیبایی هایشان را به نمایش بگذارند. و… زول های اوایل بهار با عطر مسحور کننده جوانی شان چه شوقی را در ما بیدار می کرد…
و فاش ها…شکوفه های عطر آگین نارنج و دبه و لیمو با بوی گیج کننده شان چه شور انگیز ما را به وجد می آورد در آغاز بهار….
و حالا…در اتوبوس نشسته ام و دارم به آیواسیتی برمی گردم. و این برگشت، فضا و روحیه آیوایی را در من دوباره زنده می کند که اصلن برایم خوشایند نیست. آیا یک روز حتا همین آیواسیتی کوچک و غمگین برایم به صورت یک خاطره نوستالژیک در نخواهد آمد؟
نمی دانم….
تمام دیروز را بجز یک شیرینی براونی، یک فنجان شکلات گرم در کافه فرانسوی- ایتالیایی در خیابان سنت جیمز بوستون و یک سیب برای ناهارم چیز دیگری نخوردم. دیشب بسیار گرسنه بودم و هیچ چیز دلچسبی در وسط راه پیدا نمی شد که بخرم بجز شکلات! امروز صبح خودم را وادار کردم که ساندویچ کوچکی بخرم. اتوبوس در ایستگاهی توقف کرد و همه مسافران مثل گله های خسته و گرسنه به “هاردیز” رفتند تا چیزی بخورند. دلم برای شهر های بزرگ و اتفاقات متفاوت و غیر منتظره تنگ شده… من هرگز برای زندگی در یک شهر کوچک خلق نشده ام!
صبح با خواب دیگری بیدار شدم که باز هم مرا به فکر برد. خواب دیدم در یک کلینیگ یا بیمارستان آمریکایی هستم و دارند از من آزمایش خون می گیرند. روی میز آزمایشگاه کیف زنی قرار داشت که فراموش کرده بود بعد از تست آن را با خودش ببرد. گویی قبل از آمدن به آزمایشگاه در اتوبوسی نشسته بوده ام و در آن اتوبوس خانم “ف” و مادرش را دیده بوده ام. مادر “ف” با انرژی بی سابقه ای دنبال چیزی می گشت. من که بعد از سالها می دیدمشان با اشتیاق به طرفشان رفتم تا آنها را در آغوش بکشم، هر چند من در واقعیت آن ها را چندان نمی شناختم. اما مادر “ف” رویش را برگرداند. از این عکس العمل بی احترامانه حالت بدی به من دست داد. دیدم لباس سیاه به تن دارد. و بقیه هم لباس سیاه به تن دارند.
پرسیدم: کسی مرده؟
زنی که کنار مادر “ف” نشسته بود لبخندی زد به این معنا که چقدر دیر متوجه شده ای! هیچکس به من پاسخی نداد. این آدم ها همه در ایران زندگی می کردند. به خود گفتم شاید شوهرش مرده باشد! و نمی دانم چرا به یاد همسر بسیار خوب “آ.م” افتادم که “آ.م” به خاطر انتقام گیری از این زن خوب، بچه هایش را ربوده بود و به ایران برده بود. و زن که به خاطر فعالیت های سیاسی و شرایط بحرانی اش نمی توانست به ایران برگردد، در یکی از کشورهای اروپایی تنها مانده بود. در خواب گویی رنج این زن را ذره به ذره با او تجربه می کردم. به هر حال در بیمارستان که به هتلی بسیار زیبا شباهت داشت، با راهروهای بسیار تمیز و گلهای شاداب شمعدانی (شبیه به همان گلهایی که دیروز در کافه فرانسوی-ایتالیایی در بوستون دیده بودم) نشسته بودم که مردی قد بلند، حدود سنی ۵۰ تا ۵۵ ساله آمریکایی که انگار پزشک آزمایشکاه بیمارستان بود، کنارم نشست و با اعتماد بنفسی سترگ نوازشم کرد. از جایم بلند شدم و روی صندلی دگر نشستم. اما گویی یک رابطه دورانی – حلقوی بین ما به جریان افتاده بود. یک جریان مغناطیسی پر شتاب. مرد به دنبالم آمد و روی صندلی دیگری کنارم نشست و به نوازشم ادامه داد. آدمها مرتبن در گذر بودند و مدار مغناطیسی را خط خطی می کردند. از جایمان بلند شدیم و به یک محوطه خلوت رفتیم. او پتوی نازکی را دورمان پیچید که مثل یک کاپشن بزرگ بود. اما باز هم آدمها در حال رفت و آمد به ما نگاه می کردند. مرد، مرد خوبی بود و چهره دلنشینی داشت. اما گویی در عمق وجودش فقط به خواست های خودش توجه داشت. من در سکوتی غمگین به او نگاه می کردم و فکر کردم که زن همیشه در همه فرهنگ ها در رده دوم قرار می گیرد.
وقتی که دوباره به آزمایشگاه برگشتم، دیدم که کیف خاکستری روی میز آزمایشگاه از آن یک پیرزن آمریکایی بوده است. کیف توسط مادر “ف” ربوده شده بود. و پیرزن آمریکایی به میز خالی نگاه می کرد.
این هم از خواب های اتوبوسی من!!!
ساعت ۱۰ و ۴۰ شب در اتوبوس – به طرف شیکاگو
صدای مامانم مرتبن در گوشم می پیچد که قصه خاله سوسکه را برایمان تعریف می کرد. روایتگری مامانم به گویش دزفولی بود اما دیالوگ ها تلفیقی بودند از زبان شکسته بسته عجمی (فارسی) با لهجه دزفولی و دزفولی. “بوتول کچکه” وقتی که خانه پدرش را در جستجوی هویت و استقلالش ترک می کند، دیگر از هییت یک سوسک کوچولو در آمده و به دختری با اراده و پر از همت و قدرت تبدیل شده. چادر نازکش از پوست پیاز انحناهای اندامش را در زیر آفتاب درخشان نمی پوشاند. اما بیش از هر چیز اراده محکم اوست که در جستجوی سرنوشت خود پایش را از خانه بیرون می نهد.
کلید قصه گویی در شیوه بیان این قصه نهفته است که دیالوگ ها از زبان یک دختر تهیدست دزفولی گفته می شوند که می خواهد حتا زبان سنتی را که باری از فرهنگ تحمیل در خود مستتر دارد را به چالش بکشد و به زبان فارسی سخن بگوید. از آنجایی که دزفولی های سنتی نوعی آمیختگی عمیق با گویش خود داشته اند و زبان فارسی را شفاف و شسته رفته صحبت نمی کرده اند، دیالوگ های خاله سوسکه با آمیختگی زبان فارسی و گویش دزفولی به شکل ویژه ای طنز آمیز و شعر گونه بیان می شد: “مروم مروم در همه دون، شی بکنم مرد جوون، گنده خرما بخوروم، سو تس به ریشش می کنم!!”
بارها از خود پرسیده ام چرا خاله سوسکه خواسته است به همدان برود؟ آیا در زمان تدوین قصه، مرد های همدانی پیشرفته تر از مردان شهرهای دیگر بوده اند؟ و اگر بوده اند چه دلایلی می توان برای آن جست؟ و آیا واژه همدان تقطیر شده “همه چیز دان” نیست؟