عزت گوشه گیر
دیروز قصه ای نوشتم برگرفته از خوابی که دیده بودم. همان خواب که روی سینۀ مادر چهار تا قارچ روئیده بود. قصه ام را که تمام کردم، حس کردم سبک شده ام. هر چند زبان نوشته ام را دوست ندارم و کار هنوز در مراحل اولیه است و باید رویش کار کنم.
به گودبای پارتی جولیان نرفتم هر چند نویسندگان بسیاری در آنجا جمع بودند. باران، مثل فحش های زیر زبانی یک آدم غمگین به طور تکراری می بارید. هوا شرجی بود و همه چیز ملال آور….
در کلاس قصه نویسی جیمز مک فرسون برخلاف روزهای دیگر، شور و هیجان فراوانی موج می زد. با این که پیتر، منقد و منتقد خوش زبان کلاس غایب بود، اما مود، مود دلنشینی بود. استیون جونز سخنور اصلی کلاس شد و همۀ کلاس در نقد و انتقاد شرکت کردند. آنچه که باعث تعجبم شد این بود که همه متفق النظر به کار “پل مک دونالد” حمله کردند. فکر کردم احتمالاً حالا همه دارند ازش انتقام می گیرند، چون او تنها کسی است که معمولاً از کار همۀ شاگردان کلاس انتقاد منفی می کند. نکته تعجب آور دیگر این بود که همه قصۀ “باب” را تحسین کردند. قصۀ باب صمیمی بود و در آن بدون آن که گنده گویی کرده باشد، یک حس عاشقانه را توصیف کرده بود. وقتی کلاس تمام شد، متوجه شدم که باب در بیرون کلاس منتظرم ایستاده است. با هم قدم زنان حرکت کردیم. بیانم به طور بدی بد شده بود. گاه آنچه می خواهم به زبان بیاورم، آن کلمات، به صورت تودۀ انبوهی در لوله های باریک ذهنم گیر می کنند مثل خشال مشال و روانی بیانم را می گیرند. ابتدا از فیلمی که دختر پیتر بروک در آن بازی کرده بود شروع کردم، اما هر چه سعی کردم نه نام فیلم به یادم آمد و نه نام پیتر بروک! حتی نتوانستم قصۀ فیلم را تعریف کنم. ناچار به قصۀ باب پرداختم. در حقیقت می بایستی قبل از هر چیز دربارۀ قصه اش حرف بزنم. او حتماً منتظر نظر من هم بود. گفتم: از قصه ات خوشم آمد. اما چرا مرد فقط زیبائی زن را می بیند؟ اشکالی ندارد که زیبایی زن را تحسین کند، اما چرا به ورای زن توجهی ندارد؟ به درون و روح او؟ باب گفت: بله فکر می کنم این یک کمبود باشد. گفتم: شخصیت مرد کمی به نظرم ناخالص آمد. زن (جنیفر) را خیلی دوست داشتم. چه اشکالی داشت که جنیفر به خانه پدرش برود؟ چرا مرد اینقدر مصرانه می خواست فقط حرف خودش را به کرسی بنشاند؟
وقتی که گفتم مرد بنظر ناخالص می آمد، گفت: بله…مرد ناخالص است!
یکباره تعجب کردم. فکر کردم چرا هر چه می گویم او قبول می کند؟آیا به خاطر این نیست که می بیند دارم جان می کنم تا نظرم را بیان کنم؟ آیا بخاطر این مرتبا حرف مرا تایید می کند و می گوید: “بله هر چه تو می گویی درست است” چون دیگر حوصله ندارد که لکنت زبان مرا تحمل کند؟ وقتی که حرف می زدم، مثل خودم که به تمام اجزا چهره و حالت ها خیره می شوم، او هم به تمام اجزاء چهره ام خیره شده بود. وقتی هم وارد کلاس شده بود، روی صندلی ای نشست که از دیدگاه من دور باشد. من می بایستی سرم را مرتباً کج می کردم تا وقتی که او دربارۀ قصه اش توضیح می دهد، نگاهش کنم. این نوع تقلا در نگاه و حالت ها قدری مرا هیجان زده کرده بود. اما وقتی که گفت: بله مرد ناخالص است، عصبانی شدم. چرا او همه اش حرف های مرا تکرار می کرد؟ چرا مرتباً حرف هایم را تأیید می کرد؟ من نمی خواستم تأیید دروغ بشنوم. نمی خواستم به دلیل خارجی بودنم مورد تصدیق قرار بگیرم که از نظر او دل من شکسته نشود. من داشتم با یک صداقت بیرحمانه ای نوشتۀ او را مورد حمله قرار می دادم. صریح و عریان و بی پرده نظرم را می گفتم. دلم نمی خواست دلش را بشکنم. این صراحت به دلیل اعتقادم به ادبیات بود. به دلیل عاطفه ام به نویسنده بود… شاید در گوشه های ذهنم آنچه را که از کتاب “دربارۀ ادبیات” ماکسیم گورکی آموخته بودم، حالا ناخودآگاه به کار می بردم. چند بار تکرار کنان پرسیدم: چرا؟…. چرا او تصور می کند که مرد ناخالص است؟ اما او جواب پرسشم را نداد. انگار دیگر اصلاً به حرف هایم گوش نمی داد. انگار ناگهان به دنیای درونش پناه برده بود یا شاید سعی می کرد به دنیای درون من راه پیدا کند. اما چرا با کلمه از من چیزی نمی پرسید؟ واخورده شدم. چرا نویسندگان آمریکایی از جدل پرهیز می کنند؟ چرا دوست ندارند یک نوشته را تا سر استخوان تحلیل کنند؟ چرا ظاهراً تسلیم می شوند، اما بعداً پشت سر منتقد بدگویی می کنند؟ ما در ایران چقدر یک نوشته را سلول به سلول کالبد شکافی می کردیم. موشکافی می کردیم. مو را از ماست بیرون می کشیدیم….
به پارکینگ رسیده بودیم. با هم خداحافظی کردیم. او سوار ماشینش شد و من هم برگشتم و سوار اتوبوسم شدم. به خانه که رسیدم به کاوه گفتم برویم بیرون با هم شام بخوریم. سیلویا تلفن کرد و گفت او و جوئل و برایس می خواهند برای شنا به استخر مجتمع آپارتمانی ما بیایند. آنها به استخر رفتند و من و کاوه هم رفتیم برگرکینگ و شام مستضعفانه ای خوردیم! وقتی برگشتیم جوئل و سیلویا ناراحت شدند که ما بدون آنها شاممان را خورده ایم. آنها می خواستند برای شام به رستوران Iowa Power بروند که شیک ترین و گرانقیمت ترین رستوران شهر آیواسیتی است. من و کاوه چطور می توانستیم همراه آنها به چنین رستورانی برویم!؟
داشتم مجله نمایش و آدینه را ورق می زدم که خبر خودکشی عباس نعلبندیان دلم را فرو ریخت. هنرمندان در این شرایط ناگوار یکی یکی دارند دق می کنند یا خودشان را می کشند. نشستم تا فیلمی دربارۀ ویرجینیا ولف ببینم. او هم خودکشی کرده است….
قدری روی قصه ام کار کردم. دیدم اصلاً نمی توانم ترجمه خوبی از این قصه داشته باشم. خودم را به کلی باخته ام. دیگر نمی توانم به خودم نهیب بزنم که من باید باختن را شکست بدهم. فروریختن را شکست بدهم و به جنگ زندگی بروم!!