۵ تا ۱۵ سپتامبر۲۰۱۹

چهل و چهارمین جشنواره جهانی فیلم تورنتو از ۵ تا ۱۵ سپتامبر ۲۰۱۹ برگزار می‌شود. به ‌دنبال تصمیم پیرس هندلینگ، مدیر پیشین جشنواره، برای بازنشستگی، این اولین سالی است که مدیریت جشنواره به شکل مشترک به ‌وسیله کامرون بِیلی و جوآن وایسنت انجام می‌پذیرد. اولی، مدیریت هنری جشنواره را به‌ عهده دارد و دومی مدیریت اجرایی. اما این تغییر و تحول به ‌نظر نمی‌رسد بر برنامه‌ریزی جشنواره تاثیری گذاشته باشد. حضور چشمگیر هالیوود هنوز برجسته‌ترین ویژگی جشنواره تورنتو در مقایسه با کان، ونیز، و برلین است.

امسال، بیش ازسیصد و پنجاه فیلم در جشنواره حضور دارند که چندتا از دیدنی‌ترین‌شان این‌ها هستند:

انگل (Parasite)، بونگ جون-هو، کره جنوبی

حقیقت (The Truth)، هیراکازو کُره‌-ادا، فرانسه

درباره بی‌پایانی (About Endlessness)، روی اندرسون، سوئد

درد و افتخار (Pain and Glory)، پدرو آلمودووار، اسپانیا

باید بهشت باشد (It Must be Heaven)، الیا سلیمان، فلسطین

مزرعه سرخ (Red Field)، کرن یدایا، اسرائیل

بازهم بازگشت به خانه (Coming Home Again)، وین وانگ، آمریکا

فانوس دریایی (The Lighthouse)، رابرت اگرز، آمریکا

شبکه زنبور (Wasp Network)، الیویه آسایاس، فرانسه/اسپانیا

از ایران فیلم “پسر- مادر” (Son-Mother) ساخته مهناز محمدی در جشنواره حضور دارد که به ‌شکل مشترک با جمهوری چک ساخته شده است. مرجان ساتراپی، سینماگر ایرانی- فرانسوی، فیلم “رادیواکتیو” (Radioactive) را به جشنواره آورده که برنامه پایانی جشنواره است. فیلم دیگری که به ایران مربوط می‌شود، مستند “فرزند عشق” (Love Child) از فیلمساز دانمارکی ایوا مولواد است که درباره زن و مردی ایرانی است که برای رهایی از مجازات به ‌جرم زنا همراه با فرزند چهارساله‌شان مجبور به فرار از ایران می‌شوند.

در نمایش‌های پیش- جشنواره‌ای چند فیلم را دیدم که در این‌جا به آن‌ها می‌پردازم:

فرزند عشق

انگل (Parasite)، بونگ جون-هو، کره جنوبی

“انگل” تازه‌ترین ساخته بونگ جون-هو است که جایزه نخل طلای جشنواره کان امسال را به خود اختصاص داد. همین‌طور، جایزه بهترین فیلم را از جشنواره سیدنی دریافت کرد. از میان چند سینماگر موفق کره جنوبی، بونگ جون-هو شناخته‌شده‌ترین است. او با “مادر” (Mother) توانست توجه‌ها را به خود جلب کند و با “برف‌روب” (Snowpiercer) آوازه جهانی یافت و با “اوکجا” (Okja) به‌عنوان سینماگری که برای محیط زیست و مسائل اجتماعی ارزش قائل است مطرح گردید.

در “انگل”، بونگ جون-هو در چارچوب یک فیلم خنده-گریه-وحشت-خشونت به موضوع اختلاف طبقاتی در جامعه امروزین کره جنوبی می‌پردازد. پسر جوان یک خانواده فقیر خودش را به عنوان معلم سرخانه وارد زندگی یک خانواده پولدار می‌کند و به‌ تدریج دست افراد خانواده ‌اش را هم به کار بند می‌کند. اما این حقه ‌بازی بی‌خطر، پیچیده‌تر از آن می‌شود که در آغاز به ‌نظر می ‌رسد.

رادیو اکتیو

“انگل” هم‌خانواده “دله دزدها” (Shoplifters) از هیراکازو کره- ادا، سینماگر ژاپنی است که آن‌هم تصادفا سال گذشته جایزه نخل طلای کان را برنده شد. هر دو فیلم به یک رابطه نامعمول خانوادگی می‌پردازند. در “دله دزدها” با خانواده ‌ای آشنا می‌شویم که با دله دزدی روزگار می‌گذرانند و بعدا معلوم می‌شود هیچ رابطه خونی با یک‌دیگر ندارند اما به‌شدت به هم وفادارند. همین وفاداری را بین افراد خانواده “انگل” هم می‌بینیم. همراهی و همکاری پدر، مادر، دختر، و پسر برای کلاه گذاشتن بر سر یک خانواده پولدار مثال زدنی است.

بونگ جون- هو با کنتراستی که بین هوش خانواده فقیر و خانواده پولدار بوجود می‌آورد به ‌راحتی همدردی بیننده نسبت به خانواده فقیر را جلب می‌کند. حماقت زن و شوهر پولدار این پرسش را در ذهن بیننده بوجود می‌آورد که آدم‌هایی با چنین ضریب هوشی پایین چگونه ممکن است این‌قدر ثروت به هم بزنند. و در مقابل، افراد باهوشی مانند آن یکی خانواده چرا باید در زیرزمین کثیفی زندگی کنند که پنجره کوچکش مخفیگاه مناسبی برای شاشیدن آدم‌های مست توی کوچه باشد. بونگ جون-هو لابد انتظار دارد که این دو پرسش راهنمای مناسبی برای بیننده برای رسیدن به این پاسخ باشد که تنها یک جامعه بیمار می‌تواند امکان پولدار شدن برای آن یکی را فراهم کند و هم‌زمان بر سر راه پیشرفت این یکی مانع‌تراشی کند.

اما پرسش مهمی که سال‌هاست در رابطه با سینمای کره جنوبی در ذهن من است هنوز هم بی‌پاسخ می‌ماند. این‌که در سینمای این کشور چرا این‌قدر خشونت می‌بینیم؟ ریشه این خشونت را در کجای فرهنگ این کشور باید جستجو کرد؟ فراوانی خشونت در ساخته‌هایی که از کره جنوبی می‌آیند آن‌قدر گسترده است که این تصور را ایجاد می‌کند که فیلمی که در آن به اندازه کافی خشونت نباشد امکان ساخت در این کشور را نمی‌یابد. در “انگل” تا نیمه دوم فیلم خبری از خشونت نیست. وقتی داشتم فیلم را می‌دیدم کم کم داشتم آماده می‌شدم تا فیلمی ببینم که در آن خبری از خشونت نیست. اما در نیمه دوم فیلم، بونگ جون- هو نگذاشت که شگفت‌زده از سینما خارج شوم و به اندازه کافی خشونت وارد فیلم کرد تا آرامش نیمه اول را جبران کند.

تحریک (Incitement)، یارون زیبرمن، اسرائیل

“تحریک” سومین فیلم یارون زیبرمن سینماگر اسرائیلی- آمریکایی است که در آن به ترور اسحاق رابین، نخست وزیر سال‌های آغازین دهه ۹۰ میلادی می‌پردازد. ماجرای تلخی که به یکی از حسرت‌بار‌ترین نقاط عطف تاریخ اسرائیل و جهان تبدیل شد. اسحاق رابین اولین (و آخرین) سیاستمدار اسرائیلی بود که به‌ شکلی جدی به مسئله صلح با فلسطینی‌ها پرداخت و در زمانی که تنها یکی دو گام از یک صلح ماندگار فاصله داشتیم به ‌دست یک جوان بنیادگرای یهودی کشته شد. با مرگ او آرزوی صلح بین اسرائیل و فلسطین نیز برای آینده قابل پیش‌بینی به فراموشی سپرده شد.

یارون زیبرمن خود به بخش لیبرال جامعه یهودی آمریکا تعلق دارد. بخشی که به ‌صورت جدی به ‌دنبال صلح است و اندیشه اسرائیل بزرگ را اسطوره‌ ای می‌داند که تنها باید در متون مقدس به‌ دنبالش گشت. در “تحریک”، اما، او با دقت یک تاریخدان دقیق و آکادمیک به ریشه‌ یابی این ترور می‌پردازد بی ‌آن‌که جانب این سو یا آن سو را بگیرد. و نشان می‌ دهد که اندیشه ‌های بنیادگرا، هرچند از دید تعداد معتقدین به آن‌ها کوچک باشند، به دلیل اعتقادات جزمی ‌شان توانایی آن را دارند که به ‌سادگی مسیر تاریخ را تغییر دهند.

پسر- مادر

در “تحریک” با ایگال عمیر دانشجوی جوان حقوق آشنا می‌شویم که از یهودیان مزراحی است و برعکس خانواده ‌اش که صلح‌طلب و لیبرال هستند به بنیادگرایی تمایل پیدا می‌کند تا جایی که به این اعتقاد می‌رسد که مهم‌ترین دشمن یهود نه اعراب یا فلسطینی‌ها بلکه اسحاق رابین است که دارد دین و دنیای یهودیان را یک‌ جا به دشمن واگذار می‌کند. از همین رو باور دارد که کشتن رابین نه تنها واجب است بلکه به‌مراتب مهم‌تر از کشتن مردم فلسطینی است.

برای آشنا شدن با ریشه‌های این ترور لازم است به اختصار به تاریخ اسرائیل، تضادهای اجتماعی و سیاسی درون آن، و تبعیض‌های موجود در جامعه اسرائیل اشاره کوتاهی بکنم.

جامعه یهود در دو یا سه گروه اصلی دسته‌ بندی می‌شوند: اشکنازی‌ها – به ‌شکلی نادقیق – آن‌هایی هستند که در اروپا و بویژه در آلمان و اروپای شرقی مسکن گزیدند. سفاردی‌ها به یهودیانی می‌گویند که در زمان حکومت مسلمان‌ها در اسپانیا زندگی می‌کردند و با شروع دوران تفتیش عقاید همراه با مسلمان‌ها به شمال آفریقا مهاجرت کردند. گروه سومی که گاه آن‌ها را بخشی از سفاردی‌ها به ‌حساب می‌آورند مزراحی‌ها هستند که در ایران و غرب آسیا زندگی می‌کردند و می‌کنند. کشور اسرائیل عمدتا با کوشش‌های اشکنازی ‌ها تأسیس شد. تفکر صهیونیسم هم در بین همین گروه پا گرفت و متحول شد. سفاردی‌ ها و مزراحی ‌ها در این دو زمینه سهم کمتری داشتند که عمدتا به دلیل زندگی راحت‌تری بود که این دو گروه بین مسلمانان در مقایسه با زندگی اشکنازی ‌ها در اروپا داشتند. پس از تشکیل اسرائیل شکاف بین اشکنازی ‌ها از یک سو و سفاردی‌ ها و مزراحی ‌ها ازسوی دیگر عمیق شد و به تبعیضی چشمگیر از سوی گروه اول علیه دو گروه دیگر تبدیل گشت تا جایی که حتا ازدواج بین این گروه ‌ها کمتر از ازدواج ‌های درون گروهی مرسوم بود و هست.

از سوی دیگر، صهیونیسم اگرچه یک تفکر سکولار و غیرمذهبی بود، پس از تشکیل دولت و کشور اسرائیل به ‌سرعت زمینه را به گروه‌ های مذهبی باخت. علت این امر گوناگونی بسیار وسیعی است که از دید گرایش سیاسی بین مردم اسرائیل وجود دارد. دو گرایش اصلی شامل یهودیان سکولار و یهودیان مذهبی راست‌گرا هیچ‌گاه نمی‌توانند بدون اتحاد با احزاب کوچک‌تر قدرت سیاسی را در دست بگیرند. در بین این احزاب کوچک ‌تر، به‌ طور سنتی، سکولارها و چپ‌گراها با حزب کارگر (سکولار و متمایل به چپ) متحد می‌شوند و مذهبی‌ها با حزب لیکود (متمایل به راست). از آن‌جا که صهیونیسم در سال‌های آغازین تاثیر فراوانی از سوسیالیسم می‌گرفت، دولت اسرائیل تا چند دهه بعد از تأسیس این کشور به ‌طور سنتی همیشه در دست هم‌پیمانان سکولار حزب کارگر بود.

گرایش‌ های مذهبی بنیادگرا از همان نخستین روزهای تشکیل اسرائیل شروع به رشد کردند. بنیادگرایان یهودی را در دو گروه عمده می‌توان تعریف کرد. گروه اول – که تندروتر هستند – با هرگونه تلاشی برای تشکیل کشور اسرائیل مخالفند. اینان بر این باورند که خداوند از روی حکمت قوم یهود را محکوم به سرگردانی کرده است و این سرگردانی تا زمان ظهور مسیحا ادامه خواهد یافت. به همین دلیل هرگونه کوششی برای بازگرداندن یهودیان به سرزمین موعود و تشکیل دولت اسرائیل حکم مخالفت با خدا را دارد و کفر به ‌حساب می‌آید. گروه دوم – که در مغالفت با دولت اسرائیل کمتر تندرو هستند – بر این باورند که اگرچه تفکر گروه اول درست است اما حالا که خواهی نخواهی چنین دولتی تشکیل شده است موظف است شریعت یهود را، آن‌چنان ‌که در تورات و تلمود آمده است و ابن میمون آن‌ها را تدوین کرده است، مو به مو و بدون تفسیر یا به‌روز سازی به اجرا در آیند. بر اساس این قوانین، از جمله سنگسار زناکار و هرکس از دین خارج شود یا به دشمنان یهود کمک نماید باید به اجرا درآیند.

همین نکته آخر، یعنی واجب‌القتل بودن کسی که به دشمنان یهود کمک نماید دستمایه توجیه مذهبی ایگال عمیر شد. او در به‌ در به دنبال یک روحانی می‌گشت که تفسیر او از این قانون را تایید کند و بالاخره کسی را یافت که فتوای لازم را صادر کند. او مانند بسیاری همفکرانش بر این باور کهن بود که یهود قوم برگزیده خداوند است و به همین دلیل از پیروی از قوانین ساخته دست بشر (مثلا مصوبات سازمان ملل یا قوانین مربوط به حقوق بشر) معاف است. همین‌طور بر این باور بود که دموکراسی، به‌عنوان ساختاری که به ‌دست بشر تهیه شده در تناقض با احکام الهی است و لزومی ندارد که یهودیان مومن – مانند خود او – خود را به آن مقید بدانند. از دید او کشتن فلسطینی‌ها به ‌عنوان غصب‌کنندگان سرزمین موعود نه‌تنها جایز بلکه واجب است و در این میان نباید بین نظامی و غیرنظامی، و مرد و زن و کودک تفاوت قائل شد.

مجموعه این باورها و پشتیبانی یکی دو روحانی یهودی از او باعث شد که او نقشه قتل اسحاق رابین را به اجرا بگذارد و در تظاهرات بزرگی که در حمایت از طرح صلح برگزار شده بود رابین را با سه گلوله از پا در آورد. به دنبال قتل رابین، راستگرایان افراطی به رهبری بنیامین نتانیاهو و با تکیه بر توان نیروهای بنیادگرا موفق شدند قدرت سیاسی را در دست بگیرند و رویای صلح جامع بین اسرائیل و فلسطین را بار دیگر برای مدت نامعلومی بایگانی کنند.

یارون زیبرمن با زیبایی ریشه‌های این ترور را در “تحریک” بررسی می‌کند. تصویری که او از ایگال عمیر به‌ دست می‌دهد هیچگاه تصویری اهریمنی نیست. برعکس، او را فردی عادی معرفی می‌کند که مانند هم سن و سال‌های خودش عاشق می‌شود، در عشق شکست می‌خورد، با دوستانش خوش و بش می‌کند و با خانواده‌ اش رابطه معمول و محترمانه‌ ای دارد. این همان تصویری است که هانا آرنت به آن عنوان روزمره‌گی شرارت می‌دهد با این توضیح که جلادان آلمان هیتلری افراد اهریمنی عجیب و غریبی نبودند، بلکه کسانی بودند که من و شما هر روز چندین و چند بار با آن‌ها برخورد می‌کنیم. این افراد وقتی شرایط مساعد برای‌شان فراهم می‌گردد به اشراری تبدیل می‌شوند که کشتن و سوزاندن و مثله کردن کار روزانه‌شان می‌شود. همین تعبیر را محمد رسول ‌اف در نهایت زیبایی در فیلم “دستنوشته‌ها نمی‌سوزند” با نشان دادن زندگی روزمره مامور اجرای قتل‌های زنجیره ‌ای در ایران تصویر می‌کند.

موضوع جالب توجه دیگری که زیبرمن به آن اشاره می‌کند همراهی و همگامی نیروهای بنیادگرایی است که در ظاهر با یک‌ دیگر در جنگ هستند اما در واقع نهایت همراهی و همکاری را با یک‌دیگر می‌کنند. تلاش‌های اسحاق رابین و یاسر عرفات برای ایجاد صلح بین دو ملت از سویی با مخالفت بنیادگرایان مذهبی یهودی روبرو می شود و از سوی دیگر با مخالفت بنیادگرایان مسلمان. اگرچه این دو گروه در ظاهر با یک‌دیگر دشمن هستند اما در عمل، برای به شکست کشاندن مذاکرات صلح همراه و هم‌قدم عمل می‌کنند. بنیادگرایان یهودی آتش مسلسل را بر روی مردم کوچه و بازار در محله‌های فلسطینی نشین می‌گشایند و بنیادگرایان مسلمان فلسطینی با بستن بمب به بدن‌شان در اتوبوس و نقاط پر جمعیت مردم بی‌گناه اسرائیلی را به کشتن می‌دهند. و دست آخر، همین جمعیت کم‌شمار اما پرتوان هستند که موفق می‌شوند حرف‌شان را به کرسی بنشانند.

نکته مهمی که در “تحریک” به آن بی‌توجهی شده است گسترش تفکر صلح در جامعه آن زمان اسرائیل است. در “تحریک” به بخش بزرگی از جامعه آن روز اسرائیل که از تلاش‌های صلح‌طلبانه حمایت می‌کردند توجه چندانی نمی‌شود. “تحریک” تمام توجه‌ اش را بر روی زندگی و رفتار ایگال متمرکز کرده. تنها در صحنه ‌های پایانی است که جمعیت بسیار بزرگی که برای شنیدن سخنان رابین گرد آمده ‌اند را می‌بینیم و متوجه می‌شویم در مقایسه با مخالفین صلح چه عدد بزرگی را تشکیل می‌دهند.

دیدن “تحریک” را به صلح دوستان و به آن‌ها که به مسائل سیاسی خاورمیانه توجه دارند توصیه می‌کنم.