شماره ۱۱۹۲ ـ ۲۸ آگوست ۲۰۰۸

فصل هشتم: بازار جهان
هنوز حس جدا شدن، حس دور شدن، حس خیلی خیلی دور شدن در تنش ننشسته بود. هنوز نرمی آسفالت های داغ خیابانهای تهران را در زیر پاشنه کفش هایش احساس می کرد.

و سرانجام هنگامی رسید که هجوم زمان آغاز شد، هجوم لحظه ها، هجوم روزها و ماهها و بالاخره هجوم سالها، روزی رسید که متوجه سرمای غریبی شد و تنش که هنوز از خورشید ظهرهای تابستان می درخشید و داغ بود ناگهان یخ بست و در آن لحظه بود که پاییز با همه پختگی و عظمتش، به همراه همه ی همهمه ی برگهایش از راه رسید. دید در میان سوز سرد پاییزی و انبوه برگهای مرده اش ایستاده است و زندگی خالی به نظر می رسد.

ـ “دیگه هیشکی نبود!” دیگر چه چیزی برایش باقی مانده بود؟ جز چند برگ کاغذ سپید و قلمی برای نامه نوشتن.

برای امیر نوشته بود: “نمی دانم چند نامه در توجیه اینکه ترکت نکرده ام بلکه این زندگیست که ما را از هم جدا می سازد نوشته ام. زندگی هر کدام از ما را به گوشه ای از این دنیا پرتاب می سازد. و دیگر نمی دانم. دیگر هیچ چیز را نمی دانم. در آن زمان فقط یک چیز را می دانستم، و آن این بود که باید از زندگی به عشق نشست و از عشق به زندگی نشست و باز باید از مرگ به زندگی نشست.” برایش ننوشته بود: “باید برای هم ماند” و ننوشته بود: “باید بی هم و تنها هم ماند” بلکه فقط نوشته بود: “باید زیست. باید ماند.” گاهی در میان کتابهای شعر و عکسهای قدیمی و نامه هایش می نشست و از نو همه را می دید و از نو همه را می خواند و به فکر فرو می رفت.

در ذهنش تصویر ایران در روز جمعه نهم شهریور ماه متوقف شده بود. زمان و مکان و تصویر آشنایان به آخرین دیدار محدود و ثبت شده بود.

تصویر آخرین روز اقامتش در ایران در حافظه اش به تصویری ابدی بدل شده بود که گمان می کرد آن تصویر هرگز تغییر نخواهد کرد. هنوز گیتی با نگاهی عبث بر روی صندلی فرودگاه نشسته بود. کیوان هنوز در سالن انتظار فرودگاه ایستاده بود. امیر پشت فرمان اتومبیلش بر سر چهارراه دلگشا توقف کرده بود. هما سر تا پا سیاهپوش با صورتی خیس از عرق و اشک در سالن رستوران نشسته بود و کیانوش خسروی با چهره ای خواب آلود در خانه اش را بر روی او می گشود.

ـ “از ایران چه خبر؟” در آغاز به نظر می رسید که از تونل زمان عبور کرده است. آدمیانی دیگر، زمانی دیگر و مکانی دیگر و این ابتدای راه بود. از آن پس دو زندگی متفاوت و دو زمان موازی را در کنار هم می زیست. گذشته و زادگاه در هیئت سال ۱۳۶۳ هجری شمسی به او روی می نمودند و حال و آینده به شکل اروپای پایان قرن بیستم در کنارش جریان داشت.

ـ ” از ایران چه خبر؟” در ابتدا سعی می کرد تا همه چیز را برای آشنایانش توضیح دهد. در نامه هایش هر چیز ناشناخته ای را که می دید می نوشت و آنها را شریک لحظات خود می کرد ولی بالاخره هنگامی رسید که به تازگی ها عادت کرد. عادت به بارانهای مداوم و عادت به راهروهای متعفن مترو و عادت به هوای مه آلودی که تنفس می کرد دائمی شد. نامه نوشتن هم عادت شده بود و تنفس کردن و همه چیز دیگر از روی عادت بود. دیگر چندان امیدی نداشت که آنچه می نویسد از آنسو فهمیده شود. آدمیانی در دو نقطه ی مختلف جهان می زیستند هر دویشان به زبان واحدی سخن می گفتند. ولی دیگر به مرور یکدیگر را نمی فهمیدند.

ـ “هر وقت میخوام نامه بنویسم نگرانم که اون طرفیا حرفم رو بد بفهمن!” کم کم این خودسانسوری مداوم، مانند ماده ای قانونی از سوی طرفین پذیرفته شد. رفته رفته تفاوت دو جهان آنقدر زیاد شد که میترا به زحمت به یاد می آورد که در گذشته به چه شکلی بوده است. شکل سنتی محیط زیست در زادگاهش و قواعد و اخلاقیاتی که در آن روابط رعایت می شد به مرور در ذهنش کمرنگ می شد، طوری که به سختی به یاد می آورد که گذشته را چگونه تحمل می کرده است. گاهی کلافه می شد و اینگونه رفتارها را “ایرونی بازی” می نامید. خو گرفتن به زندگی نوین علیرغم همه مشکلاتش، زندگی گذشته را دورتر و نامفهوم تر می کرد.

“از ایران چه خبر؟” عاطفه ها فقط از طریق نامه و تلفن به حیات خود ادامه می داد ولی خط ارتباطی به مرور قطع می شد چرا که دنیاهایشان از هم جدا می شد. زمان درازی گذشت تا بفهمد که اشکال از اداره ی پست و یا مخابرات و یا بالا بودن نرخ تلفن نیست. زمانی گذشت تا پی ببرد که دیگر چیزهای مشترک زیادی ندارد تا بتواند در باره اش بنویسد.

ـ “آخه چی داریم که بنویسیم که نه دروغی گفته باشیم و نه به غصه های اونا اضافه کنیم؟”

ـ “از ایران چه خبر؟” سرتاسر شب را خواب دیده بود. خواب تکه تکه شدن هما را، خواب ترک خوردن خانه را، و هر بار خبر ویرانی ها و کابوسها آشفته اش کرده بود.

ـ “از … ایران چه خبر؟” باید با ایران تماس گرفت. باید تلفن زد. باید خبری گرفت. باید از کسی چیزی پرسید. می پرسید و روزهای بسیاری به این شکل می گذشت و پاسخ قانع کننده ای نمی شنید.

ـ “از ایران چه …؟” با همین فکر در صف ویزای آمریکا در کنار جمشیدخان ایستاده بود و از خستگی از این پا به آن پا می شد. عطر تند وحشی جمشید گیج اش کرده بود و درد! درد جریان سردی بود که از انگشتان شروع می شد و در میان استخوانها می لولید تا خود را به ساعد برساند. سپس خود را بالا می کشید و در بازو می پیچید و به گردن می رسید.


ـ “از چه موقعی این درد شروع شده؟ آیا سابقه ی رماتیسم در خانواده تان ندارید؟

ـ “نه!”

ـ “فکر می کنین علتش چی باشه؟”

ـ “دیگه چه فرقی می کنه؟” صدای میترا بود که با بی تفاوتی به دکترش پاسخ گفته بود.

ـ “به آب سرد دست نزنید! با رطوبت تماسی نداشته باشید! به هیچ وجه بار سنگین حمل نکنید! داروهایی را که می نویسم به موقع بخورید! و آیا می توانید چند روزی استراحت کنید و به سر کار نروید؟”

ـ “نه، متاسفم! این فعلا ممکن نیست!” و با قیافه ی حق به جانبی افزوده بود: “الان مستخدمم به سفر رفته و شوفر و باغبانم در مرخصی هستند، این روزها ناچارم خودم همه کارها را به تنهایی انجام بدهم.”

ـ “چیزی که در شما قابل تحسین است قدرت شوخ طبعی تان در هر موقعیت و شرایطی است!”

ـ “شاید با شوخی کردن و خندیدن می خواهیم بگوییم که هنوز زنده ایم.”


جمشید نهاوندی کت و شلوار انگلیسی کرم رنگی به تن داشت، پیراهن و کراواتش فرانسوی بود، سامسونت آلمانی به دست داشت، ادوکلن “آزارو” زده، فرشهایش را به اروپا و آمریکا صادر می کرد و حالا در قلب پاریس در سفارت آمریکا ایستاده بود و برای میترا از فواید “ایرانی بودن” و “وطن” حرف می زد.

ـ “درسته که تو شرایط قبلی مالیاتای سنگین به ما بستن و ما تجار منفرد بایس مبالغ کلونی پرداخت کنیم ولی دنیا اینطور نمی مونه میترا خانوم! بعد از هر جنگ نوبت دوره ی آبادونیه! ما از نو مجبوریم سرمایه گذاری کنیم و هر چی رو خراب شده دوباره بسازیم.” صدایش بلند بود و توجه دیگران را به خود جلب می کرد، گویی که در مصاحبه ی مطبوعاتی با شخصی خیالی شرکت کرده باشد، حرف می زد و میترا به دهان و حرکتش لبانش می نگریست. لبانش لبانی بود که از پسته شکستن می آمد و هوس کباب بره در کافه های دربند را داشت. لبانی که مدام نرخ گذاری و ارزیابی می کرد. لبانی که برای معامله کردن و چانه زدن خلق شده بود. برای تجارت کردن، برای خرید و فروش کردن، برای سود بردن و بهره مند شدن، لبانی که برحسب موقعیت ها قول داده بود و بر حسب زمانه، زد و بندها کرده بود. لبهایش، لبانی بود که نرخ روز را به خوبی می شناخت و نان روزانه اش را به نازل ترین قیمت میخرید.

نگاهش در حین حرف زدن به هر سو می رفت. چشم ها، چشمهای درشتی به رنگ قهوه ای تیره بود که از دور به سیاهی می زد. چشمانی درشت و گرد که مژگانی سیاه آن را احاطه کرده بود و وقتی موجود ماده ای از برابر چشمانش می گذشت، وقتی نگاهش به گردنی، دستی، ساعدی، بازویی و یا ساق برهنه ای می افتاد گردتر می شد و برق می زد. چشم ها، چشمان جانور گرسنه ای بود و در جستجوی شکاری تازه.

پوستش، پوست سبزه ای بود که پیدا بود در دادن غذا و میوه و آبمیوه به تنش کوتاهی نکرده است. جمشید نهاوندی با تنش بسیار سخاوتمند بود. هر چه تن نیاز میکرد جمشید بی دریغ بدان عرضه می نمود. پیشانی اش بلد نبود، کمی بالاتر از ابروهای پرپشتش زود به موی سر می رسید. حاصل تحصیلاتش در دبستان و دبیرستان این بود که جمع و تفریق و ضرب و تقسیم را به خوبی آموخته بود و به کار می برد. باهوش نبود، در زندگیش هیچ چیزی خلق نکرده بود. شم اقتصادی جمشید به او آموخته بود که راز بقای تاجر در این است که همیشه هر جنسی را به ارزان ترین قیمت بخرد و همان را به گران ترین نرخ بفروشد. جمشید نهاوندی تاجر بود.

صدای جمشید بود که از وطن حرف می زد و در سر میترا طنین می انداخت و او را به فکر می انداخت تا از خود بپرسد: “ایران یعنی چه؟” آموزش آمریکایی دیده بود، در فرانسه می زیست، از صبح تا شب به زبان فرانسه حرف می زد، دوستانش اسپانیایی و آمریکای لاتینی و لبنانی و لهستانی و فرانسوی بودند؛ همسایه هایش الجزایری و ژاپنی و آفریقایی بودند؛ لباس فرنگی به تن داشت، پرتقال اسپانیایی و انگور ایتالیایی می خورد و شب ها در کابوسهایش چینی های محله ی سیزدهم پاریس و یا سیاهان قبایل آفریقایی ظاهر می شدند. راستی از این “ایرانی بودن” چه چیزی با خود داشت؟ از میراث خاندان کهنش فقط انگشتری عقیقی برایش مانده بود و جفتی گوشوار درشت و طلایی که نقش مبهمی داشت و هر بار که آن را به گوش می آویخت دیگران مسخره اش می کردند. همین و بس! پس این “ایرانی بودن” در درون کشور و این “ایرانی بودن” در خارج از کشور چه معنایی داشت؟ در خارج از کشور با غربتی به بزرگی جهان دست به گریبان بود و صلیب “ایرانی بودن” خویش را در برابر مردمان ملتهای دیگر بردبارانه همواره به دوش می کشید ولی کافی بود تا کسی از زادگاهش از راه برسد تا همه ی این “ایرانی بودن” را از نو مورد سئوال قرار دهد و از نو با همه ی هستی خویش از آن بگریزد.

ادامه دارد


هنوز در ذهنش مانند روز جمعه نهم شهریور ماه در کنار آشنایان خویش نشسته بود و گفت و گوی درونی بی انتهایی را با آنان ادامه می داد. گاهی با ایشان حرف می زد و زمانی نیز به پرسش هایشان پاسخ می گفت. نامه های نخستین اش پاسخ به پرسش هایی بود که به علت کمبود وقت فرصتش را نیافته بود؛ و نامه های بعدیش ادامه ی گفت وگوی بی انتهایی در روز جمعه نهم شهریور ماه بود که تا ابدیت کش می آمد.