هنگامی که هواپیما از زمین برخاست دل الیزابت نیز از جا کنده شد، هواپیما اوج نگرفته بود که صدای مردانه ای با لحنی آمرانه به مسافران هشدار دادکه فعلا جنب نخورند و منتظر فرامین بعدی بلندگو باشند.

اسد مذنبی

شهروند ۱۱۹۲ ـ ۲۸ آگوست ۲۰۰۸

(۱)

این یک داستان واقعی است


هنگامی که هواپیما از زمین برخاست دل الیزابت نیز از جا کنده شد، هواپیما اوج نگرفته بود که صدای مردانه ای با لحنی آمرانه به مسافران هشدار دادکه فعلا جنب نخورند و منتظر فرامین بعدی بلندگو باشند. مدتی طول کشید تا الیزابت پی ببرد بلندگوی بالای سرش چه می گوید فکر کرد از همین حالا لازم است هر دستور و فرمانی را بجان بخرد تا مخاطرات سفر کمتر شود. اولش هر چه گوش داد چیزی دستگیرش نشد ـ زمانی که هنوز علامت سفت و سخت بستن کمربند و نکشیدن سیگار روشن بود و برای سیگاری ها و بچه ها شکلک در می آورد و هواپیما با تقلایی بسیار و تکان های شدید گاز تخته سربالایی می رفت و ابرهای بینوا به سرعت برق از جلو پنجره ای که الیزابت کنارش نشسته بود می گریختند و بر هراس اش می افزودند ـ دفعتاً متوجه شد که بلندگو پس از جملاتی نامأنوس اکنون با لحنی خشک و رسمی مثل دربان کاخ “چاپول توپک” بر فرار تپه ملخ ها، به وی خوشامد می گوید و در همان حال هشدار می دهد که سرش را بپوشاند. الیزابت احساس کرد که بلندگو چشم در چشمانش دوخته است و خطاب بوی سخن می گوید. بلافاصله دستمالی بر سر روبرتو انداخت و با شال پهناوری که زنان مکزیکی روی سر و شانه خود می اندازند، سر و تقریبا قسمت اعظم بدن خود را پوشاند، شال چهارخانه ای که مبتکرش کولی ها بودند، با نقش و نگاری از مریم مقدس و چهره ای که بیشتر به باکره ای سرخپوست شباهت داشت تا دختری از اهالی ناصریه، با گل و بوته های زرد و سبزی که پارک “بوتانیکا” را در ذهن الیزابت تداعی می کرد و بانویی که به پای باکره مقدس افتاده بود و به قول ویرجینیای کافر به مریم مقدس التماس می کرد تا از کشیش ها بخواهد تنهایش بگذارند. ترس همزمان با قدم زدن هواپیما در دل ابرها، در قلب الیزابت در حال پیشروی بود که انجیل مقدس آن را موقتا به کنار زد، صلیب کشید و مشغول نماز خواندن شد. روبرتو نیز به تقلید از وی صلیب کشید و مانند روزهایی که در عبادتگاه کوچک خانه شان هنگام دعای الیزابت دست از شیطنت برمی داشت و به نجواهایش گوش می داد چشمهایش را بست، دو دستش را به هم قفل نمود و سرش را به طرف زانوان خم کرد. الیزابت در حالی که چشمهایش به طرف خطوط اسپانیایی انجیل مقدس می دوید نیم نگاهی به روبرتوی ساکت و سر به زیر انداخت و دستمال سر روبرتو را جلوتر کشید تا موهایش کاملا پوشیده باشد چون ممکن بود بلندگو ببیند و اخطار بدهد. روبرتو هیچ واکنشی از خود نشان نداد و همچنان خاموش به نجواهای مادر گوش سپرده بود چرا که به تجربه دریافته بود که هر وقت خطری متوجه آنها می شود، همین نجواها به کمک الیزابت می آیند، این را ویرجینیا که خودش هیچگاه دعا و نماز نمی خواند و فقط از ترس الساندرو گهگاهی به کلیسا می رفت و درست به همین دلیل پدر الوارس وی را مفتخر به ویرجینیای کافر کرده، برایش توضیح داده بود و روبرتو می دانست که بهتر است در چنین مواقعی سکوت را رعایت کند و آرامش الیزابت را برهم نزند چون به گفته ی ویرجینیا ممکن بود نجواها حواسشان پرت شود و نتوانند ارواح خبیثه را تارومار کنند ـ ارواحی که یک شب وقتی ویرجینیا در خواب عمیقی فرو رفته بود الساندرو را با خودشان برده بودند و ویرجینیا و الیزابت هر یکشنبه به قبرستان رفته و با گریه از ارواح می خواستند تا الساندرو را برگردانند.

الیزابت زمانی خواندن انجیل و نماز را به پایان برد که متوجه شد آدمها وول می خورند و به طرف دستشویی های جلو و عقب هواپیما هجوم می برند، باخود اندیشید شاید دیر به فرودگاه رسیده و فرصت تخلیه نیافته اند، با خوشحالی شال از سر برداشت و دستمال سر روبرتو را مچاله کرد توی کیف بزرگ دستی اش گذاشت، چون با وارسی آدمها دریافت که خطر رفع شده و اکنون می توان سر برهنه در صندلی خود جابجا شد و نشست و برخاست کرد. مرد مسن صندلی کناری روبرتو چنان به خواب عمیقی فرو رفته که صدای خروپفش روبرتو را به خنده واداشته بود، اما الیزابت به روبرتو هشدار داد که به هیچ وجه نباید به غریبه ها بخندد. الیزابت همچنین دریافت که فقط برخی از مسافرین سر خود را پوشانده اند، و بیشترشان و بخصوص مردها چیزی بر سر نداشتند الا دو جوان که کلاه لبه داری با مارک NBA با عکسی از بسکتبالیستی در زمینه ای قرمز و آبی بر سر گذاشته بودند. الیزابت ساک کوچک روبرتو را از محفظه بالای سر بیرون کشید و در همان حال با پایش پیرمرد خروپفی را بیدار کرد، اما پیرمرد پس از گسستی کوتاه دوباره به خواب رفت و عذرخواهی الیزابت را اصلا نشنید. روبرتو با خوشحالی توپ و تانک و هلی کوپتر و هواپیماهای جنگی خود را روی میز کوچکی ریخت که به صندلی مقابلش چسبیده بود و سرگرم جنگ با دشمن خیالی شد و خود را آماده نبردی ساخت که هنگام نشستن هواپیما بر زمین در انتظارش بود.

الیزابت با خوشحالی نگاهی به روبرتو انداخت چرا که قبل از سوار شدن وی را به توالت برده و روبرتو کاملا خود را تخلیه کرده بود چون مردها و حتی پسر بچه ها نیز وقتی آرام خواهند گرفت که کاملا تخلیه شوند، و الیزابت حالا مجبور نبود با شرم دختری دورگه ـ نیمی سرخپوست و نیمه دیگرش به قول الساندرو از بازماندگان امپراتوری ورشکسته آزتک ـ به صف مردان غریبه ای بتازد که پشت درهای توالت هواپیما بی تابی میکردند و هنگام عبور از کنار صندلی آنها نگاههای عجیب و کنجکاوی به وی و روبرتو می انداختند و بی پروا در چشمهایش خیره می شدند ـ و بعضی هایشان با مهارت یک هیز دوره دیده چشمک میزدند ـ و روبرتو فارغ از داد و ستد الیزابت همچنان با دشمن خیالی در جنگ بود. الیزابت که برای دقایقی فراموش کرده بود کجاست و به کجا میرود، یکباره به خود آمد و ترسی فروخورده تمام وجودش را فرا گرفت، زیرا تنها نشانی که در اختیار داشت یک شماره تلفن بود که حتی نمی دانست واقعی است یا خیر. کیفش را باز کرد و با اضطراب از میان خرت و پرت ها ورقی را بیرون کشید و به دقت از بالا تا پایین خواند. خودش هم نمی دانست چطور و چگونه به این دام افتاده، و علیرغم گریه های بی اشک و بخور دود کردنهای ویرجینیا به این سفر ناشناخته دست زده بود ـ ویرجینیا برای اینکه الیزابت را منصرف کند وی را به قبرستان برده و قبر الساندرو که وقتی الیزابت فقط نوزده سال داشت و در اثر از کار افتادن کبدش به خاطر زیاده روی در خوردن عرق تند سرخپوستان که از عشق آتشین وی به ویرجینیا سرچشمه می گرفت، در آغوش گرفته و از روح وی خواسته بود تا کمکش کند ـ و آنشب اشکهای الیزابت تا هنگامی که روبرتو را خواباند و خودش غوطه ور در دریای اشک به خواب رفت، پایان نیافت و صبح روز بعد نیز با چشم های پف کرده بدون اینکه از ویرجینیا خداحافظی کند به طرف ساختمان ۲۳۵۰ بلوار زیبای “پاسه ئو دلارفرما” راه افتاد. زیباترین خیابان آمریکای مرکزی، با چشم اندازی بی نهایت زیبا از بالای پارک “چاپول توپک “، بلواری که خیابانهای کوچکتر پیرامونش را به اسم شهرهای اروپایی نامگذاری کرده بودند ـ مادرید، بارسلونا، هامبورگو، آتناس، لندرس و . . . ـ الیزابت وقتی که از آنجا برگشت با اینکه خوشحال بود، اما یک ماه تمام در سکوت مطلق با ویرجینیای کافر که هرشب با ارواح شادمانی می کرد و با آنها می رقصید، در گفتگو بود. روبرتو نیز چون سگی که زلزله را پیش از تکانهایش حس می کند، بو برده بود که واقعه ای در حال اتفاق است و سعی می کرد از نگاههای ویرجینیا که مثل چشم های منجی سرخپوستان ـ امیلیانو زاپاتا ـ که در قاب عکس بزرگ راهرو نیز همچنان قرمز می درخشید، فرار کند. الیزابت تا زمانی که همه مقدمات سفر را فراهم کرد لب از لب نگشود و روزی هم که می خواست سخن بگوید گریه امانش نداد و مجبور شد یک ساعت تمام مادرش را در فرودگاه بین المللی بنیتو خوارز مکزیکوسیتی بغل کند و دوتایی اشک بریزند و مسافران و رهگذران را به این فکر وادارندکه نکند اینها به سفر آخرت می روند.

صفحه تلویزیون بزرگی که تنها پنج ردیف صندلی با الیزابت فاصله داشت در حال نشان دان مردان ریشویی بود که مانند چریکهای جنگلی مسلسل به دست از برابر تصویر بزرگ یک روحانی ریشو رژه می رفتند. روحانی ریش بلندی شبیه پدر الوارس، کشیشی که می گفتند بچه باز است و به قول ویرجینیا که هیچوقت دین و ایمانی نداشت، دوست ناباب الساندرو خوانده می شد ـ ویرجینیا می گفت که وقتی زن الساندرو شده بود، و حتی بعد از آن هم، پدر الوارس وی را سخت در آغوش می فشرد و باسن و سینه های درشت و سفت وی را نوازش می داد و می گفت دست خدا همیشه با تو خواهد بود، دستی که حتی در اتاقک اعتراف نیز همراه ویرجینیا بود و علیرغم تاریکی مسیر خود را در پستی و بلندی های بدن ویرجینیا پیدا می کرد ـ و ویرجینیا سعی باطل داشت تا با بازگویی تاریخ خللی در ایمان الیزابت بوجود آورد، و الیزابت غرق درگذشته، آینده را درو می کرد که روبرتو مجبور شد آستین اش را بکشد تا مادر را موقتا دست از درو باز دارد و متوجه مهمانداری سازد که برخلاف همکار مردش سر خویش را با شالی بلند که تا زیر نافش می رسید پوشانده و تنها گردی صورت زیبای شرقی اش پیدا بود با اخمی گیرکرده در لابلای دندان و پوششی بی دلیل که از بلندگو فرمان می برد، اخمی که پس از دیدن قیافه بشاش الیزابت اندکی محو شد، و پرسید غذا چی میل دارد و الیزابت نمی دانست چه جواب بدهد که مهماندار بدادش رسید و گفت مرغ داریم و کباب . . .

ادامه دارد


ایمیل نویسنده:
moznebi@gmail.com