این داستان پایانی ندارد و قرار نیست در آن اتفاقی بیفتد. این یک پیش‌آگاهی نیست و یا یک اعتراف؛ نویسنده می‌ترسد. نویسنده از سایه‌ها می‌ترسد، از تیرهای چراغ برق و از تمام سایه‌هایی که پشت تیرها مخفی شده‌اند، می‌ترسد. نویسنده درگیر دنیایی از اوهام است و از هر اتفاقی می‌ترسد.

نویسنده از مرد نخواسته بود چیزی بگوید. مرد خودش را از داستان بیرون می‌کشید تا جمله‌اش را بگوید. تمام سعی‌اش این بود. مرد گفته بود: «بوی سیگار، صدای تلویزیون…» نویسنده نمی‌نوشت، آن جمله را روی کاغذ نمی‌آورد. مرد فکر کرده بود: بی‌فایده است. باید یک راه دیگر پیدا کرد.

نویسنده در یک دشت زندگی می‌کرد. دشت خیلی بزرگ بود و ته ته‌اش می‌رسید به یک رودخانه. در دشت خانه‌یی نبود، درختی و تلویزیونی. اگر نویسنده در دشت نبود اگر در شهر یک آپارتمان کوچک داشت و تلویزیون، مرد خیلی آرام و شمرده می‌گفت: «بوی سیگار، صدای تلویزیون…» و او می‌نوشت.

 

طرح از محمود معراجی

*

کسی در دشت می‌دوید. صدای پاهایش روی علف‌ها و تکان خوردن ساقه‌های بلند نشان می‌داد که کسی در دشت می‌دود. شاید یک زن. نسیم که می‌وزید ساقه‌های علف را تکان می‌داد. اگر گیسوی زن بلند بود نسیم آن را به زیبایی بر شانه‌هایش و میان ساقه‌های بلند به رقص وامی‌داشت.

اگر زن دامن چین‌دار می‌پوشید…

اگر دو دکمه‌ی بالای یقه‌‌ی پیرهنش را باز می‌گذاشت…

صدای تلویزیون نمی‌آید. شب نیست سرد هم نیست. ساقه‌های بلند را باد به زیبایی گیسوی زن به رقص وامی‌دارد.

 

*

قرار نیست مرد در دشت زن را ببیند رقص گیسویش، دامن چین‌دارش و دکمه‌هایش را. قرار نیست عطر زن که با بوی علف و باد درآمیخته است مرد را سرشار کند و قرار نیست بین آن دو اتفاقی بیفتد. حتا این فرض هم مطرح نیست که اگر آن رقص و آن بو به مرد برسد…

روز است و روز آن‌قدر طولانی می‌شود و شب آن‌قدر نمی‌آید که تاریکی بهانه‌یی برای ندیدن مرد و سرشار نشدنش نباشد. توفان هم نمی‌شود. هوا آن‌قدر خوب است که آدم می‌تواند در تمام روزی که به اندازه‌ی یک عمر طول می‌کشد در دشت، در همه جای دشت حتا تا لب رودخانه قدم بزند و خسته هم نشود. دور بودن از شهر هم که مطرح نیست.

مرد لای علف‌ها دراز می‌کشد. شاید منتظر است که نویسنده زن را بدواند تا آن‌جا. نویسنده نمی‌نویسد زن را نمی‌دواند. او در شهر پرسه می‌زند و گرفتار جستجوی یک تلویزیون است و یک جایی که بشود بوی سیگار را خوب استشمام کرد پس نمی‌تواند از وجود زن خبر داشته باشد. او ساقه‌های بلند دشت را نمی‌نویسد، باد، صدای نفس‌زدن‌های زن و دکمه‌هایش را. زمزمه‌ی آب رودخانه‌ی ته دشت را نمی‌نویسد، دامن چین‌دار و طره‌های تر گیسوی روی شقیقه را.

مرد لای علف‌ها دراز کشیده منتظر است. ساقه‌های بلند عریانی اندام زنی را که در دشت می‌دود و نفس‌نفس می‌زند می‌پوشاند و باد صدای نفس‌هایش را.

مرد در کوچه پس کوچه‌های شهر پرسه می‌زند. تمام حواسش متوجه پیدا کردن آن زن نویسنده است که رد پایش در دشت بیرون علف‌زار بر ماسه‌ها جا مانده و عطر گیسویش میان علف‌ها. مرد به همه گفته گرفتار جستجوی یک تلویزیون است و یک جایی که بشود بوی سیگار را استشمام کرد. مرد نمی‌نوشت. گفته بود. رفته بود. صدای تلویزیون می‌آمد و بوی سیگار.