همین نام “چه کسی باور می کند”،  عنوان رمانی است که در سال ۱۳۸۳ برنده جایزه  رمان سال از سوی بنیاد گلشیری  در ایران شد و به  طور معمول با این فاصله زمانی، ۱۴ سال پس از نشر نخست، بررسی آن کمی  دیر هنگام است، اما  از آن جایی که این رمان ۳۴۸ صفحه ای هم چنان خواننده دارد و  طی سال های گذشته  به تناوب،  به چاپ  های متعدد رسیده؛ و هم این که توانسته جایزه ی نسبتا مهمی را کسب کند؛ انگیزه ای برای این قلم  شد تا هر چند کوتاه و به اجمال نگاهی به این رمان که نام اصلی اش “چه کسی باور می کند، رستم است”  داشته باشد.

 زن میانسال مهاجری با همسرش، مسافر قطاری  به ناکجاست! بله ناکجا! سفری که به رغم بعضی نشانه ها از ایستگاه های قطار و  اندک  توصیف گاه و بیگاه از وضعیت مسافران، مقصد نامعلومی دارد و می باید قطار  را  نماد گذر عمر زن میانسال راوی دانست که آن را  تمهید سفری معکوس خود می کند، سفری  درونی که با آن گذشته اش را زیر و رو می کند و می کاود. گذشته را می کاود تا چیزها و خاطرات عموما شیرین  را در محیطی که بدان  دلبسته نیست و بدان تعلق ندارد  در سفر ذهنی اش بازیابد. در همه ی این رفت و آمد ها و واکاوی ها ی ذهن  چند چیز پر اهمیت تر از همه است:  ارزش های خانوادگی در خانواده ای که  دیگر وجود خارجی ندارد  و مرور عشق و عاشقی ها که آن نیز در کوره سرد روابط زن و شوهری کنونی، تنها در ذهن  همچنان شکوهمند است و همین، عشق دوران نوجوانی و جوانی در خاطرش، درونش را گرم می کند.  در این میان  قهرمان رمان با چالش زندگی امروزی  فاقد هویت و دلبستگی خانوادگی و بی تفاوتی به ریشه و وطن و تاریخ در میان همسر و دخترش، تم مرکزی رمان  را  با گمگشتگی، تنهایی، ناسازگاری و بحران هویت  در مهاجرت و  بیگانگی با جامعه غیرخودی شکل  دهد.  و همین  درونمایه  و البته با مایه  هنری رمان،  در سالهایی که  موضوع بازگشت به  اصل و بی هویتی فرهنگی و فلسفی در میان مهاجران، در داخل کشور پرتکرار بود، در کسب جایزه  از بنیادی که نام نویسنده ای صاحب سبک را بر خود داشت کم تاثیر نبود.

 قطاری که رویدادهای رمان در سایه آهنگ آن شکل می گیرد  دو مسافر مشخص دارد، زنی که در درونش پرحرف است و با گفت درونی داستان های رمان را می سازد  و شوهر کم حرف و خون سردش “جهان”، که دایما سرش  به خواندن روزنامه ها مشغول است. این دو چنان در کنار هم  بی حرف و عملند که گویی  جهان نقشش تنها بدان بهانه تراشیده شده تا در سکوت و بی عملی او راوی داستان  فرصت یابد تا روند تکه پاره رویدادها را به هم گره بزند. وقایع داستان هم چون خود راوی با نام های مختلف: شورا، شوریده، شیرین و پرتو، چند پاره اند و در این میان  موضوع “رستم” جایگاه مهم  و متفاوتی را داراست:

“تو می گفتی: تنهایی انسان به میل خود او بستگی دارد…”

به عشق اوست که که راوی به گذشته، خانواده و وطن و هویت فکر می کند. جایگاه و نقش رستم جدای از همه است، رستم تنها یک شخص نیست، شخصی که رعیت زاده پدر بزرگ راوی بوده  و به خانه پدر بزرگ آورده می شود تا  نوکر و پادو اهل خانه باشد اما با حمایت های چند تن  و از جمله راوی، به شخصی جدا از سرشت محتمل خاستگاه فقر زده اش تبدیل می شود و  اسمی می یابد.  تردیدی نیست که از جهت باور شخصیتی و شخصیت داستانی،  رستم ناپرداخته است.  رابطه دوستی عمیق راوی با  رستم  به همین جهت باور پذیر نیست؛ چه کسی باور می کند دختر ی از خانواده  ی متمول دل به بچه یتیم و نوکر  خانه بسپارد و  پس از سال ها  خارج نشینی و شوهرداری  همچنان دل در گروه  عشق او داشته باشد؛ اگر هم شدنی باشد پیرنگ های داستانی قویی می خواهد که البته در این خصوص  رمان فاقد آن است.  در این سویه از دلدادگی  اما رمان به ما می گوید که موضوع جدی است، راوی در یک یادآوری تابوشکنانه پس از شنیدن خبر مرگ رستم می گوید: “پتو را روی صورتم می کشم و بوی تنت را تا اعماق جانم فرو می دهم… خودم را به آن دست های گرم و آشنا که برای اولین بار تنم را لمس می کند می سپارم و دستهایم را دورش حلقه می کنم. دهانی گرم با دندانهای سفید و محکم روی  صورتم می چرخد. دهانم را باز می کنم  تا آن نفس تشنه به وجودم راه یابد.” (ص ۲۲۲)

اما جدا از موجودیت فیزیکی و حالات روحی و شخصیتی  رستم،  رمان به ظرافت از  پردازش آن درمی گذرد تا  نام اسطوره ای این شخصیت لایه و  سویه نمادین بیابد که چنین هم می شود. در گونه  نمادین شخصیت رستم، می شود او را  سرزمین اجدادی دانست که راوی بیرون از وطن دل تنگ آن است ، خاصه که راوی زن داستان، هنگامی که به وطن  سفر می کند  نه آن گذشته پرشکوه و خاطره  و ارزش های خانوادگی و اجتماعی را می بیند و نه  عشق همه ی سالیانش را، چرا  که رستم مرده است، بی آن که مرگش برای اطرافیانش چندان مهم بوده باشد.

جدا از عشق تنانه و غیر نمادین راوی به رستم،  روای زن میانسال، بی آن که از شوهر همراهش در سفر اظهار نفرت یا بی علاقگی کند و با او  که به دلخواه خود و با عشق ازدواج کرده و صاحب دختری بزرگسال است،  در یک سفر کاری بدون همسر و دخترش، به دیدار مردی  که در سال های دور در خارج از کشور با او آشنایی داشته می رود و از همخوابگی با او می گوید. بیان چنین تابویی در ادبیات داستانی ایران که زنی دارای شوهر از آن سخن بگوید از هر جهت تازگی دارد و این که بیان این موضوع چگونه توانسته است از زیر تیغ دستگاه سانسور عبور کند باید تا حدود زیادی  آن را مدیون ظرافت تکنیکی روایت در رمان دانست. در لحظه تماس با “چک” مرد مورد نظر،  روایت اول شخص رمان با چرخشی ظریف و شگردی هنرمندانه تغییر زاویه دید به کار می گیرد: ” چشم که باز می کند آدم دیگری خواهد بود. گویی در چشمه ای از بی نیازی، سرشار از زندگی که از او گرفته شده بود آب تنی کرده بود، گویی انتقام گرفته بود. ملافه را تا روی شانه هایش بالا کشید و بدنش را از او پوشانده بود (۱۷۰) و ” اکنون که آن لحظه ناب هم آغوشی گذشته بود، لحظه هایی که دیگر هرگز جایی، با کسی تکرار نخواهد شد، می توانستند از عمیق ترین رازها و آرزوها و دردهایشان حرف بزنند..”

 از روح انگیز شریفیان بجز “چه کسی باور می کند رستم”، آثاری دیگر هم منتشر شده است که ” روزی که هزار بار عاشق شدم” ، “کارت تبریک”، و “آخرین رویا” از آن جمله است.