اکرم پدرام‌نیا

هاوارد زین، تاریخ‌شناس، نمایشنامه‌نویس و کوشنده‌ی آمریکایی‌ست که در سال ۱٩۲۲ در خانواده‌ای زحمتکش و مهاجر در یکی از محله‌های فقیرنشین بروکلین به‌ دنیا آمد. از کودکی تحت تاثیر داستان‌های چارلز دیکنز بود و از هشت نه سالگی در کارخانه‌ی کشتی‌سازی کار می‌کرد. زمان جنگ جهانی دوم به نیروی هوایی آمریکا پیوست و به هدف نابودی فاشیسم با هواپیماهای بمب‌افکن آمریکایی در سراسر آسمان اروپا پرواز کرد، اما پس از بمباران شهرها و دهکده‌های اروپا و دریافت مدال‌های شجاعت، ناگهان به خود آمد، «برای چه؟» و همین‌که به خانه بازگشت، مدال‌ها و مدارجش را در پوشه‌ای پیچید و روی آن نوشت، «دیگر هرگز!»

دیری نگذشت که وارد دانشگاه نیویورک و از آن‌جا وارد دانشگاه کلمبیا شد و دکترای تاریخ‌شناسی گرفت. نه سال پس از بازگشت از جنگ به منظور کامل کردن پژوهشی که برای مدرک دکترایش انجام می‌داد، به سواحل جنوب غربی فرانسه رفت و با گروهی از آوارگان جنگی گفتگو کرد و حاصل این گفتگوها و مطالعه‌ی اسناد جنگی آن مناطق و بریده‌های روزنامه‌های‌شان را به صورت کتابی با نام «سیاست‌های تاریخ» منتشر کرد.

در سال ۱٩۵۶ به استادی کالج اسپلمن (آتلانتا) برگزیده شد. آن روزها دانشجویانش را که بیش‌تر زنان سیاه‌پوست بودند، به مقابله با تبعیض نژادی برمی‌انگیزاند و همواره در جنبش‌های مدنی حضور داشت و علیه دولت کندی و به پشتیبانی از سیاهان مقاله‌های زیادی می‌نوشت که این مقاله‌ها در زمان خود نادر بودند. به‌رغم دانشجویان که همیشه به او عشق می‌ورزیدند، مدیران آموزشی از کوشش‌های او عصبانی می‌شدند و به او اعتراض می‌کردند تا آن‌که سرانجام در سال ۱٩۶۳ به دلیل نافرمانی از دانشگاه اخراجش کردند. در سال‌هایی که استاد دانشگاه بوستون بود، مخالفتش با جنگ ویتنام زبانزد همه شد و نامش در فهرست سیاه اف‌بی‌آی قرار گرفت.

زین در تمام عمرش در گردهم‌آیی‌های دانشجویی حاضر می‌شد و دولت‌های آمریکا را به خاطر یورش به ویتنام، خلیج فارس، افغانستان و عراق نقد می‌کرد و همواره می‌گفت، «باید از رفتن به هر جنگی بپرهیزیم و هیچ کدام از دست‌آویزهای سیاست‌مداران و رسانه‌ها را نپذیریم. هیچ دلیلی برای رفتن به جنگ دلیل درستی نیست و هر جنگی یعنی جنگ علیه مردم بی‌گناه و جنگ علیه کودکان.»

او نخستین کسی بود که با صدای بلند و در گردهم‌آیی‌ها جنگ ویتنام را نقد کرد و هم‌چنین نخستین اثر را در این باره منتشر کرد. البته از میان آثاری که هاوارد زین نوشت، «تاریخ مردم آمریکا» شاهکار او بود. زین در این اثر کاری نو انجام داد و تاریخ را نه از زبان سیاستمداران و تاریخ‌نویسان که از زبان توده‌های مردم بازنویسی کرد و از زمان ورود کریستف کلمب به این سرزمین تا امروز را با وسواسی کم‌مانند شرح داد. او در این اثر درباره‌ی علت «انتخاب مردم و نگارش وقایع از زبان آن‌ها» این‌گونه می‌نویسد: من ترجیح می‌دهم که داستان کشف آمریکا را از دیدگاه آراواک‌های باهاما (بومیان باهاما) تعریف کنم، قانون اساسی را از دید بردگان، داستان اندرو جکسون را از نگاه چروکی‌ها، جنگهای داخلی را از دید ایرلندی‌های مقیم نیویورک، جنگ مکزیک را از نگاه سربازان فراری از ارتش اسکات، پیدایش نظام صنعتی را از زبان زنان جوان در کارخانه‌های پارچه‌بافی لُوِل، جنگ اسپانیا-آمریکا را از نگاه کوبایی‌ها، فتح فیلیپین را از زاویه‌ی دید سربازان سیاه‌پوست در جزیره لوزون، دوره‌ی طلایی رشد صنعت و ساخت راه آهن بر زمین‌های حاصلخیز را از نظر کشاورزان جنوب، جنگ جهانی اول را از نگاه سوسیالیست‌ها، جنگ جهانی دوم را از نگاه صلح‌طلبان، زمان روزولت (عصر نیو دیل) را از دید سیاهان هارلم، امپراتوری آمریکای پس از جنگ را از نظر کارگران مزارع آمریکای لاتین بررسی کنم.» 

 و درباره‌ی چگونگی کارش می‌گوید:«در این اثر کوشیده‌ام که حتا بی‌رحمی‌هایی را که قربانیان از پی گیر افتادن در واگن این سیستم بر یکدیگر روا داشته‌اند نیز از قلم نیاندازم. قصد بزرگ‌نمایی هم ندارم. به خاطر دارم که در جایی خوانده‌ام: لابه و زاری بدبخت همیشه منصفانه و موجه نیست، اما اگر به لابه و زاری او گوش ندهی، هرگز نخواهی فهمید که چه چیزی منصفانه است. ناگفته نماند که با آوردن همه‌ی نکته‌ها و لایه‌های پیچیده‌ی تاریخ، هنوز در این کتاب نسبت به عملکرد دولت‌مردان و هدف‌های‌شان نرم برخورد شده است….»

هدف هاوارد زین از این شیوه‌ی تاریخ‌نگاری این نیست که برای جنبش‌های مردمی پیروزی بیافریند. او می‌گوید، «این عقیده که تاریخ‌نگار باید به‌آسانی از روی شکست‌های گذشته بگذرد، باعث می‌شود که تاریخ‌نگاران در این سیکل معیوبِ شکست هم‌دست عوامل شکست باشند… گمان می‌کنم و یا شاید فقط امیدوارم که آینده‌ی ما بر پایه‌ی لحظه‌های زودگذر مهربانی و انسانیتِ گذشته بنا گذاشته شود نه بر پایه‌ی جنگ و جنگاوری.

آیا همه‌ی این خونریزی‌ها و نیرنگ‌ها، از زمان کریستف کلمب تا هرناندو کورتس، تا پیزارو و پیوریتن‌ها برای رشد نژاد بشر و رساندن او از توحش به تمدن ضروری بود؟ آیا موریسونِ تاریخ‌نگار حق داشت که قصه‌ی نسل‌کشی را در لابلای داستان «مهم‌ترین رشد انسان» پنهان کند؟ شاید در ظاهر بتوان عباراتی یافت و مردم را راضی کرد، همان‌طور که استالین به بهانه‌ی پیشرفت صنعت در اتحاد شوروی دهقان‌ها را کشت، یا چرچیل شهرهای درسدن و هامبورگ را بمباران کرد و ترومن هیروشیما را، و هرکدام برای این کار خود دست‌آویزهایی یافتند و برای چندی کسانی را راضی کردند، اما وقتی که سود و ضرر در دو کفه برابر هم قرار نمی‌گیرند چگونه می‌توان این بهانه‌ها را پذیرفت و عادلانه خواند، وقتی‌که ضررها هرگز مطرح نمی‌شوند یا به آن‌ها گذرا اشاره می‌شود؟

شاید این دست‌آویزهای ظاهری که مثلا بگویند: «بله، جای تاسف دارد، اما باید انجام می‌شد،» برای طبقات بالا و متوسط کشورهای فاتح و «توسعه یافته» پذیرفتنی باشد، اما آیا برای مردم فقیر آسیا، آفریقا، آمریکای لاتین پذیرفتنی‌ست؟ یا برای زندانیان اردوگاه‌های کارگری شوروی، یا برای قربانیان روستاهای یهودی‌نشین یا برای سرخ‌پوستان؟ آیا برای آن‌هایی که در توسعه و رشد صنعت قربانی شدند تا فقط به چند نفر ثروتمند و صاحب امتیاز جهان سود رسانند، پذیرفتنی است؟ آیا برای معدن‌داران و کارگران سازنده‌ی راه آهن آمریکا، کارگران کارخانه‌ها، صدها هزار زن و مردی که در محل کار یا زندگی‌شان در اثر تصادف‌ها و بیماری‌ها جان سپردند، یا برای کسانی که هنگام توسعه و پیشرفت آسیب دیدند، قابل قبول است یا فقط گریزناپذیر؟ و آیا حتا آن چند نفر ثروتمند و مرفه نباید به ارزش برتری خود بیاندیشند و از خشم قربانیان، چه در قالب شورش‌های سازماندهی شده، چه بدون سازماندهی آگاه باشند و بهراسند؟

اگر ضرورت این است که برای پیشرفت بشر کسانی باید قربانی شوند، آیا این نیز نباید یک اصل ضروری باشد که آن‌هایی که قرار است قربانی شوند خود تصمیم‌گیرنده باشند؟ همه‌‌ی ما می‌توانیم تصمیم بگیریم که مثلا چیزی را که مال خودمان است به دور بیاندازیم، اما آیا این حق را هم داریم که آن را به سمت بچه‌های مردم پرتاب کنیم یا حتا به سمت بچه‌های خودمان، آن‌هم برای پیشرفتی که معلوم نیست به موفقیت می‌انجامد یا نابودی؟

از آن‌همه بی‌رحمی‌هایی که بر سرخ‌پوستان آمریکا رفت، چه چیزی نصیب مردم اسپانیا شد؟ فقط برای چندی کوتاه امپراتوری اسپانیا در نیمکره‌ی غربی درخشید. در این باره هنس کنینگ در اثری به نام «کریستف کلمب و اقدام جسورانه‌اش» این‌گونه می‌نویسد:

همه‌ی طلاها و نقره‌هایی که به اسپانیا بردند، ذره‌ای به دارایی مردم این کشور نیافزود. فقط برای چندی سبب پایداری قدرت پادشاهان شد و توانستند مزدوران بیش‌تری را برای جنگ اجیر کنند، اما با این همه مزدور همه‌ی آن جنگ‌ها به شکست انجامید و باعث تورمی خانمان برانداز شد و ملتی گرسنه به‌جای گذاشت. ثروتمند را ثروتمندتر کرد، فقیر را فقیرتر و دهقان را نابود.

از همه‌ی این‌ها گذشته، آن‌هایی که به بهانه‌ی رشد جامعه‌ی بشری سرخپوستان را نابود کردند، از کجا می‌دانستند که این مردم وحشی‌تر و بی‌فرهنگ‌تر از خودشان بوده‌اند؟ یا از کجا می‌دانستند آن‌هایی که به سوی سواحل نیلگون اقیانوس دویدند و برای کریستف کلمب و خدمه‌هایش هدیه آوردند، چه کسانی بودند؟ چه می‌دانستند آن‌هایی که لابلای درختان جنگل‌ها کورتس و پیزارو (دریانوردان مهاجم) را که از پیرامون محل زندگی‌شان می‌گذشتند، تماشا می‌کردند و یا آن‌هایی که به سفیدپوستان اشغالگر در ویرجینیا و ماساچوست زل می‌زدند، چه نوع فرهنگی داشتند و از چه طبقه‌ای بودند؟»

در این اثر هاوارد زین با اسناد تاریخی نشان می‌دهد که همه‌ی این بومیان از فرهنگی پربار، زبان‌های گوناگون،کشاورزی پیشرفته، کانال‌کشی برای آبیاری، صنایع دستی از قبیل کوزه‌گری، سبدبافی، مجسمه‌سازی، بافندگی، جواهرسازی، قلم‌زنی، سرامیک، هنر خانه‌سازی، سدسازی و بسیاری صنعت‌های دیگر بهره‌مند بودند و به شیوه‌ی اشتراکی زندگی می‌کردند. از حقوق اجتماعی برابر و حقوق برابر زن و مرد برخوردار بودند. به‌رغم اروپای «پیشرفته و متمدن» آن‌ها برای انجام کارهای پسندیده و پرهیز از کارهای ناپسند، به پاسبان، به داروغه، به دادگاه، به زندان و به داوری نیاز نداشتند.

 

هاوارد زین تا آخرین لحظه‌های زندگی‌اش برای بهزیستی و برابری انسان‌ها کوشید و همواره با هر جنگی مخالفت کرد و در تاریخ ٢٧ ژانویه‌ی ٢٠۱٠ هنگام شنا در هتلی در سانتامونیکا (کالیفرنیا) درگذشت. او قرار بود عصر همان روز برای جوانان از نژادهای گوناگون درباره‌ی ارزش اتحاد جهانی، صلح، حقوق بشر و عوامل گرمایش زمین سخنرانی کند.