لحظات تصمیمگیری

تسلیم به پرودگار

ادامه از فصل اول…  مدت کوتاهی از ازدواج من و لورا گذشته بود که تصمیم گرفتیم بچه‌ دار شویم. دو سال سعی می‌کردیم و به آن آسانی که امیدوار بودیم صورت نگرفته بود. صحبت کردیم، فکر کردیم، دعا کردیم و تصمیم گرفتیم کودکی را به فرزندی بپذیریم. اولِ کار احساس خوشایندی در مورد بزرگ کردن فرزندِ فردی دیگر نداشتم، اما هر چه بیشتر به این گزینه نگاه می‌کردم خیالم بیشتر راحت می‌شد. دوستانی داشتیم که این کار را کرده بودند و کودکان ‌شان را چون موهبتی گرانبها دوست می ‌داشتند. و ما اقبال این را داشتیم که از آژانس محشری به نام «خانه‌ ی ادنا گلدنی» در فورت ورت باخبر باشیم.

گلدنی را میسیونری متودیست در سال ۱۸۸۷ بنیان گذاشته بود و به یکی از برترین خانه ‌های پذیرش فرزند جهان بدل شده بود. من و لورا را تلفنی با رابی لی پیه‌ستر،که مدت‌ها مدیر این آژانس بود، آشنا کردند. او ما را به بازدید از بیمارستان دعوت کرد و در آن‌جا با بعضی زنان باردار که نزدیک وضع حمل بودند، آشنا شدیم. تصمیم از خودگذشته‌ ی آنان برای این‌که کودکان‌ شان را به دنیا بیاورند و آن ‌ها را به زوج‌ هایی مثل ما بدهند مرا تکان داد.

در تدارک یافتن کودکی بودیم که به فرزندی بپذیریم که فهمیدیم لورا دوقلو باردار شده

روندِ اقدام چند ماه طول کشید. اول مصاحبه ‌ی مقدماتی بود که شامل پرسش ‌نامه‌ ای طولانی می ‌شد. خوش ‌بختانه قبول شدیم. در مرحله‌ ی بعدی، گلدنی می‌ خواست نماینده ‌ای برای دیدار از خانه بفرستد. لورا و من با زحمت بسیار آماده می‌ شدیم. آن ‌گاه در اوایل سال ۱۹۸۱ بود که لورا مرا با این خبر که فکر می‌ کند خودش باردار شده در بهت فرو برد.

چند هفته بعد برای دیدار از یک کارشناس سونوگرافی در هوستون به آنجا رفتیم. زن هندی آمریکاییِ دوست ‌داشتنی‌ ای به نام سرینی مالینی. دستگاه را که روی بدن لورا تکان می ‌داد نگران و عصبی بودم. او به مونیتور نگاه کرد و گفت: «این سرش و اینم بدنش. دختره!» دوربین را تکان داد تا زاویه‌ ی بهتری بگیرد. ناگهان داد زد: «دو تا بچه می ‌بینم، دو تا بچه ‌ی زیبا! این یکی هم دختره. شما قراره پدر و مادرِ یه دوقلو بشین.» چشمانم پر از اشک شد. موهبتی مضاعف آمده بود. تصویر سونوگراف را اولین عکس خانوادگی ‌مان نامیدم.

به مدیر گلدنی که زنگ زدیم تا خبر را برسانیم، احساس پشیمانی عجیبی داشتیم انگار که به او امید واهی داده بودیم. او حرفی بسیار شیرین به لورا زد: «عزیزم، بعضی موقع ها این اتفاق می ‌افته. کمکِ گلدنی برای دادن بچه به زوج‌ ها به شیوه‌ های مختلفی صورت می ‌گیره.» حرف رابی لی بیش از آن‌ چه خودش می‌ دانست، درست بود. لورا در پرسش‌ نامه‌ ی اولیه جلوی سئوالی که می ‌پرسید آیا ترجیح می ‌دهیم دوقلو داشته باشیم تیک زده بود.

دکترها به ما هشدار داده بودند که بارداریِ دوقلوها می‌ تواند ریسک بالایی داشته باشد. لورا از روی خرافات حاضر به تزئینِ اتاق بچه نبود. حدود هفت ماه از بارداری گذشته بود که لورا دارای پره ‌اکلامپسی (اختلال چندارگانی) تشخیص داده شد، عارضه ‌ای جدی که می ‌توانست به کلیه‌ هایش آسیب برساند و سلامت دختران را به خطر بیاندازد. فردای روزی که این خبر را گرفتیم، لورا وارد بیمارستان بیلور در دالاس شد که عمویش در‌ آن‌ جا جراح بود. دکترها به لورا گفتند باید استراحت کند.

می‌ دانستم لورا بهترین مراقبت ممکن را در اختیار دارد، اما نگران بودم. سقط تصادفی مادرم را به خاطر داشتم. والدینم را پس از مرگ رابین دیده بودم. درد از دست دادن فرزند را می‌ دانستم. نگرانی ‌ام را به لورا اعتراف کردم. واکنشش را هیچوقت فراموش نمی ‌کنم. با چشمان آبی‌ اش به من نگاه کرد و گفت: «جورج، من این دخترها را به دنیا میارم. سالم به دنیا میان.» مبهوتِ قدرت همسرم شدم. این زن ساکت و بی ‌ادعا عجب روح سرسختی داشت.

دو هفته بعد در دفترم در میدلند بودم (مدام بین آن‌ جا و دالاس در رفت و آمد بودم) که دکتر جیمز بوید تلفن کرد. او مسئول مراقبت از لورا بود و علاقه ‌ای به خوش و بشِ اضافی نداشت. گفت: «جورج فردا بچه‌ دار می ‌شی. ساعت شش صبح به دنیاشون میارم.» از سلامتیِ لورا پرسیدم. گفت حالش خوب است. «دخترا چطور؟» گفت: «پنج هفته زود می‌آن. حالشون خوبه. اما باید همین الان دست به کار بشیم.» به لورا زنگ زدم که بگویم چقدر مشعوفم. بعد به والدینش در میدلند، والدین خودم در واشنگتن و جمعی از دوستان ‌مان زنگ زدم ـ و البته به هواپیمایی.

در زندگی‌ ام لحظات مهیج کم نداشته ‌ام (آغاز ریاست‌ جمهوری، سخنرانی در مقابل جمعیت‌ های عظیم، انداختن اولین توپ در استادیوم یانکی) اما هیچ چیز مثل لحظه‌ ای که دخترها به دنیا آمدند نبوده. لورا در تخت بود و تحت تاثیر آرام‌ بخش ‌ها. سرش را نوازش کردم. طولی نکشید که دکتر بدن سرخ کوچکی را بالا گرفت. نوزاد جیغ زد و دکتر گفت سالم است. پرستار تمیزش کرد و دادش دست من. باربارای کوچک. و بعد نوبتِ جنا بود. می‌ خواستیم دختران‌ مان اسم دو زن شایسته را بر خود داشته باشند و این‌بود که اسم مادران ‌مان را رویشان گذاشتیم.

جورج، لورا، باربارا و جنا بوش

آنقدرها منتظر این دخترها بودم که به زحمت باور می‌ کردم اکنون در آغوشم هستند. روز قبل از عید شکرگزاریِ سال ۱۹۸۱ بود. و احساسم دقیقا شکرگزاری بود. به خاطر زندگی ‌شان شکرگزارِ خدا بودم، به خاطر مراقبت فوق ‌العاده شکرگزارِ گروه ماهر پزشکی و به خاطر مصمم بودن لورا که اینقدر دخترها را نگاه داشته بود تا سالم به دنیا بیایند، شکرگزارِ او.

اولین بار نگاه داشتن باربارا و جنا ذهنم را بی‌ اندازه شفاف ‌ساخت. موهبتی و مسئولیتی دریافت کرده بودم. عهدکردم بهترین پدری که می‌ توانم باشم.

آن ماه ‌های اولیه مرا از خوابِ خرگوشی بیدار کرد. دخترها نیمه ‌های شب گریه می ‌کردند. بلندشان می ‌کردم، هر کدام در یک دستم و دور خانه راه می ‌رفتم. می ‌خواستم برایشان لالایی بخوانم، اما هیچ لالایی ‌ای بلد نبودم. در عوض آهنگِ دعواهای ییل را می‌ خواندم «بولداگ، بولداگ، باو واو واو.» این آرام‌ شان می‌کرد شاید فقط به این خاطر که می‌ خواستند دست از خواندن بردارم. هر دلیلی که داشت، خواندنم سازگار بود. می‌گذاشتم‌ شان در گهواره ‌هایشان و پیش لورا که برمی‌گشتم عجب پدرِ خوشبختی بودم.

 

***

همانطور که من و لورا با زندگی با خانواده ‌ی جدیدمان تطبیق می‌ یافتیم، من کسب و کار جدیدی راه انداختم. در سال ۱۹۷۹ شرکت اکتشاف انرژی کوچکی در میدلند آغاز کردم. پول جمع کردم، بیشتر از ساحلِ شرقی، تا منابع حفاری در چاه ‌های نفت و گاز با ریسک پایین و درآمد پایین را تامین کنم. دستاوردهای خوبی داشتم از جمله چاه‌ هایی که هنوز هم دارند تولید می ‌کنند. البته به زمینِ خشک هم کم نخوردم. اداره‌ ی شرکتی کوچک درس ‌های زیادی به من داد از جمله این ‌که شرایط بازار می ‌تواند به سرعت تغییر یابد پس بهتر است آدم آماده‌ ی چیزهایی باشد که انتظارشان را ندارد.

قیمت ‌های نفت که در سال ۱۹۸۳ پایین آمد، تصمیم گرفتم کار شرکتم را با دو کارآفرین از سین سیناتی، به نام ‌های بیل ده‌ ویت و مرسر رینولدز، ادغام کنم. قرار شد من چشم و گوش روی زمین در تگزاس باشم و آن‌ ها در شرق پول ‌لازم را بسازند. شرکتمان چند سالی خوب کار کرد و دوستان نزدیکی شدیم. اما در اوایل سال ۱۹۸۶ قیمت نفت از بشکه ‌ای بیست و شش دلار به بشکه‌ ای ده دلار رسید. خیلی‌ ها که می‌ شناختم کلی پول قرض کرده بودند و اکنون در مخاطره ‌ی مالی جدی بودند. خوشبختانه ما بدهی ‌مان را پایین نگاه داشته بودیم و توانستیم شرکت ‌مان را با شرکت سهامی عام بزرگ‌ تری به نام هارکن انرژی ادغام کنیم.

 ادامه دارد

*تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس ‌ها و زیرنویس ‌آن ‌ها نیز صدق می‌ کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

بخش پنجم خاطرات را اینجا بخوانید.