عزت گوشه گیر
در خواب، در یک روز خاکستری، مثل روزهای پر از باد و خاک تابستان یا آغاز پائیز دزفول، با اعظم و آرتور و کاوه و بیژن به حوالی نیویورک سیتی رفته بودیم برای مسابقه ی فوتبال کاوه. گویا سفر خسته کننده ای داشتیم مثل سفرهای کسالت بار روزهای بسیار دور با قطار… از دزفول به تهران، از تهران به دزفول… کاوه ۱۱ ـ ۱۰ سالش بود و ندا خواهرزاده شوهر خواهرم با ما بود. او هم حدود ۱۳ ـ ۱۲ ساله بود. منزلمان گویی همین خانه ای است که در آیواسیتی در آن زندگی می کنیم در Lake side ، اما روبروی آن یک خط آهن خاک آلود متروک بود و چند درخت، مثل درخت های کُنار در تابستان دزفول…. ندا کودکانه لی لی بازی می کرد. (ندا؟ آخر ندا چه ربطی به فضای زندگی ما در آمریکا دارد؟) آرتور در اتاقی سرگرم کارش بود. (در کدام اتاق؟ کجا؟) … بعد از پنج دقیقه اعظم برگشت. (من انگار در تمام طول سفر مثل یک دوربین نامرئی فیلم برداری با کاوه و اعظم در خیابان های نیویورک بودم. کاوه ناآرام بود و خشمگین نسبت به وضعیتی که در آمریکا داریم. کاوه و اعظم سوار یک تاکسی مشکی شدند. تاکسی در خیابان های پر جمعیت نیویورک حرکت کرد. از آسمان خراش ها گذر کرد.) در مونتاژ سکانس های خوابم، این صحنه به دست یک مونتور نامرئی ناگهان قطع شد. حالا اعظم در خانه بود. اعظم گفت: کاوه از من خواست که او را تنها بگذارم و گفت که او خودش به محل مسابقه می رود. منهم فکر کردم که او ترجیح می دهد که من با او نباشم. گویی می دانستم که کاوه مقداری پول در کیفش دارد، اما مطمئن بودم که آدرس دقیق محل مسابقه را ندارد. هیچ کدام از ما هم آدرس را نداشتیم، می دانستم که کاوه آدرس چگونه برگشتن به خانه مان را هم ندارد. گویی حالا من در چشم کاوه قرار داشتم که کاوه در یک لحظه فقط به یک تابلو چشم دوخته است. روی تابلو چیزی نوشته شده بود: (wind….) همه ی کلمات به خاطرم نمانده! دیدم کاوه آدرس برگشت را ندارد. حتی شماره تلفنی هم از ما ندارد. ما هم هیچ شماره تلفنی از محل مسابقه نداشتیم. گویی حالا روح من سوار یک تاکسی نامرئی شده بود و به دنبال کاوه روان بود. کاوه را دیدم که سوار یک تاکسی شد که یک گروه از گانگسترها و چپاولگران نیویورکی در آن بودند. آنها با دروغ هایشان پول او را می دزدند و او را بی پناه و درمانده و گرسنه و به مقصد نرسانده، در خیابان ها رها می کنند…. کاوه خود را به یک پلیس می رساند و به پلیس حقیقت را می گوید. اما پلیس هیچ آدرسی از ما ندارد. رادارهایشان را به گردش وا می دارند. اما اصلاً برایشان مهم نیست که کاوه ی نوجوان را به خانه اش برسانند. جنون آمیز فریاد کشیدم که چطور، آخر چطور شما او را در خیابان های شهر نیویورک رها کرده اید؟ مگر پلیس حامی جان آدم نیست؟ داستان های هولناکی از ذهنم می گذشت. قصه ای می آمد و قصه ای دیگر می گریخت. با فریاد و تشنج چشم هایم را باز کردم.
هوا در بیرون پنجره ام بسیار مطبوع بود.
خانه ام را تمیز کردم. لذت بخش بود که به یک خانه تمیز نگاه کنم. هندوانه ای را قاچ کردم. پشنگه آب هندوانه به پوست صورتم مرا به یاد شعرهای سهراب سپهری انداخت و دوباره آن بند “کفش هایم کو” در گوش هایم پنگ خورد… و تصویر پدرم به یادم آمد که کفش های سیاهش را بغل کرده بود وقتی که داشتم او را به طرف ماشین می بردم…. نزدیک گلدان کنار دیوار ایستاده بودم و داشتم از این تصویر و طنین تکرار این شعر خفه می شدم. تلفن را برداشتم و به اسماعیل خویی تلفن کردم. در اتاقش نبود. منصور به خانه ام آمد… و من بی امان، از پنجه ی اختاپوسی فشار حرف زدم.
من حرف زدم.
من حرف زدم. او حرف زد. من طولانی. او کوتاه
بعد گفت: دوست دارید برویم روی تپه های Coralville ؟
گفتم: بله.
روی تپه های کورالویل هوا مطبوع بود. شمال ایران در ذهنم زنده شد و تکه تکه هایی از سفرهایم با “x” که من هنوز در آن دوران زنی بودم از طبقه ی متوسط با آن رویاهای طلایی ماوراء حقیقت برای رسیدن به یک جامعه ی بی طبقه! و حالا که آن چه راکه داشته ام از دست داده ام، چقدر به یک خانه احتیاج دارم….به امنیت…به عشق که نیروهای آدم را به “رسیدن” تقویت می کند.
با منصور درباره ی مسایلی که در نمایشنامه ام می خواستم به کار ببرم صحبت کردم. او پرسش های مرا درباره ی مسایل تسلیحاتی و چگونگی بهره وری های اقتصادی تولیدکنندگان اسلحه، بمب های شیمیایی و نیروگاه های هسته ای، با دقت و دانش پاسخ داد. با منصور گویی جهان را با منظرگاهی بسیار متناسب با واقعیت، از بالای تپه های کورالویل به نظاره ایستاده بودم. منصور یعنی درک، یعنی شعور، یعنی دانش… یعنی انسانیت کامل….
وقتی که به خانه رسیدم، تلفن داشت به طور ممتد زنگ می زد. وقتی که تلفن را برداشتم، صدا قطع شد. بلافاصله به اسماعیل خویی تلفن کردم. صدایش گرم و شیرین بود. گفتم: سلام.
گفت: گوشم روشن!
متفاوت بودن طنزش شادم کرد.
ژاکلین تلفن کرد و گفت که امشب برای شام نمی آید چون از شیکاگو برایش مهمان رسیده است. چه خوب حدس زده بودم. او همیشه قرارهایش را به هم می زند وقتی که فرصت های بهتری همراه با شادی های لحظه ای، شام متنوع و رقص و پایکوبی به سراغش می آید. این را خوب حس کرده بودم. گفت: حرف های زیادی برای گفتن دارد. چون تابستانش را در ونزوئلا گذرانده است. نمی دانم آیا چقدر دیگر اشتیاقی برای شنیدن داستان هایش دارم!
من با مفهوم دوستی به گونه ای دیگر آشنا شده ام. حالا مجبورم با وجوه فرصت طلبانه آدم ها خودم را وفق بدهم. جمله ی “مگسانند دور شیرینی” مثل یک جعبه موسیقی مکانیکی به طور تکراری در ذهنم می نواخت. دوباره و دوباره و دوباره….باید عادت کنم.
چه فرقی می کرد که پرده ها را بکشم یا باز بگذارم. چه فرقی می کرد شب پشت پنجره باشد یا روز….