صحرا …
و خورشید آتش زا!
اما
زبانِ زن . . . مرطوب
میلیسد رویای خار را
شکوفه میشکفد در سرپنجههایش!
میلیسد رویای خاک را
چشمه میزند!
میلیسد
رویای خشکِ خرد ترین برگ را
بر شاخه میپرد!
و زن ؟
گم میشود در جنگل!
***
منم حوا
بگو!
منم آورندهی آدم به زمین
(آغوشِ زایندهی خود)
منم حوا!
بگو!
هوشِ روشنِ کلید
از انسجامِ حسادتِ قفل نمیترسد
و عقایدِ فرتوت
مرا به گمشدگی عادت نمیدهند
منم حوا!
بگو!
ترسهای مادرزاد
از قضاوتهای عالم احتمال
و دلیلهای متروک
در خرابههای شعار
مرا به پنهان شدن
درزیر پوستِ تقلب
نمى توانند مجبور کنند
منم حوا!
بگو!
مردگانی که حرفهاشان
تعبیر مضحکِ کابوسهاشان باشد
به یکدیگر
فردا را وعده میدهند
اما زندگان، همیشه در امروز می زیند
منم حوا!
بگو!
درفشهای سربی سرزمینهای مترقی
درفشهای بی خون
بی حس
بی صفت
نمی توانند اندوه تکنیکی آدم آهنیها را
در فریبهای کامپیوتری
به ضجههای مادرانه بدل کنند
منم حوا!
بگو!
مفسر لحظههای زلال میگوید:
جنازههای فاسد را
هیچ بشکهی الکل حیات نبخشد
من در زهدان آب جاریام
ای سد!
پیشهی توست توقف!
بگو!
من حقوق بین المللی آغوش خود را میشناسم
به آینه می روم
و شکوهِ زایندگی خود را اعتراف میکنم
منم حوا!
بگو!
من بودم
باز کنندهی پنجرههای ادراک شما
منم!
کاشفِ نفسهای فاضلانه
منم حوا!
بگو!
من بودم
برای کشفِ زمین، راهنمای شما
منم!
آموزانندهی لذتِ شرم و گناه
منم حوا!
در عدالتِ زنانهی من
مگر برگی نبود
پوشش مساوی من و شما؟
اکنون منِ راهنما
پنهان کنم خود را؟!
قه قاه . . . گمشدگان ِ فردا
منم حوا!
منم حوا
پشت سرم مرزبندیهاست
روبه رویم اما
اقیانوسی از اشکهای شکستِ مذاهب
و یک پگاهِ بکرِ مجلل
همچون لحظات شاعرانهی پیش از خلقت
و آهنگی که حقیقتِ تکامل ما را
در پژوهشی نورانی
ستایش می کند
* * *
مرا به آن جشن
که در اعماق تفکرت جاری است …
دعوت کن
منم حوا!
* * *
سیارهی بیمرگان
حق با سفینهی من است
«زمین مسکن مناسبی نیست
زمین صفر درشتی است
که آن را تزیین کردهاند»
آنچه گذشت
یک فلاکتِ تفریحی بود
مانندِ تصدیق کردن در حال سقوط
یا در حال استفراغ خندیدن
یا با سرفه کسی را بوسیدن
حضور ما در زمین
یک شوخی بیربط بود
مانندِ بیربطی شاعر
با مهماتِ نظامی
یا امور حسابداری
یا کازینو
در زمین تنها مرضها
. . . هدف دارند
و تنها مردگان
همه صاحبِ مسکناند
و تنها
اسکلتها همه خنداناند!
زمین
زمینی که مانندِ سرطان
خود را به نفهمی زده است
ما همه
زاییدهی یک جماع موروثی
مدام . . .
فریب فتح میکردیم
ما
باور کرده بودیم
که با نعرههایمان
میتوانیم در برابر زلزله و توفان
مصون بمانیم
و تنها جنازههامان
ما را به هم شبیه میکرد
ما
به پیروی از یک قانون بیمار
دفن میشدیم
در زمین
خدا، زیر ردای مذاهب، شکنجه میشد!
ببینید
بی آنکه بادی در میان باشد
درختان چنان با اطمینان میلرزند
که انگار درست ترسیدهاند!
«آری
درست ترسیدهاند!»
اینک
من شما را به سفری دعوت میکنم
که عمری است منتظرید در خواب ببینید
در خواب!
این سفر یک معافیتِ ابدی است . . . از سرگردانی!
* * *
همسفران عزیز!
لطفاً عینکهای ویژهی” درکِ دیگر” را به چشم بگذارید
این عینکها
فرمولها را ساده میکنند
استفاده از این عینکها
به مثابهِ خوردن میوهی ممنوع است
پس فرشتگان خاکیِ تندخو
مواظب باشند!
توجه! توجه!
آنچه در زمین “عشق” نامیده میشد
در انتهای این سفر، میزبان ماست
توجه! توجه!
آنچه در زمین جسم نامیده میشد
در این سفر همراهِ ما نیست
جسم دانهای بود که در زمین
برای پراکندگی ما پاشیده بودند
جسم
نشانهی وجودِ فاصله بود!
اکنون شما
از پشتِ عینکهایتان میبینید
که جنگی جذاب میان خاطرههایتان رخ داده است
و همه . . . تسلیم شدهاند!
آن ستاره که در درخشش مبالغه میکند
سیارهای است که در آن
جشن ورودِ ما برپاست
و آن نقطه که دارد پاک میشود
زمین است
که به یک قانون مکنده
تسلیم میشود
اینک ترسی گوارا
احساس ما را تسخیر میکند
و ما
در برق یک دریافت
حل . . . میشویم
و انسانی نوین
در هیئتی نوین
گام بر” سیارهی بیمرگان” میگذارد.
* * *
یک زن شما را به زمین آورد!
و یک زن شما را از زمین برد!