هی ننه ام عز و چز کرد که ننه من نمی تونم فراقتو ببینم و نمی خوام نون حروم سربازی رو بخوری، می گفت هرکی رفته سربازی بی دین و ایمون شده و نماز خوندن از سرش افتاده. می گفت تو که نمیخوای اداره جاتی بشی که مجبور باشی بری سربازی. وایسا همین جا زن بگیر و دو زر زمین بخر تا سری تو سرا در بیاری، من و باباتم آخر عمری بشینیم زیر سایه ات.
خیر نبینه زن کریم کشکی که دلالگی کرد و این نون روتو کاسه ما گذاشت. می گفت دستش از همه قالی بافای محله تند تره، ۶ ماهه یک قالیچه ابریشمی رو می اندازه ـ قالی بافای محل هرکدوم خفت پاره میکونن می فرستند دنبالش ـ جوری خفت رو گره میزنه که اوسا کار اصلا نمی فهمه. الا روزی ۵ تومن مزد، سر هر قالیچه هم ۶۰۰ تومن اوستاش بهش نقد میده، میگفت اینا طایفگی پسرزاند، ننه اش سه تا دختر زاییده هشت تا پسر، خاله اش یک دختر پنج تا پسر. من چه می دونستم؟ ننه ام هی می گفت این خوبه ، این خوبه .
وقتی دیدمش خیلی دلمو نگرفت، لاغر و سیاه بود، دلم یک زن می خواست سفید بلوری، که وقتی آب میخوره، آب تو گلوش پیدا باشه. همه گفتند بعد از عروسی دختر استخون میترکونه، چاق و سفید میشه.
از همون شب عروسی فهمیدم چه کلاهی سرم رفته. زنداداش در گوشم گفت صدات در نیاد که ننه ات اینا قال و مقال راه می اندازند، سه تا دوری گیلاس و زردآلو رو برادراش چپوندند تو دهاناشون، می خواستند میوه کم بیاد تا آبروی مارو جلو درو همسایه ببرند.
شبی که رفتیم خیر سرمون عروس رو بیاریم، یک سیاهه بلند بالا برای جهازش گذاشتن جلومون تا امضا کنیم. جا صابونی رو که با پیت روغن نباتی قو برنده شده بودند، صورت داده بودند ۴ تومن، خدا خیرش بده، زنداداش حالیم کرد، ۱۱۸۰۰ تومن صورت داده بودند، دوتا مبل و یک میز رو نوشته بودند ۸۰۰ تومن، به قول زنداداش مگه ما مبل و صندلی نشین داشتیم؟ یه مشت تیر و تخته بارش کرده بودند که واسه هیزم زیر اجاق خوبه، نکردند یه قالیچه بیشتر بذارن، قالی همیشه مایه است، آدم باید پس دستش رو بپاد. به جای مس، یک گونی قابلمه و تاوه روحی بارش کرده بودند، روحی مفت نمیارزه، مس خوبه، یکوقت آدم دستش تنگ باشه، یک کماجدون و آبگردون مس رو که ببری بازار مسگرها، حالا چه بفروشی، چه گرو بزاری، ثنار و سه شاهی کف دستت رو میگیره. آخه دروغ میگم؟ بگو دروغ میگی. بالش هاشم دوتاش توش پر خالص بود، دو تا دیگه شو با خورده کهنه قاطی کرده بودند، خدا عمرش بده زنداداشو که درزهاشو شکافت و حالیم کرد. تو سیاهه نوشته بودند، سرویس کامل چینی گل سرخی، اما بعد از اینکه جهازشو چیدن زنداداش شمرده بود، کوکو خوری هاش به جای ۶ تا ۴تا بود، تازه همون چهار تاشم کنگره لبه هاش با هم فرق داشت، معلوم میشد، دونه دونه رخت کهنه به کاسه بشقابی داده بودن و اینهارو گرفتن. می خواستم صبح پاتختی بزنم سرو کله شو خورد کنم، همین زن داداش دستمو گرفتو گفت اوقاتتو اول صبحی تلخ نکن.کاچی صبح پاتختی رم با روغن نباتی پخته بودند، رو سق آدم می ماسید. رضا پسر خاله عصمت ام ، صبح دومادیش، مادر زنش کاچی پسته و کره براش پخته بود. واسه پا تختی شم قوم زناش ۴ تا قالیچه تو در گاهی و ۳ تا نیمی و ۶ تا ربعی پهلوی آورده بودند، اونوقت عصر پاتختی من، ننه و آقاش لخ و لخ یک دست فنجون و نعلبکی دست گرفتندو اومدند. ننه ام گفت، ننه من و تو که مردیم باید ببرندمون قبرستون حسرت بدلها چالمون کنند.
شب بعله برون هم طایفه مارو شام ندادند، آخر شب که برمی گشتیم خونه، ننه ام تو کوچه زار میزد و می گفت ننه این بود قابلیت تو؟ همه به من می گفتند سر این پسر تو سینه بوقلمون میخوری. واسه پاگشاکنون هم دو جور خورش گذاشته بودند که باید لنگ می بستی شیرجه توش میرفتی تا بلکه یک تکه گوشت پیدا کنی، ماستشون هم ترش بود مثل زقوم، نه کبابی نه جوجه ای هیچی، آبروم جلو فامیل رفت، ننه ام قهر کرد و دست به غذا نزد، همه مون زود پا شدیم، تازه وقتی هم که برخش کشیدم، آبغوره گرفت که آقام تاکسی بار خریده زیر قرضه، میخواستم همونجا تو کوچه بزنم تو پوزه اش که زنداداش دستمو گرفتو نذاشت.
تو آوردوبرد عروسی هم اوقاتمونو تلخ کردند، واسه جعبه اسباب توالتش لاک ناخن هم می خواستن، ننه ام گفت ما عروس لاک بزن نمی خواستیم، پس صبحها باید بشینه سر تشت، رخت های چرب و چیلی رو چنگ بزنه، لاک واسه چی چی شه؟ یک قواره چادر نمازی و یه قواره کربدوشین مشکی براش خریدیم، گفتند واسه درو بیرونش یک قواره چادری کرپ ناز هم بگیریم، اینجا دیگه زنداداش از جلوشون درآمدو گفت ببخشیندا، عروسو داریم میبریم پشت میدون کهنه، نه چهار باغ بالا ، حساب دستشون اومدو خفه خون گرفتن.
خلعتی آوردنشون هم آبروبری بود، برا آقام یه رویه کتی گذاشته بودند بی آستر، نکردند یک زرو چارک بیشتر بزارن تا یک دست کت و شلوار بشه، این پست گیری هاشون منو بیشتر ازش بیزار کرد. آقام گفت باشه… ما یه درختی رو با حسرت بزرگ کردیم که زیر سایه اش بشینیم، اینهم قسمت ما بود ـ خوب … باشه … طوری نیست ، آه ه ه ه. به امام غریب جلو آقام قد به قد آب شدم. برا خواهرها یکی یک پیرهنی و چادر نمازی چیت، برا داداشا یکی یک عرق گیرو یک جفت جوراب، براخاله ها و زنداداشم، یکی یک چارقد ململ و یک جفت جوراب گذاشته بودند، برای ننه ام یک رویه کتی مخمل و یک چارقد، ننه ام جوشی شد و بقچه خلعتی هارو ورداشت و رفت در خونه شون، همچی که همسایه هاشون بشنفن داد زد که اینا واسه رو تشکی خوبه ما این آشغالارو تن نمی کنیم، ننه ش زده بود تو صورتش و کولی بازی درآورده بود که آقاش تاکسی بار خریده و زیر قرضه. دو ماه بعد از عروسی هم بسکی گیج و خره تو کوچه موتور بهش زدو پاش شکست، ۱۷۶ تومن خرج گچ پاش شد.
به امام غریب بسکه ننه و آقاش پست گیری درآورده بودند اصلا رغبتم نمیشد که پهلوش بخوابم، مثل چیزی که یکی جلو من سیاه اش کرده باشه، ازش بدم میومد. زنداداش گفت اینا اهل جادو جمبلند، سر عقد ننه اش یواشکی میخواسته یک چیزی رو به چادر ننه ام بماله که زنداداش مچشو میگیره، زنداداش میگفت گمانم پیه گرگ بوده، میخواسته ننه تو از چشمت بندازه. انقده هم لاغرو خشکیده است که بلانسبت انگار آدم بغل چوب و ترکه خوابیده باشه. اصلش ذات اشم خرابه، یکروز که ننه ام داشته پست گیری های ننه شو برخش میکشیده، رفته از سر رف ضبط صوتو آورده و صدای ننه مو لب حوض ضبط کرده به هوای اینکه شب برای من نوارشو بذاره و ننه مو از چشمم بندازه تا خودشو عزیز کنه. داداش حسینم فهمید یک فصل زده بودش، ششم حال اومد. اونوقت ننه ش میگه بچه اس نمیفهمه، بچه چی چیه؟ بچه تو قنداقه.
اصلش من از زن شانس نداشتم، خوش بحال داداش، با اینکه عرق خور و خانوم باز بود، ببین چی گیرش اومده، هر جا ننه ام اینا میرفتند براش خواستگاری، جوابشون میکردند که ما دختر به عرق خور نمیدیم، اما ننه زنداداشم تو دوکون سنگکی به خاله کبرام میگه، همین عرق خوره رو بفرستین من میخوام بهش دختر بدم، زنداداش ۱۴ سالش بود که عقدش کردند، چه جهازی، همه چی تموم، اطو برقی هم تو جهازش گذاشته بودند، چهار تا لحاف رویه ساتین داشت، بعد از عقدش هم استخون ترکوندو چاق و بلند شد ـ سالهای اول عروسی هم هر شب داداش مست میکردو کتکش میزد، از خانوم بازی هم دست ور نمیداشت، بعد دو سال داداشو ریشخند میکنه و می بردش مشهد، تو حرم زار میزنه و داداشو به اون بزرگوار قسم میده که دیگه عرق نخوره، داداش عرقشو ترک کردو کارو بارش بالا گرفت و رفت مکه، اینو میگن زن، همچی داداشو ضبط کرده که نمیذاره یک قرونش اینور و اونور بشه، خوب حالا ننه ام اینا ازش دل خوشی ندارن، چون ناخن خشکی میکنه و نمیذاره از اونور چیزی به اینور بماسه. یک روز خاله کبری به داداش طعنه زد که خوش اون روزایی که عزب بودی و سالی یک گونی برنج رو در خونه هامون میدادی تا سرکوفت شوهرامون کمتر بالا سرمون باشه که فامیلات ناخن خشک اند و نم پس نمیدند. زنداداش تندی شلوغش کردو حرفو جمع کرد. خوب، حالا هرچی، واسه داداش زنه، عرقشو ترک داد، نمازخونش کرد، حاجیش کرد، صاحب زندگیش کرد، مگه مرد چی می خواد؟
به اون امام غریب که قفلشو گرفتم، وقتی راه میره صد جور وجاحت از قدو بالاش میریزه. یک الف بچه بود که زن داداش شد، اما دنیا چیز حالیشه. یکروز تو راهرو با خنده، خنده کاغذ اکبرو که از سربازی فرستاده بود از دستم قاپیدو گفت نمیدم، دنبالش کردم تا تو پستو هر کاری میکردم نمیداد و کر و کر میخندید، آخرش باهاش گلآویز شدم و قلقلکش دادم، همچی دستم که به پستونش خورد یک جوری شدم، خودشم از پشت ولو شد رو تل رختخوابها، دستهاشو با نامه اکبر گرفته بود بالا، سینه اش مثل سینه کفتر بالا پائین میرفت، هن و هن میکردو رنگ و روش مثل انار رسیده سرخ شده بود، ول کن نبود، نامه رو نمیداد، من کاغذو ول کردمو به همه جاش دست مالیدم، روناش چاق و تو پر بود، مثل ماهی تو دستم لیز میخورد، نمیدونی چه حالی شدم، انگاری که بهشت، جون تو تنم اومد، دستهام که پر زخم اگزما بود دیگه زوق زوق نمیکرد.
دو سال آزگار بود که پوست و گوشت به دستهام نمونده بود و بیکار شده بودم، هزار جور دوا درمون میکردم، هر شب روغن زرده تخم و تخم گشنیز روش میبستم، افاقه نمی کرد، اصلا نفهمیدم کی خوب شد، نگاه کن، اصلا معلومه که این دستها زخم بوده؟ بعد از دو سال بیکاری برگشتم سر کار، دوکون نجاری عبدالله خان، شوهر معصومه مون ، همچی کارو از دست عبدلله خان قاپ میزدم که عبدلله خان از ترو فرزی ام چشماش گرد شده بود، انقده خوب سوهان میکشیدم که چوب مثل مرمر میشد، تندو تند الوارهارو جا بجا میکردم، اصلش نمیفهمیدم کی غروب میشه، وقتی میگفت درو تخته کن بریم، انگاری تازه اول صبح بود، دلم میخواست بازم کار کنم، چیزهای سنگین بلند کنم – دلم می خواست مثل بچه ها بدوم، تو راه با خودم خیال بافی میکردم که کاشکی اکرم سقط میشد، کاشکی یک موتوری بهش میزدو مخ اش میترکید، کاشکی میرفت زیر کامیون هژده چرخ و استخوناش خورد میشد.
دردسرت ندم، حسینمون که زن گرفت، دیگه خونه ننه ام جا نبود، گفتم حالا کجا پاشم برم کلی کرایه خونه بدم، داداش یک اتاق ته حیاط داشت، اسباب کشی کردیم خونه داداش. اونجا خیلی راحت بودم، غر غر ننه ام رو نداشتم، خونه داداشم بود، پشتم گرم بود الهی که خدا هیشکی رو بی پشت نکنه، دلم خوش بود ـ زنداداش یک لب داشت هزار خنده، روزها اکرم کارهای خونه رو که میکرد مینشست پشت دار قالی، وقتی هم که از کار برمیگشتم با زنداداش خوش بودیم، شوخی بازی میکردیم و میفتادیم بجون هم، هی یک چیزی رو از دستم می قاپید و فرار میکرد بطرف صندوق خانه، من هم بدنبالش ـ به همه جاش دست میمالیدم و هره و کره میکردیم، خوشمون بود دیگه. زن باید اینجوری باشه ـ مردو سر حال بیاره، جون بهش بده، نه مثل این ننه سگ، صاف مثل مرده دراز میکشه، روناشم مثل ترکه خشکیده و لاغره .
تا این کوفت سیاه گرفته سر بهانه گیری رو گذاشت که از اینجا بریم، یک شب خوب زدمش و گفتم طلاقت میدم، ترس ورش داشت و خفه خون گرفت، بعد غشی شد، راه نیمراه میافتاد زمین و دهنش کف میکرد، دیگه جونم از دستش به لب اومد، بردمش خونه آقاش، دم در داد زدم که من زن غشی نخواستم، ننه اش چاک دهنشو وا کردو گفت من سالم دست تو دادم، از جادو جمبل های زن داداشته که بچه ام اینجوری شده، حرصم دراومد، سر فحش رو به جدو آبادشون کشیدم و اومدم. یک هفته بعد، خودشون بلانسبت به….خوری افتادن و آوردنش ما رو آشتی دادن. «وای الان آفتاب میره، نمازمو نخوندم.» چی بگم دلم پر درده .همین غلام رضا سر کوچه ای وقتی زن گرفت تو جهاز دختره یخچال برقی و چرخ گوشت برقی هم گذاشته بودند، خودشو ننه اش از لاغری عین ماسوره بودند، حالا بیا و ببین، جفتشون چاق و حال… من پیشونی نداشتم ننه ام راست میگه دیگه ، میگه آخرش این اکرم تو رو دق مرگ میکنه.
نمیدونم این چند روزه که خونه آقاش بوده، کی ها، چی، یادش داده بودند که همون شبی که برگشت، وقت خواب گوشه پرده رو گرفت زیر گوشش و روی دماغش و ادای رقاص های فیلم هندی رو در میاورد، خلاصه آنقدر کرد که شب نجس شدم و صبح هم خواب موندم و نمازم رفت. صبح تا پامو از خونه گذاشتم بیرون، ظرفها رو نشسته بقچه رو میزنه زیر بغلش و به زنداداش میگه، من باید برم حموم تو آبی، از حموم که برمیگرده، حوله و چارقدشو رو بند رخت جلوی اتاق زنداداش باد میده، میخواسته اونو جوشی بکنه. زنداداش تا چشمش به من افتاد، نه گذاشت و نه ورداشت، پرید تو سینه ام که ، اینکه دیگه برخ کشیدن نداره سگ تو خرابه هم میتونه. منم کشیدمش تو حیاط و داد زدم که من یک مو گندیده قوم و خویشامو نمیدم صد تا مثل تو رو بگیرم ـ تا تو این خونه ای باید کنیزی زنداداشو بکنی. آخه اگه جاده زنو نکوبی سرت سوار میشه . دردسرت ندم دست زد به کولی بازی و خودشو کتک زدن، منم فرستادمش خونه ننه اش، برا آقاشم پیغوم دادم که با همون تاکسی بارش بیادو جهازشو ببره . بعد از یازده روز، امروز خبر دار شدیم خانم تریاک خورده. آقاش رفته کلانتری و شکایت منو کرده، همین حالا، پیش پای شما، آجان کلانتری رو پی ام فرستادن، خدا پدر زنداداشو بیامرزه که یادم داد چی بگم، تا آجانه اومد حرف بزنه، گفتم خونه من که تریاک نخورده، خونه آقاش خورده، برین یقه اونو بگیرین، آجانه گفت، حرف حسابه.
خدا لعنتشون کنه، آبروی مارو جلو فک و فامیل و درو همسایه بردند«آخ خ خ خ دیدی آفتاب رفتو نمازمو نخوندم.»
خوب سربازی چطور بود؟ ما خر شدیم نرفتیم، تقصیر ننه ام شد، ارتش خوبه، آدم دنیا رو سیاحت میکنه، اکبر ننه غلوم هم رفته نیرو دریائی میخوان با کشتی ببرندش هندوستان، آقاش نمیدونی زیر گذر چه فیسی میکرد، ساعت مچی بسته بود، میگفت اکبر برام از آبادان آورده، ما که تو این شهر پوسیدیم، خوش بحالت، دزفول هم رفتی؟ میگن قبر دانیال پیغمبر هم اونجاست.
دوستان گرامی ، از لطف و توجه شما سپاسگزارم .
what a talent you are !
i,love it ‘ bravo my dear
baram ghesmathai rou khondeh bodi,,,i love it,,,,,key ghesehye badi??????
che dastane sade va por manaeeeee nevishi mersi khanom . montazere badi hastim
قصه بسیار جذابی ست. زبان و ساختار قصه کاملا در خدمت موضوع قصه هستند و همین مسئله باعث شده که خواننده با یک قصه منسجم خواندنی و جذاب مواجه شود. نیره جان خسته نباشی. بی تردید این بهترین قصه ات بوده که من تاکنون از تو خوانده ام.
من این قصه را خیلی دوست داشتم. خسته نباشید خانم رهگذر