فرهنگ و هنر بومی یا ملی یا قومی را پاره ‌ای از مردم از آن‌رو پررنگ می‌کنند که به آن‌ها فرصت می‌ دهد تا در شیپور برتربینی این یا آن بوم یا ملت یا  قوم بدمند. گرایش به”خود‌بهتر” دیدن در آدمیزاد دوپا سودایی پنهان یا تازه نیست. چه بسا از همان وقتی که او با فراتر رفتن از مرز غریزه‌ های نخستین حساب خود را از دیگر جانوران جدا کرد، گرفتار این بیماری شده باشد که شناخت “خود” از “دیگر” و نیز “خودی” از “ناخودی” را به شائبه‌ ی خودپرستی و دیگرستیزی بیالاید.

 فرهنگ و هنر بومی بر “خود” و پاسداری از آن در برابر”دیگری” استوار است؛ توان پایداری در برابر دست ‌اندازی دیگران را فراهم می ‌آورد؛ مزه‌ ی گوارای دلبستگی و پیوستگی و بوی خوش الفت و آشنایی دارد؛ و از آن فراتر بر زخم پارگی ناگزیر بند ناف ما از قوم و قبیله مرهم می ‌نماید. چنین فرهنگ و هنری تفاوت یا دیگرسانی را برجسته و تنوع یا گوناگونی را چیره می‌کند. جهان چل‌تکه‌ ای رنگین و فریبا می‌شود.

کومیتاس وارداپت موسیقیدان ارمنی

 اما اگر خوب در بحر این چل ‌تکه فرو برویم، می ‌بینیم که پس پشت این نقش و نگارهای جوراجور، تاروپود به هم تنیده یکی ‌ست. روی چل ‌تکه‌ ی فرهنگ و هنر بومی حرفی می ‌زند و پشت آن حرفی دیگر. این حرف دیگر آن است که آدم‌ها از هر بوم و قوم و قبیله که باشند، سر و ته یک کرباسند — آنی فرشته و آنی دیو، زمانی عاشق و زمانی فارغ، وقتی شاد و وقتی ناشاد، و گاهی دانا و گاهی نادان.

 اگر زر و زور و جهل و آز میان مردمان جدایی و جنگ می‌‌ اندازد، هنر در سرشت خود برای “وصل کردن” آمده است. در میان هنرها — اگر آشپزی را در آن نگنجانیم — شاید هیچ هنری نتواند به ‌راحتی و تندی موسیقی مایه ‌ی وصل آدم ‌ها بشود. هم‌چنان‌که بر محور نیازهای پایه‌ ای و تنانه، درک دیگری و پذیرش بیگانه از راه شکم و خوراک آسان می ‌شود، در سطحی فراتر از تن و در ساحت جان و روان، همدلی و همدمی با غریبه از راه گوش و موسیقی ممکن می‌گردد.

 موسیقی بومی رود روان است؛ یک‌جا نمی ‌ماند. به آبادی همسایه، که گاهی دوست و گاهی دشمن است، هم می ‌رسد تا این دوست و دشمن هم در آن دستی ببرد و از آن برخوردار شود. خیال خوش این رود روان است که مرا و گوش مرا پی ترانه‌ و موسیقی دله یامان می‌کشاند. هربار که این “دل ای امان” ارمنی را می‌ شنوم، از یافتن “یار” در زبانی که نمی ‌دانمش، و از آن بیشتر از الفت غریب با ترانه و آهنگی از قوم و بومی غریبه-آشنا به وجد می آیم. اما این شوق و ذوق با یادآوری جنگ و دعواهای حیدری ـ نعمتی بس هولناک و شرم ‌آور بسی زود به حیرتی تلخ می‌ رسد. در فهم این ماجرا درمی‌مانم که چه ‌طور ترک و ارمنی و فارس و کرد و همه ‌ی دیگر قوم ‌های هم‌نشین و همسایه که در چنین ترانه ‌ای نوای یگانه ‌ی عشق  و ناله‌ ی یکتای عاشق دلتنگ را درمی‌ یابند، می‌ توانند یکسانی‌ های بنیادی را نادیده بگیرند و هرازگاهی با کوک ساز ناهمسانی به جان یکدیگر بیفتند.

 کومیتاس وارداپت(۱۹۳۵-۱۸۶۹)، بنیان‌گذار موسیقی کلاسیک ارمنی، نه تنها در هنر و فرهنگ ارمنی‌ ها جایگاهی بلندمرتبه دارد، که در ملک بی ‌مرز هنر جهانی هم نام ‌آشناست. شرح زندگی پر فراز و نشیب این موسیقی ‌دان و آهنگساز و فولکلورشناس و آنچه از بیداد بلای قوم‌ پرستی بر او رفت، در رسانه ‌های چاپی و کامپیوتری، یافتنی ‌ست (برای نمونه در گاهنامه‌ ی ارمغان تیرماه ۱۳۴۸و نیز شماره‌ی ۸۷ دوهفته ‌نامه‌ ی اجتماعی ـ فرهنگی هویس در آذرماه ۱۳۸۹). (http://farsi.hooys.com/Moroor/F_Moroor_87_1_Zendegie_Komitas.htm)

کومیتاس گرچه خود به یاری دوستان از کشت و کشتار ارامنه در ۱۹۱۵ از سوی دولت عثمانی جان به در برد، تاب اندوه و سوگ هولناک از دست دادن یاران و آشنایان را نیاورد و سرانجام در آسایشگاهی روانی  در پاریس درگذشت.

 کومیتاس افزون بر پژوهش در موسیقی ارمنی و آهنگسازی، با گردآوری ترانه ‌های بومی ارامنه در خطه‌ های هم‌ جوار گنجینه‌ ای از خود به جا گذاشت که موسیقی مدرن ارمنی را بهره‌ مند کرده. دله یامان (دل ای امان) یکی از آن بسیار ترانه ‌های گردآوری شده به کوشش اوست که پرآوازه شده — تا جایی که بسیاری از خواننده‌ های ارمنی، از جمله نونه، زارا، فلورا، تاتیانا بوستان از گروه ارمنی ـ ترک “کنار”، و نیز ایزابل بایرکداریان، خواننده‌ ی سوپرانوی ارمنی ـ کانادایی، آن را خوانده‌ اند. آواز ایزابل را می‌توان در  اینجا  شنید.

 گرچه دله یامان در اصل وصف دلتنگی عاشقانه برای یار است، گفته می ‌شود که این ترانه‌ پس از مصیبت کشتار ارامنه، رنگ و بویی دیگر گرفته است. دله یامان هر رنگ و بویی داشته باشد، از تار و پود عشق و اندوه و دلتنگی ‌ست؛ این تار و پود قوم و قبیله بردار نیست و همگان را به خود می ‌خواند. همین است که ترک و گرجی و تاجیک و افغان و فارس و کرد هم در آن امان از یار و امان از دل خود را می‌ یابند.

 جادوی هنر و رمز و راز ماندگاری آن از گوهری برمی ‌خیزد که از تنگنای زمان و مکان و تعبیر و تفسیرهای برخاسته از زمان و مکان می ‌رهد تا در جان و جهان انسان کلی یا انسان فارغ از زمان و مکان بنشیند. این گوهر با ویژگی ‌های همگانی نوع بشر، با سرشت انسانی، با دل و جان و روح و روان او، با عاطفه و احساس و خیال و رفتار و کردار طبیعی او سر و کار دارد. تعبیر و تفسیر زمانی ـ مکانی و رنگ و بوی بومی و قومی چیزی جز پوششی و پیرایشی بر آن نیست.

 زبان و کلام و حرف و سخن به شک و شائبه ‌ی تعبیر و تفسیر گرفتار می‌شود. این گرفتاری واژه را آسیب ‌پذیر می‌کند و چنان می‌ شود که واژه در تاثیر‌گذاری ناب و پرتوان در برابر نت موسیقی کم می آورد. زبان کلامی، شعر یا ترانه، هرقدر هم گیرا و رسا باشد، در کار تاثیرگذاری تند و ژرف تاب هماوردی با زبان موسیقی را ندارد. کلام ترانه‌ ی دله یامان حکایت کهنه ‌ی ساده ‌ای‌ست که می‌ خواهد اندوهی جانگزا را به زبان ارمنی باز‌گوید. این غم جانسوز را اما ملودی دله یامان، بی یاری زبان هم، به گیرایی و رسایی تمام به ما می‌ رساند. همین است که وقتی ژیوان گاسپاریان آن را با دودوک می ‌نوازد، هرکس از هرجای دنیا که باشد، فارغ از رنگ و بوی زبانی و قومی و قبیله ‌ای، در آن  دلتنگی و آرزو و حسرت خود را بازمی ‌یابد. با گوش سپردن به کار گاسپاریان و علیزاده که در وبگاه انجمن دوستی ایران و ارمنستان یافتنی‌ ست، می ‌توان هم از این جادوی موسیقی حظ برد، و هم گواهی بر این واقعیت یافت که چگونه هنرمندان، برخلاف زورمداران و جاهلان، می‌توانند مردمان گوناگون را به سرشت انسانی خود و به یکدیگر وصل کنند.

فروردین ۹۰

***

 و این هم برگردان روایتی از ترانه‌ ی دله یامان یا دل ای امان از ارمنی به فارسی به قلم مترجم و دوست گرامی وازریک درساهاکیان:

 

دل ای امان

کشتی آمد مثل آتش

وای، دل ای امان

آمد رسید وسط دریا

امان، امان، هی!

دل ای امان

خانه ‌ی ما، خانه ‌ی شما

روبه‌ روی هم

وای، دل ای امان

عاشق هم شدیم

بی‌ آن که از دل هم خبر داشته باشیم

امان، امان، هی!

دل ای امان

آفتاب خورد بر کوه ماسیس

وای، دل ای امان

دلم تنگ یار است

امان، امان، هی!

دل ای امان

بادی وزید به چه قوت

وای، دل ای امان

کشتی رسید لب دریا

امان، امان، هی

دل ای امان

باد آمد رسید به قلعه

وای، دل ای امان

عشق تو چکید

در دل من

امان، امان، هی!

 

 

www.fmolavi.wordpress.com