روز جهانی کارگر و کارگران کودک
… از ساعتی پیش توفان شن و ماسه عجیب شدت گرفته بود. پنجره ها را تکان میداد و خشتها و کلوخهای لق را از روی دیوار کنار اتاقمان فرو میریخت و با صدای مهیبش دلمان را میلرزاند. گلابتون زیر لب دعا میخواند و میترسید که شیشه ها بشکنند یا دیوار فرو بریزد. اما من از ته دل خوشحال بودم. فکر میکردم هر اتفاقی میتواند از این بی اتفاقی سرد و این خاموشی سستی آور بهتر باشد. از این همه روزهای مثل هم به تنگ آمده بودم. هر صبح، خورشید مثل سربازی وظیفه شناس سر وقت بیرون می آمد. کوره اش را که از هیزم و کنده های خشک و سوزان پر کرده بود، به راه می انداخت و هر جنبنده ای را جزغاله میکرد تا به نوک آسمان می رسید و تا افق روبه رو هم هیچ مانعی بر سر راهش نبود. همه ی واژهها را پیش از رهایی از زبان و دهان بخار میکرد و جهانِ زیر قلمرویش را به سکوتی دردآور میکشاند. این روزها کمتر کسی از خانه بیرون می آمد و بهجز کرکسها و گورکنها کسی در انتظار کسی نبود. سایه ی سنبلههای خمار سوخته بودند و خوابگردها بر هیچ بام و هره ای سرگردان نبودند و تافته های اطلسی جسم و روان به کرباس خشک و بی انعطاف بدل شده بودند. مردم ساعتی یک بار تن خموده شان را به آب میزدند تا شاید قدری از گرمای درون را فرونشانند و نقشی بر تارها بزنند و لقمه نانی به دست آورند.
دوباره صدای رادیو درآمد. خانم مجری برای زهره آواز تولدت مبارک را می خواند. وقتی آوازش تمام شد، از گلابتون پرسیدم، “من چه روزی به دنیا آمده ام؟”
سرش را بلند کرد و از روی نقشه ی کاغذی ای که لابه لای تارهای بالای تیرک عمودی داربست گیر داده بود، طرح گل افشان دورِ محراب میان قالی را زیر لب زمزمه کرد و پس از آن با صدای بلند گفت:”یکی از همین روزهای لعنتی.”
سپس انگشت هایش را از روی چله های قالی برداشت و لابه لای تارها فرو کرد و دسته ای از تارها را طوری محکم به چنگ گرفت که گویی اندوهی را به آنها گره میزند. لبهایش را جمع کرد و با پنهان کردن غمی گفت:”در یک شب تاریک و داغ.”
سپس برای لحظه ای خاموش شد. شاید در ذهنش خاطره ی آن شب مرموز را مرور میکرد. شبی که من با سختی می آمدم و در اتاق روبه روی این اتاق، خاتون پس از سالها سرگردانی و اندوه گساری و فروخوردن دردهای جانسوز، به سختی میرفت. “در شور زوزه ی شغالها و واقواق سگها بود که به دنیا آمدی.”
“یک شب مثل دیشب؟” هوا به شدت داغ بود و زوزه ی شغالها و واق واق سگها هم هر نیمه شب بلند میشد.
سرش را تکان داد و گفت:”مثل دیشب”و پیشانی اش را روی مشت بستهاش که هنوز به تارها چسبیده بود، گذاشت و دیگر هیچ نگفت. وانمود میکرد که این تنها چیزی است که از تولدم به یاد دارد. شاید این تنها چیزی بود که از آن شب پرهیاهو که زمینش آتشفشان بود و آسمانش گوهرآمود، به یاد داشت. سرش را از تارها برداشت. با سرعت انگشتهایش را لابه لایشان بالا و پایین برد و نوک غنچه ای را با آخرین قطعه ی نخ ارغوانی کلاف صدرنگ روی دامنش به هم آورد و با ضرب آهنگی متناسب زیر لب ترانه ای درباره ی نقطه هایی که زیر انگشتهایش به هم میپیوستند و جان میگرفتند و گل و شاخ و برگ میشدند، زمزمه کرد. شاید میخواست ذهنش را از رگبار تگرگهای تیز شوربختی به چیز دیگری مشغول کند و از این فکر گستاخ، که زندگی را باخته، بگریزد. درست است که پدر برای ماندن من بیخبر رفته بود، اما واقعیت این بود که همه چیز را پشتسر گذاشته بود و رفته بود و با رفتنش شکوفه های نورس پیوند را از آوندهای محبت محروم کرده بود.
شاید هم با خواندن نقشه سرعتش را در بافتن بیشتر میکرد. من هم وانمود میکردم که نقشه را برای من میخواند. پس هم نوا با او حرفهایش را تکرار میکردم و مثل خود او تندتند خانه های خالی را که برای من گذاشته بود پر میکردم. آوازهایش را دوست داشتم، حتا وقتی نقشه میخواند، زیر و بم “گلی را جاش بزن و طلایی را روش” موسیقی دلانگیزی میساخت. صدایش در سربالایی موج دار حنجره اش مثل رقصندههای باله پیچ وتاب میخورد و بالا می آمد. مثل مخمل بود یا شاید مثل گلهای لطیف و رنگارنگ ابریشم. از همان کودکی زیبایی اش را حس میکردم و این را هم میدانستم که اگر نغمه هایش از روی شادی نیست، دستکم برای فرار از غم است.
از او خواستم باز هم ترانه بخواند. ترانه های محلی زیادی می دانست و گاهی چنان چهچهه میزد که خیال اندوهگین را تا آن سوی افق وجود بهوجد می آورد.
نخست با صدای زیر خواند و کمکم صدایش بم شد و همه ی غوغاهای درون را به یکباره بیرون ریخت. با آن ململ نرم صدا ولوله ای را که از سحرگاه در میان گنجشکان فتنه گر افتاده بود، خاموش کرد و سینه ی طبیعت بیفرزند را چون ورد جادوگران به زایش نشاند. در همان حال با انگشت هایش دو دسته از تارها را پس زد و نگاه پرآشوبش را از لای چلهها به هر سو چرخاند. هیچکس را در حیاط خانه ندید. سینه را صاف کرد و برای چند دقیقه ای مثل قناری ای جوان و عاشق چهچه زد. گونههای استخوانی اش چون گلهای انار قرمز شد و لبهای قیطانی اش سفید. چند دانه عرق ریز و درشت از روزنه های زیر چشمها و پشت لبهایش بیرون ریخت. با گوشه ی روسریاش قطره های الماس وار عرق را از روی لبهایش برچید. نفس عمیقی کشید و با دهان بسته آهنگ ترانه ی گل مریم را زمزمه وار شروع کرد.
دگرگونی دم به دم حالش برایم خوشایند بود. اینکه می خواست بگریزد و راه این گریز را جُسته بود و آرام آرام از سکوت غمبار به زمزمه ی فرار از غم و چهچهه ی حتا شادمانه میرسید، خاطر دلواپس کودکانه ام را جمع میکرد. اما هنوز نخستین قطعه ی ملودی اش را نزده بود که صدای تکسرفه های مش مراد در حیاط پیچید. هربار که از زیر دالان به سمت ایوان می آمد و با سرفه های دروغینش ورود سرزده و نامیمونش را اعلام میکرد، گلابتون آهی میکشید و بی اختیار میگفت:”دوباره این مردک پیدایش شد. انگار کار و زندگی ندارد.”
وقتی قالی به حاشیه ی آخر می رسید، هرآینه جلوِ ما ظاهر میشد. از نظر او فقط دو هفته از مهلتمان مانده بود تا قالی را تمام کنیم و تحویلش بدهیم که چنین کاری با خوب جنبیدن هم میسر نبود و اگر کار را بهموقع تمام نمیکردیم مش مراد به راحتی بخشی از پولمان را نمیداد و هیچ عدلیه ای هم حق ما را از او نمیستاند. او صاحبکار مادرم بود، اما طوری رفتار میکرد که گویی صاحب خود اوست و هرچه میخواست باید همان میشد. شاید به این دلیل که دار قالی را خودش برایمان زده بود و نخ و تاروپودش را هم خودش تهیه میکرد.
میان اتاق ایستاد، سینه اش را صاف کرد و گفت:”گلابتون، کار این قالی دارد از شش ماه هم سر میزند.”
دروغ میگفت، همین دیروزش بود که گلابتون روی دیوار پشت قالی با نوک چاقو خط ششم را کشیده بود. مش مراد همیشه حساب وکتابها را به نفع خودش تمام میکرد. موقع پرداخت پول هم چند هفته ای طفره میرفت. حق انتخاب نقشه ها هم با او بود. گلابتون میگفت:”این خدانشناس هر دم و ساعت اینجاست تا مبادا یادمان برود که کار صاحب دارد و باید زود تمام شود. تمام هم که میشود، هنوز از اینجا نبرده نقشه ی جدید و سخت بافتتری می آورد و تاروپود و نخهای نازکتری میفرستد تا برایش قالی ظریفتر و اعلاتری ببافم. هربار چند هفته هم زودتر از موعد می آید و فشار می آورد تا زودتر تمامش کنیم که “برای این قالی مشتری داغ” دارد. میخواهد تا این “مشتری نپریده” فرش را آماده کنیم. اما مزد من اگر کم نشود، زیاد نمیشود.
آشکارا بدبختی ما را شیشه میکرد و سودش را قطره قطره مینوشید.
مادرم روسری اش را از پشت سرش باز کرد و زیر گردنش گره زد. من هم به تقلید از او گره روسری ام را باز کردم و محکمتر بستم. مشمراد به علامت اجازه خواستن تک سرفه ی دیگری کرد و وارد اتاق شد. در را پشت سرش باز گذاشت. توده ای از هوای سوزان کویری با او وارد اتاق شد. پنداری از جهنم می آمد. پشت سرش خرمگس سمجی به سرعت و موج وار به زیر سقف پیچید و صدای وزوزش همه جا را پرکرد. مش مراد دستی به کمر زد، شکم گنده اش را جلو آورد و چندبار از این سر اتاق به آن سر اتاق رفت و برگشت و سراپای قالی را ورانداز کرد. سرش را از کنار نردبان به این سمت آورد و انگشت هایش را در قالی فرو برد تا قوام کار را بسنجد. بعد سینه اش را صاف کرد و چندبار پشتسرهم گفت:”گلابتون، محکم تر شانه بزن تا کار خوب بنشیند.”
آنقدر این جمله را تکرار کرده بود که اینبار نزدیک بود من هم با او بگویم. شاید هم گفتم. گاهی که می خواستم گلابتون را بخندانم، شکمم را جلو می دادم، صدایم را کلفت میکردم و میگفتم، “گلابتون، شانه بزن، گلابتون! محکم شانه بزن تا کار خوب بنشیند، گلابتون!”
وقتی مادرم را گلابتون صدا میکرد، نفرتم از او دوچندان میشد. چون همه او را گلاب می خواندند و این اسم مخصوص پدرم بود.
چشم هایش را بست و دستش را روی کناره های فرش کشید تا ناصافی لبهها را آزمایش کند. سرش را بالا آورد و به انگشت های من نگاهی کرد و پرسید، “دختر! نقشه زدن را یاد گرفتی یا نه؟”
او هرگز اسم مرا نیاموخت. شاید هم نمی خواست بیاموزد.
جوابی ندادم. فقط لبخند تلخ و شرم آلودی روی لب هایم نقش بست. چشم های تنگ و کوچکش آنقدر به هم نزدیک بودند که دیوار میانی بینی اش فقط یک تیغه بود. زیر چشم هایش بالشتکی خوابیده بود که از میان فرورفته بود و پلهپله شده بود و این مجموعه به او قیافه ی ترسناکتری می داد. همین چشم های نزدیک به هم و صدای کلفت و دورگه اش کابوس شب های کودکی ام بود.
مادرم هم چیزی نگفت.
مش مراد دوباره دستی به بدنه ی قالی کشید و به میان اتاق رفت. حالا خرمگس راهش را جسته بود و دور سر مرد میگشت و لابد این سرمستیاش از نوشیدن باده ی تند عرق تن او بود. مش مراد اول اعتنایی نکرد، اما همینکه مگس بر تارک سرش نشست، دستش را در هوا پرواز داد، به گلویش بادی انداخت و از لای چله های قالی رو به مادرم کرد و گفت: “این بچه را دست شکسته بار نیاور. هرچه زودتر این هنر را یاد بگیرد، استادتر می شود.”
مادرم دو سه بار آب دهانش را قورت داد، اما همچنان ساکت ماند. سکوت زن در برابر همه ی حرف های بی پایه ای که مرد به او میگفت و هربار در همان قالب کهنه و پوسیده ی تهوع آور تکرار میکرد، از سر ترسِ از دست دادن لقمه نان بخور و نمیری نبود که مرد اسبابش را به قیمت زجر دیرپای زن فراهم کرده بود. همیشه میشد صاحبکارهای دیگر پیدا کرد، اما این هم تنها از زیر بار زور یکی به دیگری پناه بردن بود. درواقع سکوت زن بیچاره از آن روی بود که بسیار خجالتی و کم حرف بود و همیشه دلش می خواست سر هر موضوعی که باز میشود و اسباب آزردن خاطرش را فراهم میکند، زود به هم آید. نه مثل زخمی کهنه با هر اشارهای سرباز کند و ناسورتر شود و بوی گندش همه جا را بگیرد.
شاید هم کمحرفی او و فرارش از کشیدن رشته ی هر سخن دردآور به احساس گناهی برمیگشت که از کودکی بر سینه میکشید و او را وادار به سکوت کرده بود و یا شاید از روزی که خود را شناخته بود، مردی در زندگی اش پایدار نمانده بود تا با تکیه بر او که جامعه اینگونه میپذیرفتش، از خود دفاع کند. فقط آموخته بود که همه ی قهر و غضبش را پشت سر آدم ها و در چند جمله ی تند و کوتاه خالی کند.
مرد دوباره حرفش را تکرار کرد. عرق از هر روزنه ی پیشانی مادرم نرم نرم بیرون می ریخت و خشم در چشم هایش می خروشید، اما، هنوز بر اساس همان اصل همیشگی، هیچ نمیگفت، گرچه رفتار مرد اثرش را میگذاشت و هربار پس از رفتنش حال زن تا یکی دوساعتی دگرگون بود. هیچگاه با قالی بافتن من موافق نبود و همین گره زدن ساده را هم خود مش مراد به من آموخته بود. شاید آن روز چهار سالی بیش نداشتم. هر هفته می آمد و به مادرم فشار می آورد که “این دختر هدر می رود و کار تو به اندازه ای که باید پیش نمی رود. چرا قالی بافی را یادش نمیدهی تا هم برایت کمک باشد و هم خودش هنرمند بار بیاید.”
اما مادرم از این گوش می شنید و از گوش دیگر به در میکرد و حتا عشق کودکانه ی مرا به یادگیری این کار با غضبش می سوزاند. تا اینکه یکبار مش مراد در یکی از این سرزدن های دردناک و مأیوس کننده اش قطعه چوب نازک و تراشیده ای آورد. تن گنده اش را به زحمت از شکاف بین نردبان و دیوار رد کرد و چوب نوک تیز و خوش تراش را لای چله ها فرو برد و جفت تارهایی را که باید با نخ به هم گره می خوردند، روی آن چید و نخستین گره را جلو چشم من زد. اینگونه شد که بافتن را یاد گرفتم.
پس از رفتن او گلابتون روسری اش را باز کرد و با گوشه ی آن عرق صورت برافروخته اش را پاک کرد. سر و سینه اش را باد زد و زیرلب او را نفرین کرد. مادرم این کار را هنر نمی دانست:”هنر چیزی است که اهلش قدرش را میشناسند. دلش می خواهد بچه ام را هم مثل خودم اجیر کند. بی رحم و بی مروت خوب می داند که انگشت های کوچک و ظریف بهتر می توانند با این نخ های نازک کار کنند و کار را ظریف تر از آب درآورند. از سپیده ی صبح تا شام در این اتاق گرم و بیهوا جان میکنم و همه ی سودش را او می خورد و باد به غبغب می اندازد که این کار “هنر” است. این هنر تو سرش بخورد! هنری که شکم مان را هم سیر نمیکند. ای کاش می توانستیم برای خودمان کار کنیم.”
دیگر چیزی نمیگفت. حتا برای چند دقیقه نمی توانست یک گره ببافد. سرش را روی تیرک افقی میگذاشت و احساس میکردم که در دل گریه میکند، شاید قطره ی درشت اشکی که گردآمدنش در چشم های زن به هیچ بهانه ای نیاز نداشت، تابه حال از روی گونه هایش به زیر گردن دویده و ردپای نمکزده اش خشک شده بود، گرچه از نگاه من پنهان بود، و هرگز فروریختن هیچ کدام از این گلوله های داغ و خیس را ندیدم…
ـ پدرام نیا، اکرم، رمان”نفیر کویر”، نشر قطره، تهران،۱۳٨٩.