شنبه دوم دسامبر ـ ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

قبل از آن که به برنامه شعرخوانی جوزف برادسکی بروم، Nico تلفن کرد. معذرت خواهی کرد که نتوانسته است مرا پیدا کند! چه جملات کلیشه ای و احمقانه ای! و چه آسان کلیشه پاره ای از ذات ارتباط می شود!

گفت: به نیویورک سفر کرده بودم همراه با دوستانم. بعد سکوت کرد. مثل مارک. سکوت مرا دستپاچه می کند. در فرهنگ ما ـ شاید بیشتر در فرهنگ جنوب ایران ـ سکوت پارۀ نامتجانسی از یک ارتباط کلامی در یک دیالوگ دو نفره یا چند نفره است. سکوت، ریتم و موسیقی کلام را تغییر می دهد و پروسۀ احساسات را تغییر می دهد. حرارت و گرمای جنوب حتی روی اتصال کلمات هم اثر می گذارد و مثل اشعۀ خورشید بی انقطاع می تابد. در میانۀ راه توقف نمی کند. یخ نمی بندد و فاصله نمی اندازد. من برای پوشاندن سکوت از نیویورک و نورث داکوتا حرف زدم. سیر دیالوگ، سیری مارپیچی پیدا کرد و بعد هم پرسشی…. گفت: در فیلمی هم از “لین” شوهر “روئینا” بازی کردم!

گفتم: “لین” قدری عجیب کار می کند.

گفت: بله….عجیب کار می کند.

پرسیدم: فیلمی با دیالوگ بود یا بدون دیالوگ؟

گفت: با دیالوگ

باز هم بین مان سکوت برقرار شد. انگار با سکوت هایش می خواست مرا بیازماید.

گفتم: متشکرم که تلفن کردی.

گفت: it’s my pleasure!

این جمله را جوری گفت که نخواست به بیانش لحنی مودبانه و رسمی بدهد. خودمانی و دوستانه و مهربان بود. انگار دلش می خواست فقط با من حرف بزند.

گفتم: خوب، کی آیواسیتی را ترک می کنی؟

گفت: شنبه آینده….. بعد گفت: یکشنبه….

من نپرسیدم بالاخره شنبه می روی یا یکشنبه….

گفتم: امیدوارم که سفر خوب و تندرستی داشته باشی.

ناگهان پرسید: دوست نداری قبل از رفتنم همدیگر را ببینیم؟

گفتم: چرا!

گفت: معذرت می خواهم که قبل از این که به نیویورک بروم نتوانستم ترا پیدا کنم!

گفتم: اصلاً مسئله مهمی نیست!

نخواستم راجع به این مسائل حرف بزنم. جمله های کلیشه ای با دروغ های کوچک ارتباطات را برایم بی معنی می کنند.

برای روز پنجشنبه قرار گذاشتیم که در Cottage Bakery همدیگر را ببینیم.

خداحافظی کرد.

گوشی تلفن را که گذاشتم، دیدم کاوه کنجکاوانه نگاهم می کند. خوشحالی را در چشم هایش می دیدم. انگار همۀ آرزویش این بود که مرا عمیقاً خوشحال ببیند.

با سیلویا به دیدار جوزف برادسکی رفتیم.

روز بعد باید به جلسه دفاعیه تز سیلویا می رفتم. وقتی که رسیدم، مجلس در حال اتمام بود. برای جشن پایان نامه اش من و سیلویا و روث و استادش “لو” به رستوران Sanctuary رفتیم برای نوشیدن براندی. بعد به خاطر نیمه ژاپنی اش همگی به تنها رستوران ژاپنی آیواسیتی رفتیم برای نوشیدن ساکی و خوردن سوشی. سرویس فوق العاده بود. حوله های گرم و مطبوع و معطر در زمستان آیواسیتی مثل نوازش مادرانه، پوست چهره و دستهای زحمتکشم را بوسه باران می کردند. در آنجا بود که همگی برای ازدواج سیلویا جام هایشان را بالا بردند. و من در همانجا بود که به دوستی سیلویا تا عمق استخوانم شک کردم که چرا چنین خبر مهمی را از من پنهان نگه داشته است. سردم شد. و ناگهان به یاد شعر “زمستان” جوزف برادسکی افتادم که می گفت “زمان سرد است.” برادسکی علیرغم نومیدی و مرگ پروری و مرگ اندیشی اش برایم جذابیت دارد. در دو سه شعرش خودم را به عریانی در آن ها متبلور می دیدم. حضور توده عظیم روشنفکران کلیمی و حمایتشان از برادسکی، شاعری که خودش در همه موارد آموزگار خودش بوده است، مرا به فکر فرو برد و این که فلسفه جایزۀ نوبل و انتخاب کاندیداها بر چه اساسی است؟

جشن فارغ التحصیلی سیلویا و خبر ازدواجش را با لبخندی آرام و بسیار اسرارآمیزتر از لبخند ژوکوند، اما با درونی ملتهب از بی اعتمادی سپری کردم. چند بار نگاه شرمگین سیلویا در نگاه من مکث کرد. من در نگاهم وانمود کردم که هیچ چیزی رخ نداده است. دلم برای پناه بردن به خودم تنگ شده بود….

دیدار با Nico در روز پنجشنبه شعر “لحظه دیدار” اخوان ثالث را به یادم آورد:

لحظۀ دیدار نزدیک است.

باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد دلم، دستم.

باز گویی در جهان دیگری هستم

های، نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ

های، مپریشی صفای زلفکم را، دست

آبرویم را نریزی، دل

این نخورده مست

لحظه دیدار نزدیک است

۱۶ دقیقه دیر آمد! معمولاً دختران جوان دیر سر قرار حاضر می شوند چون می خواهند مردان را بی تاب دیدارشان کنند….من از این بازی ها بیزارم! آشفته شدم. نمی دانستم دیر آمدنش را چگونه توجیه کنم. خشمگین بودم از بی حرمتی…. از عامیانه بودن این حرکت…. که دیدم در کنارم ظاهر شد. من می دانم که هیچکس حتی زبده ترین آدمها در پشت چهرۀ خندان و ساده ام نمی توانند به عمق پیچیدگی حساسیت هایم پی ببرند. اما بی آلایشی ام آدمها را به خصلت های خودشان به شدت واقف می کند. و همین آنها را به انتقاد از کردارهای خودشان وا می دارد. به خاطر همین از روبرویی با من وحشت دارند. از زلالیتم می ترسند. چون مثل آیینه حقیقت خودشان را به خودشان می نمایانم…. و بسیاری از حقیقت می گریزند. چون از حقیقت هراس دارند.

گفت: قدری دیر آمده ام!

گفتم: عیبی ندارد!

گفت: مطمئن نبودم که می آیی! به منزلت تلفن کردم و پسرت گفت که منزل نیستی!

گفتم: من وقتی قول می دهم، حتماً سر قولم می ایستم.

گفت: گاهی برای آدم مسائلی پیش می آید!

شاید می خواست مرا به طور غیرمستقیم متقاعد کند که غیبتش در روز دوشنبه کذایی علتی داشته است و دلیلش این نبوده است که نخواسته است بیاید! صدایش گرفته و پق پقو بود. خروسک گرفته بود. با احاطه اش بر فنون بازیگری گفت: می بینی! نمی توانم حرف بزنم!

از تلاشش برای دلبری مردانه خنده ام گرفت!

گفت: داری به من می خندی؟

سعی کرد با یکنوع دلربائی شوخ طبعانه این را بگوید. و من دوباره خندیدم.

پرسیدم: خوب استراحت کرده ای؟

گفت: بله… حالا بگو چی دوست داری برات سفارش بدهم؟

گفتم: هیچی…. متشکرم!

به لیوان آب زلالم روی میز با نوعی عاطفه نگاه کرد.

گفتم: تشنه ام بود.

شال سیاه پارچه ای و کت چرمی اش را درآورد و گذاشت روی صندلی. پوتین های بلندی بپا داشت که همرنگ کت چرمی اش بودند. خوش سلیقگی اروپایی اش تبلوری از اهمیت دادنش به خوش پوشی بود. تنوع طلبی اش در لباس پوشیدن قدری با ایدئولوژی سوسیالیستی اش تناقض دارد. وقتی برگشت با قهوه و شیرینی برگشت. بعد همین طور که تکه ای از شیرینی را به دهان می گذاشت، بشقاب شیرینی را به طرف من هل داد و با مهربانی گفت: بخور…..

بعد در مورد سفرش به نیویورک برایم توضیح داد.

گفت: این اولین سفرم به نیویورک بوده است. در محله گرینویچ اقامت داشته ام با دوستانم که از پاریس آمده بودند. و دو سه روز بیشتر آنجا نبوده ام. شهر بسیار شلوغ و پر سر و صدایی است و اختلافات طبقاتی و نژادی در آن غوغا می کند. ثروت بی انتها در کنار فقر و بدبختی مردم به شدت مشهود است.

گفتم: به قول بابا طاهر عریان: یکی را داده ای صد ناز و نعمت، یکی را قرص نان آغشته در خون…. سعی کردم آن را تحت اللفظی برایش ترجمه کنم! خودم از ترجمه خودم خنده ام گرفته بود!

پرسیدم: به محله هارلم رفته ای؟

گفت: نه….می گویند محلۀ خطرناکی است.

اما بعد به سرعت متوجه شد که نباید چنین جمله ای را در مقابل من به زبان بیاورد و حرف خودش را اصلاح کرد. و بعد از دو نمایش یکی اپرای سه پولی برتولت برشت با بازیگری استینگ خواننده و “ام. باترفلای” از دیوید هنری هوانگ صحبت کرد. همین طور که صحبت می کردیم زمان آرام آرام، پاورچین پاورچین می گذشت. گفتگو در تئاتر همیشه مرا هیجانزده می کند. در مورد نمایش جدیدش صحبت کرد که اخیراً چاپ شده و به صحنه آمده است. گفت: “متن نمایشنامه دربارۀ یک دیوار است که یکی از شخصیت های نمایشنامه می گوید: “باید آن را خراب کرد.”…. طرح موضوع “دیوار” در نمایشنامه ام درست همزمان با از میان برداشتن دیوار برلین بوده است و بعضی از تماشاگران برداشتی غیر از آنچه که من داشته ام از نمایشم کرده اند. علاوه بر این از کارگردانی نمایشم اصلاً راضی نیستم و انتخاب بازیگران را نادرست می دانم. با این حال نقدهای متفاوتی دربارۀ نمایشم شده است که بعضی هایشان از کار خوششان آمده و بعضی های خوششان نیامده!”

بعد از اندکی سکوت؛ جرعه ای از قهوه اش را نوشید و به آرامی پرسید: برنامه دسامبرت چیست؟

دفتر خوبم: بهتر است بقیه اش را بگذارم برای فردا…. الان ساعت ۵/۴ صبح است. باید بخوابم. شب بخیر دفتر عزیزم…..