مسائلی هست که نمیشه در موردش با کسی صحبت کرد، حتی اگر شما و آن شخص همیشه عقاید یکسانی داشته اید، احتمال اینکه نظرتون در رابطه با این مسائل صد در صد یکی باشد خیلی کم است، مثل عقاید مذهبی یا سیاسی. البته خود این مساله هم تا چند سال پیش ساده بود، “مذهب و سیاست”، ولی این روزها تعداد مسائلی که بهتر است در موردش با کسی بحث نکنید دیگر دارد از تعداد انگشتان دست بیشتر می شود. مسائلی مثل همجنس گرایی، نژاد پرستی، فرزند خواندگی، سقط جنین، قبول روابط جنسی فرزندان و … این لیست ادامه دارد. کسانی که سعی می کنند سر این مسائل بحث نکنند به نظر من دو گروه هستند، یک طرف من یا امثال من که صرفا بحث نمی کنیم چون عقیده داریم نظر هر کس برای خودش محترم است و چرا باید سعی کنیم یکدیگر را قانع کنیم و هر کدام کاملا حق داریم که نظر خود را داشته باشیم. گروه دیگر بیشتر نسل پدر و مادر و مادر بزرگم یا امثال ایشان که به کل این سوژه ها برایشان جای بحث ندارد! البته نه به سبک آن آقای محترم که فرمودند “ما در ایران همجنس باز نداریم”، بلکه بیشتر به این صورت که “اگر در موردش صحبت نکنی، انگار اتفاق نیفتاده”. به هر حال این مسائل هنوز برای بسیاری تابو هستند و من ایرادی بهشان نمی گیرم و نظر آنها هم محترم است.
این هفته دو فیلم دیدم که هر دو سوژه ای یکسان داشتند.
یکی فیلم Like Dandelion Dust ، که واقعیتش بسیار ملموس بود و فیلم بسیار ساده و خوش ساختی بود به نظرم چون می تونستی عمیقا درد و درماندگی آدم هاش و حس کنی. از اون فیلم هایی که حسش تا چند روز باهات میمونه. داستان یک خانواده سطح پایین آمریکایی که با به زندان افتادن مرد به دلیل الکلی بودن و ضرب و شتم، همسرش بدون آنکه به مرد بگوید حامله است، نوزاد تازه به دنیا آمده خود را جهت فرزند خواندگی به موسسه ای می سپارد. مرد بعد از هفت سال آزاد می شود وهمه سعی خود را می کند که انسان بهتری باشد و وقتی می فهمد پسری دارد، تلاش می کنند که او را پس بگیرند. پسر بچه هم در این هفت سال در رفاه کامل و با پدر و مادر بسیار ثروتمندی بزرگ شده که عاشقانه دوستش دارند و فیلم جدال و درماندگی هر دو خانواده و ناتوان بودن پسر کوچک در برابر تمام اینها را نشان می دهد.
فیلم دوم مستندی بود به اسم The Art Star and the Sudanese Twins از خانوم عکاس و نقاش و هنرمند معروف ایتالیایی ساکن لوس آنجلس به نام ونسا بیکرافت Vanessa Beecroft که برای عکاسی به سودان می رود ولی طی شرایطی تصمیم می گیرد دو نوزاد دوقلوی سودانی که مادرشان را از دست داده اند به فرزندی قبول کند و فیلم سختی ها و مسائلی که سر راهش قرار می گیرد را نشان می دهد.
فیلم را دو نفری نگاه کردیم. بعد از تمام شدنش، کمی سکوت و بعد: “پوووف! واقعا عصبانی ام! فکر کرده کیه؟ فکر کرده چون پول داره و در رفاه زندگی می کنه می تونه زندگی بهتری درست کنه براشون؟ می تونه بیاد و فرهنگ اینا رو زیر پا بذاره ؟ و… “ و من هم ساکت موندم. گفتم که فکر می کنم بهتره بحث نکنیم. ما فقط دو نفر بودیم که با هم یک فیلم نگاه کردیم. هر دو دختر. هر دو هم نسل. با نظرهای کاملا متفاوت. بله. با قسمت “زیر پا گذاشتن فرهنگ” موافق بودم ولی با “رفاه بیشتر” نه! چون به نظر من (و البته پدر دوقلو ها) بین میلیون ها بچه فقیر و بی سرپرست و بیمار آیا اگر دو کودک زندگی متفاوت و بهتری پیدا کنند، چیز بدی است؟ (که خوب باز این هم جای بحث دارد).
حالا در مراسم “روز میراث فرهنگی ایران” نشسته ام و به پیرمردان و پیر زنانی نگاه می کنم که با لذت سرشان را همراه موسیقی سنتی تکان می دهند و شاید یاد روزگاری افتاده اند که در ایوان خانه شان می نشستند و پیچ رادیوی بزرگ چوبی کرم قهوه ای را به دنبال پیدا کردن موسیقی می پیچاندند. چقدر زندگیشون ساده بود. بزرگ می شدند. بچه دار می شدند. “زندگی”می کردند. بدون اینکه مسائلی مثل “نیروی هسته ای، همجنس گرایی، نژاد پرستی و یا سقط جنین” روی افکارشون سایه بندازه.
“زندگی ساده” داشتند، چیزی که این روزها دیگه نداریم.