زن می پرسد:”خوشحال نیستی بچه هاتو میبینی ؟

مرد جواب می دهد:”من اونا رو نمی شناسم اونا هم منو نمی شناسند.”

زن هم با تلخی تائید می کند:”تمام کودکی شونو به خاطر دارم ولی حالا غریبه هایی هستند که برایمان وقت ندارند.

مرد دست زن را می گیرد :”بیا برگردیم خانه”.

نمایی از فیلم

 این مکالمه ای از فیلم آلمانی Cherry Blossoms است .

فیلم را همین الان دیدم. ساعت دوازده و نیم شب یکشنبه است و تنها راهی که برای تخلیه عصبانیت و احساساتم دارم اینه که بنویسم.

 به سوژه فیلم حساسیت دارم “خانواده”، “احترام به پدر و مادر”، “قدر لحظات را دانستن”، “قضاوت نکردن”.

شاید شما فیلم را بگیرید و ببینید و فکر کنید چیز خاصی نبود. واقعا هم  “چیز “خاصی نیست. فقط”زندگی”ست. همین خاصش می کنه. این فیلم داستان زندگی همه ماست. همه میتونن خودشونو توی کاراکترهای این فیلم پیدا کنند. پدر و مادری که بچه های شان را بزرگ کرده اند، پیر شده اند و تنها. بچه هایی که دنبال زندگی خودشان هستند و نه برای همدیگر وقت دارند و نه برای پدر و مادرشان. غریبه هایی که مهربان ترند از نزدیکان .

داستان فیلم، زندگی زوجی را دنبال می کند که در شهری کوچک، زندگی ملایم و پرمهری کنار هم دارند. در ابتدای فیلم متوجه میشیم که مرد، دچار بیماری علاج ناپذیری شده و دکتر پیشنهاد می کند که از وقتشان برای آخرین ماجراجویی زندگیشان استفاده کنند.کاری که همیشه دلشان می خواسته و هرگز نکرده بودند. زن ماجرای بیماری را از مرد پنهان می کند. در عوض اصرار می کند که برای دیدن فرزندانشان به برلین بروند.

ولی با رسیدن پیش فرزندانشان، متوجه می شوند که آنها وقتی برای بودن با پدر و مادرشان ندارند و در واقع جایی در زندگی شلوغ و پیچیده بچه ها برای آنان نیست.

بعد اتفاقی می افتد که اصلا فکرش را هم نمی کردید (من هم چون نمی خواهم فیلمر و خراب کنم اگر کسی بخواهد ببیند نمیگم چی میشه!) و فیلم طوری تمام میشه که نشون میده تا آخرین لحظات هم بچه ها پدر مادرشان رو نشناختند و زندگی شون رو درک نکردند.

پوستر فیلم

 

باید فیلم و ببینیم و بعد از خودمون بپرسیم از مادر و پدرمون چی می دونیم؟

متوجه هستیم که اونا هم یه وقتی به جوونی و سبک خیالی و سلامتی ما بودند؟

می دونیم رویاهاشون چی بوده؟ چی هست؟

چرا همیشه از بچه ها می پرسیم “میخوای بزرگ شی چی کاره شی؟” چرا هیچوقت از یک فرد بزرگ نمی پرسیم “کوچیک بودی دوست داشتی چه کاره باشی؟”

پرسیدیم به آرزوهاشون رسیدن؟ دیگه چه آرزویی دارند؟

 

این روزها زندگی مون شده:”وقت ندارم! وقت نمیکنم!”

چند نفر هستند که وقتی مرگشون نزدیکه آرزوشون اینه که بیشتر وقت داشتند برای کار کردن یا مدرک گرفتن؟

چند نفر هستند که آرزوشون اینه که بیشتر وقت داشتند برای بودن با عزیزان و خانواده شون؟

 

ما با “وقت” مان چه کار می کنیم؟

مگر نه اینکه این روزها هر چیز جدیدی که اختراع میشه هدفش “صرفه جویی در وقته”؟ پس چطور هنوز برای هم  وقت نداریم؟

 

من آدم تکنولوژی نیستم. دوست ندارم با یک دکمه همه کارهام انجام بشه. دوست ندارم هر روز یک چیز جدید بیاد بیرون که فاصله امر و با “آدم ها”  بیشتر کنه .

درک نمی کنم وقتی کسی میگه که توی خونه تلویزیون رو جمع کرده اند چون همه پای”لپ تاپ”شون هستند، چه معنی داره! یعنی تصور اتاقی که ۵ نفر درش نشسته اند و هر کسی با سیمی در گوش، به صفحه ی روبه رویش خیره شده و خانه در سکوت است، حالم را بد میکنه. از اینکه با دوستانت دور هم باشید و بعد یکی تمام مدت سرش با موبایلش گرم باشه اعصابم خرد میشه. از اینکه می بینم جایی چند تا بچه به جای بالا پایین پریدن با هم، هر کدوم در مبلی فرو رفته اند و صفحه ای ۱۰ سانتی جلوی چشماشون گرفته اند وتند تند “بازی” می کنند، وحشت می کنم.

 

موقع تماشای فیلم همش در این فکر بودم که اگر بعدا دختر من هم بزرگ شه و حوصله مو نداشته باشه اون وقت چکار کنم؟ اگر به نظرش من یک آدم پیر قدیمی باشم چی؟ 

هیچ تصوری از روزی که بچه هامون بزرگ بشند و ما پیر بشیم، ندارم! یعنی با سرعت و سماجتی که این دنیا داره پیش میره، فکر کنم تا اون موقع به خانه سالمندان هم راضی نباشند. چه بدون سیاره ای جایی را درست می کنند که آدم های پیر را بفرستند آنجا که حتی جلوی چشمشان هم نباشیم لابد! 

 

 

ولی هنوز پیر نشدم و دخترم هم تازه پنج سالشه و هنوز نمیتونه منو جایی بفرسته! 

هنوز وقت دارم مامان بابامو بغل کنم و مهربون باشم و همه کار براشون بکنم .

حتی دلم می خواد  مثل همون غریبه های توی فیلم برای مامان بابا های دیگری که احساس بی کسی می کنند هم کاری بکنم.

چون هنوز “وقت” دارم .