ناپسری اش با تیر زده بود، برادرشو کشته بود، اما عزت خانم جرات نداشت گریه کنه. تا صداش بلند میشد، هیس، هیس اش می کردند ـ حرفشان این بود که قاسم رفت و تموم شد، امیرو بگو که پشت میله های زندانه. خودشم جلوی گریه اش را می گرفت، چون تا گریه می کرد، بی اختیار صداش بلند می شد و از خود بی خود می شد، هم از خودش واهمه داشت، هم از اونها.

سالهای سال بعد از این واقعه، هربار که پای روضه خوان می نشست، یا در مجالس ختم صد پشت غریبه، بهانه برای گریه دستش می آمد و آنچنان از گریه بی اختیار میشد که غش می کرد، زبان می گرفت که ای قاسم ناکومم، انگار که این داغ تازه است و قاسم را دیشب کشتند. زنها شانه هایش را می مالیدند، گلاب زیر دماغش می گرفتند، پشنگه آب سرد به صورتش می پاشیدند تا حال می آمد.

طرح از محمود معراجی

ولی قاتل برادرش دو ماه بیشتر زندان نماند و با سلام و صلوات به خانه برگشت، بسکه پارتی بازی کردند و باج دادند. روزی که قرار بود امیر به خانه برگردد، زن های فامیل از صبح در آن خانه ولو بودند، خواهرشوهرهاش، جاری ها، دخترهاشان، عروس هاشان و یک دوره تسبیح بچه، مردهاشان هم تنگ غروب آمدند.

برو و بیای زیادی بود، برنج و سبزی پاک می کردند، سیب و انگور می شستند، سطل، سطل آب از حوض می کشیدند تا آجر نظامی های حیاط را بشورند و آب حوض را نو کنند، مثل عروسی خانه ….

عمه امیر کنار حوض روی یک چهارپایه نشسته بود و با قاشق چایخوری، شکم گوجه فرنگی هائی را که در سبد جلوی پایش بود خالی می کرد تا برای شام، دلمه گوجه، غذای مورد علاقه امیر را بپزند، چشم های نمناک از اشکش را با آستین اش خشک کرد و رو به خواهرش کرد که: بمیرم الهی برای امیر – دو ماه آزگار تو اون هلفدونی معلوم نیست بچه حکو چی خوردش دادن، حالا حالاها باید تقویت شه. نگاهم به صورت عزت خانم افتاد، چشمها و صورتش یخ زده بود، ترسیدم، دلشوره برم داشت، فکر کردم الان بلائی از زمین یا آسمان نازل می شود، چشمهایم دنبال نقطه امنی می گشت، دور حیاط می دویدم، به خیالم زیر درخت توت امن آمد، آنجا پناه گرفتم، کنار گوسفندی که با طناب به درخت بسته بودند تا جلوی پای امیر قربانی کنند، حیوان زبان بسته دور خودش می چرخید و بع بع می کرد.

در یک گوشه حیاط عزت خانم با آن شکم پرش آتش گردان پر از ذغال گداخته را دور دست می چرخاند تا برای مهمان ها قلیان چاق کنه، گوشه دیگر حیاط، بنداندازی را که خبر کرده بودند، روی گلیم نشسته بود و صورت زنها را یکی یکی بند می انداخت، سرشان به هروکر و حرف های رختخوابی بند بود. 

عمه بزرگ امیر رو به عزت خانم گفت: عزت نمی خواهی بند بندازی؟ بعد از دو ماه تو اون هلفدونی، امشب که این بچه از راه می رسه، صورت های پر پشم و پیلی مارو که ببینه دق می کنه، بعد هم غرغرکنان رو به خواهرش کرد که با این قیافه جلوی عبدالله برادرکم راه میره، وقتی هم که یک بلایی سرش اومدو عبداله رو سر به هوا کرد، سوزو بریزش رو راه می اندازه که چیه؟ عبداله سرش بنده. آخه مگه مرد چقدر میتونه طاقت بیاره؟ زن مردو حیض و خراب میکنه، اصلا بمیرم الهی برادرکم از زن شانس نیاورد، این که سالی به دوازده ماه غمبرک می سازه، اونم از فخرالسادات، خاک براش خبر نبره، قربون جدش برم، ادا و اصول های اون بود که باعث شد برادرکم پی خرابی بره و دردو مرض بگیره، آخرشم چی؟ نیم سیر تریاک خوردو خودشو کرد اسیر خاک، یک مشت بچه رو بی مادر کردو ، روز قیامت هم گیره. عزت خانم مثل خوابزده ها پاهایش را به دنبال خود کشید و رفت روی گلیم نشست.

زن بندانداز، نخ ها را دور دستش تاب داد، بسم الله گفت و مثل گربه ای که با ناخن هاش به صورت کودک در گهواره حمله میکنه، افتاد بجان صورتش.

حمید و زهره اش هم دور حیاط با بچه ها بازی می کردند، حمید صورت ورم کرده و سرخ مادرش راکه دید، به تقلید از بزرگترها دست هایش را به کمرش زد و با صدایی که سعی می کرد خشن باشد گفت عزی جون مگه قرار نشد که دیگه گریه نکنی؟

عزت خانم به طرف حوض رفت و یک مشت آب از حوض به صورتش زد، تا صورت داغ و برشته اش را خنک کنه و هیچ قطره اشکی هم دزدانه از چشمش سرازیر نشد تا با آب های صورتش به زمین بچکه و دلش را کمی خنک کنه.

عزت خانم قاسم رو عاشقانه دوست داشت، همیشه وقتی از قاسم یاد می کرد، می گفت: اون طفل بی مادر، مونس خواهر.

قاسم هفته ای دو سه بار به دیدنش می آمد، آنهم یا پیش از ظهر یا عصر، هیچ وقت سر سفره نمی رسید، می دانست که آنها روا ندارند.

چهارده سالش بود که خبر آوردند مادرش مرده ـ دو ماه بیشتر خانه عبدالله خان دوام نیاورد، آنقدر زندگی را برای این خواهرو برادر تنگ کردند که ناچار در بالاخانه گاراژی که شاگردی می کرد یک اتاق اجاره کردو رفت، هروقت غذای بو و برنگ داری در آن خانه پخته می شد، عزت خانم پای چراغ غصه می خورد و آه می کشید که بمیرم برای اون طفل بی مادر، امروز برادرکم چی می خوره؟ جای صد پشت غریبه تو این خونه هست، جای اون یکی نیست؟ مگه من کیو دارم؟ اینا تا قوم زنای پسر عمه اشون رو دعوت می کنند،  اما یکدفعه لب تر نمی کنند بگن قاسمو بگو برای ناهار بیاد.

مادرش پس از تحویل گرفتن دستمال بکارت، با دو هزار تومان پولی که بابت شیربها، عبدالله خان در پاکت برایش گذاشته بود، رفت کربلا مجاور شد، همانجا هم مرد. عزت خانم اغلب بعد از دردو دل و شکایت از زندگی، پشتش را صاف می کرد و سرش را بالا می گرفت و با صدائی که طنین اش با چند ثانیه قبل اش فرق داشت، می گفت :خدارو صد هزار کرور شکر که زیر دین شیر مادر نیستم و خونه آخرتش رو درست کردم، تو زمین کربلا خاکه، جاش یکسر تو بهشته، حالا هرچی بمن شد، میگذره، دنیاست، تموم میشه. 

یک خواهر هم داشت ولی مونس اش نبود، این خواهر بعد از پولدار شدن ناگهانی شوهرش که معلوم نشد چطور یک شاگرد مکانیک چرب و چیلی در عرض مدت کوتاهی تبدیل شد به یک گاراژدار پولدار با سی و دو دستگاه اتوبوس مسافربری، از فامیل اش دوری می کرد، رفتارش عوض شده بود هر چیزی را که یادآور زندگی گذشته اش بود پس میزد، در مراسم ختم سوم و هفت و چهلم قاسم هم ، تفاوت رفتارش آشکار بود، هربار یک مدل پیراهن گیپور مشگی تنش بود و هربار یک سری جواهر متفاوت به گوش و گردنش آویزان.

برادر بزرگ اش هم که دختر عبدالله خان را گرفته بود و عضوی از آن طایفه شده بود، همان شب اول در کلانتری از خون برادرش گذشت و به نفع امیر حرف زد و از خودش درآورد که قاسم چندین ماه بود که قصد خودکشی داشت. میماند برایش قاسم، که نفس اش برای او بالا و پائین می رفت.

امیر با پسرهای تیمسار سر کوچه و برادر من دوست بود، قرار بود همگی با جیپ بروند دهات بالای شهریار برای شکار قرقاول، قاسم را هم گفته بودند، چون قاسم زرنگ و کاری بود و وجودش برای اینگونه سفرها لازم .

طرف های غروب بود که برادرم رنگ پریده و پریشان به خانه برگشت و تعریف کرد که امیر به شوخی تفنگ را رو به قاسم گرفته بود و می گفت قاسم بزنم؟ قاسم بزنم؟ که دستش به ماشه خورد و تیر خورد به قلب قاسم، صدای شیون و گریه از سر کوچه میامد، امیر را برده بودند، جنازه قاسم را وسط اتاق پنج دری رو به قبله دراز کرده بودند، یک طاق شال ترمه هم رویش کشیده بودند یکنفر هم بالای سرش نشسته بود و یکنفس قرآن می خواند. دکتر جواز دفن را صادر کرده بود. عزت خانم یورش می برد بطرف جنازه تا صورت قاسم را ببیند، زیر بغلش را گرفته بودند و نمی گذاشتند، یک دم جیغ می کشید قاسم ناکومم، یک دم غش می کرد. یک مامور آگاهی هم در اتاق بود، که به تقلید از کارآگاه های سینمائی یک ذره بین پهن دستش گرفته بود و در و طاقچه و تابلوی آهوی گمشده روی دیوار را تماشا می کرد، ذره بین اش را جلو و عقب می برد و در دفترش چیزهائی می نوشت.

حمید و زهره سرشان به دوتا اسباب بازی کوکی که از خرازی سرکوچه برایشان خریده بودند، گرم بود. میمونی که تا کوک داشت، دور خودش می چرخید و دست می زد، کوکش که تمام میشد چپه می شد، آن یکی پسرک موتور سواری بود که تا کوک داشت دور خودش می چرخید، گاهی هم  دست از بازی می کشیدند و نزدیک اتاق پنج دری می شدند ولی بزرگترها دورشان می کردند.

کارآگاه چایش را سر کشید و با کندی در کیفش را بست. عبدالله خان که خودش دادگستری چی بود و راه و رسم کار را می دانست، یک مشت اسکناس درشت را کف دست کارآگاه گذاشت. 

تمام شب رفت و آمدو گریه و شیون برقرار بود. قرآن خوان هم تا صبح یکنفس بالای سر جنازه قرآن خواند و هر از گاهی هم پشنگه گلاب روی جنازه می پاشید. صبح تابوت آوردند و جنازه را برای دفن به ابن بابویه بردند. عزت خانم حالش بد بود، روی پاهای خودش بند نبود، زیر بغلش را گرفته بودند. از خانه تیمسار یک تاج گل گلایل با روبان سیاه فرستادند پشت جنازه، ولی هیچکدام از پسرهایش نیامدند فقط راننده شان را فرستاده بودند. سوم و هفت و چهلم هم همه اش حرف از امیر بود همه برای امیر غصه می خوردند. حجله هم برای قاسم نبستند.

عمه امیر قلیان از دود افتاده را پس زد و رو کرد به عزت خانم که عزت: بسه دیگه، این پیرهنو از تنت درآر، قلبمون سیاه شد، عزت خانم مثل انار رسیده زیر آفتاب، ترکید، اشکش سرازیر شد، گفت اینکه سیاه نیست، سورمه ایه، نذاشتین که اقلا چهل روز برای اون ناکومم سیاه بپوشم، سر هفته بهانه کردین که آبستنی و خوبیت نداره و بچه نحس میشه، حالا برم قرمز و گلی بپوشم؟

سرور خواهر امیر گفت: عمه جون ببین چکار میکنه!  دوباره سوزو بریزش رو راه انداخت، دو ماه آزگاره که خون بجگرمون کرده، من می دونستم چشمش ور نمیداره. من به گریه افتادم، سرور گفت تو چته آبغوره می گیری؟ چرا نمیری با بچه ها بازی؟ همیشه وسط لنگ و پاچه بزرگترها وول می خوری. گفتم می خوام برم خونه مون، عزت خانم گفت صبر کن مادر من هم باهات میام، استکان و نعلبکی برای شب کم داریم. 

عمه امیر غرغر کنان گفت: سه سال پیش که مادرم رحمت کرد، اسباب سماورشو که شمردیم، صدو چهار دست استکان نعلبکی داشت، اول ماه به اول ماه برای روضه خونی کرور کرور آدم تو این خونه جمع میشد ما از کسی استکان و نعلبکی قرض نمی کردیم، زن اگه زن باشه سال به سال اسباب خونه باید زیاد شه نه کم. 

عزت خانم دستهاشو لب حوض آب کشید و با دستک های چادرش خشک کرد و راه افتادیم.

مادرم تا چشمش به صورت عزت خانم افتاد، لب هاش از حرص پهن شد و گفت: دختر مگه چغندر خاک کردی؟ بند انداختنت چی بود؟ گفت ای خانم دست رو دلم نذار، نمیدونی امروز خونه چه خبره! صبح عبدالله پول داده برای تنگ غروب سه تا چراغ زنبوری پایه بلند کرایه کنند، انگار عروسی خونه است، هروکر همه شون براهه، آخه هنوز آب کفن برادرکم خشک نشده، بعد هم بغضش ترکید و زبان گرفت که ای برادر تیر خورده ام، بمیرم برای اون قلب پاره پاره ات و غش کرد ـ مادرم شانه هایش را می مالید و دعا می خواند تا کم کم حالش سر جا آمد و استکان شربت بید مشگی را که جلوی دهانش گرفته بودم، روانه حلق اش کرد. سطل استکان نعلبکی ها را دست گرفتم و راه افتادیم. غم اش روی دلم سنگینی می کرد دلم می خواست کاری کنم، یا حرفی بزنم که غم اش رو سبک کنم،  رفتم سراغ آرزوهای خودش، گفتم عزی جون من تصدیق ششمو که گرفتم میرم خیاطی پولهامو جمع می کنم شمارو می برم کربلا، گفت سفید بخت شی الهی مادر، باید به فکر عقبه ات باشی، دختر نباید ولخرج باشه، باید سازگاری داشته باشه، یکی رو دوتا کنه، دست بشکن نداشته باشه، زرنگ و کاری باشه، رو یک آجر صدتا چرخ بزنه ….

بوی قورمه سبزی و فسنجون و دلمه گوجه از کوچه به مشام می رسید – مهمانها کم و بیش رسیده بودند، خانه شلوغ بود، اکبر آقا قصاب زیر درخت توت کنار گوسفند، سرپا نشسته بود و چایشو هورت می کشید. پوست یک نصفه هندوانه خالی را پر از آب کرده بود و جلوی گوسفند گذاشته بود.  دمدمه های غروب بود، چراغ زنبوری ها را روشن کردند، بچه ها در کوچه لی لی بازی می کردند، نور چراغ زنبوری ها بچه های کوچه بالا را به آن جا کشاند، کوچه شلوغ بود. یکمرتبه حمید سرش را از در تو کرد و داد زد، داداشو آوردند، داداش رو آوردند.  همه دویدند به طرف در خانه. عبدالله خان و امیر و چند مرد به طرف خانه می آمدند. اکبر آقا قصاب طناب گوسفند را از درخت توت باز کرد، سرش را به زور داخل نصفه هندوانه کرد تا حیوان تشنه از دنیا نرود، و هلش داد بطرف کوچه، گوسفند مقاومت می کرد و پس پس می رفت، بگمانم فهمیده بود کجا می رود، تمام دالان را پر از پشگل کرد.

مردها که نزدیک شدند، اکبر آقا گوسفند را به پهلو خواباند، دست ها و پا هایش را بهم جفت کرد و با زانوهایش جست زد روی آنها، یا اباعبدالله را گفت و گوش تا گوش سرش را برید. سر، بی حرکت در جوی خشک افتاده بود ولی دست ها و پاهایش تا مدتی تکان می خوردند.

امیر را از روی خون رد کردند، خواهرها و عمه ها دویدند بطرفش، سرو گردنش را غرق بوسه کردند، عزت خانم رفت جلو و پیشانی اش را بوسید و گفت خوش آمدی مادر. امیر به گریه افتاد و گفت منو ببرین سر خاک قاسم. امیر را بالای اتاق پنج دری نشاندند، دو تا بالش هم پشت کمرش گذاشتند و دوره اش کردند ـ از اوضاع زندان می پرسیدند ، گاه گاهی هم پشت دستشان می کوبیدند و می گفتند، ای وای بمیرم الهی، چه کشیده.

اکبرآقا لاشه گوسفند را با طناب از درخت آویزان کرد، پوستش را که جدا کرد، سینه اش را چاک داد و دل و قلوه و جگر گوسفند را در سینی گذاشت و به دست عزت خانم داد. گوشت هایش را هم با ساطور تکه تکه کردو گذاشت در مجمعه مسی، چند تا گدا هم پشت در خانه جمع شده بودند و منتظر سهم شان از گوشت قربانی بودند.

آتش منقل گل انداخته بود – عزت خانم جگرها را تندوتند سیخ می کشید، عبدالله خان داد زد عزت جگرهارو نسوزونی، آبدار وردار، این بچه خیلی بی جون شده، باید تقویت شه.

من روی سنگ حوض نشسته بودم و صورت یخ زده عزت خانم را نگاه می کردم، شکل عجیبی شده بود، نوک زبانش را لوله کرده بود و با همان سرعتی که آتش را، باد میزد، در دهانش میچرخاند، انگار برای زبان در دهانش جا نبود. دلم نمی خواست با بچه ها بازی کنم، دلشوره داشتم، حالم خوش نبود. گفتم عزی جون من برم خونه مون؟ گفت صبر کن مادر یک پل از این جگر بخور، بوش میاد، گفتم نمی خوام، سیرم. با عجله یک پل جگر را از سیخ بیرون کشید که نوک انگشت هایش هم سوخت، به دنبال من دوید و اون یک پل جگر را فرو کرد در دهانم، پریدم توی کوچه، پای چپم به چراغ زنبوری گرفت و نزدیک بود زمین بخورم، چراغ زنبوری لنگر زد ولی نیافتاد، فقط قسمتی از توریش ریخت.

جگر را به سختی می جویدم، دلم آشوب میشد، بوی انگشت های سوخته عزت خانم، و خون گوسفند و بوئی که از تابوت قاسم میامد، همه و همه در حلقم پیچیده بود.

صبح روز بعد در محل پیچید که قاسم روز شکار، کلاغ زده و خون ناحق کلاغ پاپیچش شده.

برادرم سر سفره بود که شنید، لپ هایش مثل ترب قرمز شد، لقمه در دهانش گره خوردو به سرفه افتاد، مادرم لیوان آبی را که دستش بود زمین زدو شکست، رو به برادرم کردو گفت: ایکاش پستان دهان مار گذاشته بودم … برادرم نه ها گفت، و، نه، نه . چشمها و صورتش یخ زد.

عزت خانم اغلب از سینه پر دردش آه سوزانی می کشید و می گفت: اگه دستم به اون ضریح شش گوشه بیافته! و من همه اش فکر می کردم اگه دستش به اون ضریح شش گوشه بیافته، چکار می کنه؟