«اون جرثقیل رو بگو دنده عقب بیاد حیف نون…» … شرمنده،کجا بودیم؟، آره داشتم میگفتم، همش تقصیر اون سالم کلنگ نکبت شد جون تو، هر ننه قمری رو دید می فرسته سمت ما، آخه این پسره ی آسمون جل زپرتی، چش به سرب جمع کردن؟ به ابالفضل هر چی میکشم از دست این جونورا میکشم … «آها…بیا…بیا…بیا…اوووپ»…
***
سربها رو از باتری سازی گرفته بودم و گاری چارچرخ رو هل می دادم، عرق پیشونیم هی میومد پایین و چشممو میسوزوند. وایسادم، دمپاییم که برام گشاد بود رو درآوردم و انداختم تو گاری و شروع کردم به دویدن روی آسفالت داغ. باید زودتر از بقیه بچهها به گاراژ میرسیدم. میگفتن ایوب قالب ساز روزی فقط پنجا کیلو سرب میخره و هر کی دیر برسه سربا رو دستش باد میکنه و میمونه واسه فردا. به حیاط خاکی و بزرگ گاراژ که رسیدم پاهام زُق زُق میکرد. تازه شانس آوورده بودم که فقط یه گاری زودتر از من رسیده بود و ایوب سربهاش رو وزن میکرد، از بچه افغانستانی های همین محل بود. نامرد گاری تر و تمیزی داشت و دور دسته ش رو کامل نوار پیچ کرده بود. منو که دید تمام هیکل باریکشو تکیه داد به گاری و پرسید«تازَه آمَدهای؟»
قبل از اینکه چیزی بگم ایوب که چهارتا پونصدی پاره پوره و کثیف رو برای بار چندم شمرده بود، به پسرِ داد، نگاه اخمویی بهم انداخت «تو دیگه از کدوم قبرستونی پیدات شده؟!»
خودمو صاف گرفتم «منو آقا سالم فرستاده» سالم گفته بود، اگه اسمشو بیارم ایوب هوامو داره. ایوب کلیدی رو که توی گوشش می چرخوند درآورد و کشید به شلوارش: «ههه این سالم کلنگِ موفنگی از کی شده آقا سالم، سُرباتو بریز رو باسکول نفله …»
همیشه دلم میخواست با باسکول خودمو وزن کنم ولی بلد نبودم. ایوب وزنه ها رو زیر و بالا کرد، هفت کیلو و سیصد گرم سرب بود که با حساب و کتاب خودم باید دو سه هزار تومنی گیرم میومد. پسر افغانیه هنوز وایساده بود و با چرخای گاریش ور میرفت ولی بیشتر حواسش به من بود. شاگرد ایوب که تقریبا بیست و دو سه سالی داشت، گوشهی گاراژ روی یه صندوق پلاستیکی نشسته بود. تکه آجرایی که طرح ماهی توشون درآورده بودن رو دوتا دوتا به هم میچسبوند، سیم مفتولی دورش میپیچید، با انبردست محکم میکرد و روی هم میچید. صدای ایوب رو که شنیدم خودمو جمع و جور کردم. نگاهم چرخید روی دستاش «مگه پولتو نگرفتی؟ گم شو برو … توله سگ …»
پسره گاریشو کشید و بدو از گاراژ زد بیرون. نگاهم به دستای ایوب بود که سه تا ماهی سربی رنگ شده رو از جیبش درآورد و به طرفم دراز کرد «بیا بیگیر، دیگه پول مول ندارم، این طعمه ها رو ببر تو بازار بفروش یه چی بیشتر گیرت میاد»
ماهیای رنگی سرخ و سبز هنوز تو دستش برق میزدن که ماشین لندرور آبی رنگی از در گاراژ اومد تو. ماهی ها رو گذاشت کف دستم «بیگیر بچه… الان این بابا میاد همه شو میبره ها … بدو وا نسا … ».
***
« اون تسمه رو به قلاب جرثقیل سفتش کن پسر، دِ بدو حیف نون»… میبینی تو رو خدا مَردم شاگرد دارن ما هم شلغم تربیت کردیم خیر سرمون، بگذریم… پسرِ با دو سه تا طعمه سربی رضایت داده بود جون تو، اون مهندس نامرد از خدا بی خبر کاسه کوزه ی ما رو ریخت به هم، اصلا از قبل نقشه داشت واسه ما، منتظر آتو بود لا مروت، تقصیر خودمه، رو دادم به این سالم کلنگ بیهمه چیز و گرنه این مهندس حالا حالا ها باید می دووید…«محکم ببند اون سگ مصبِ کوفتی رو »…
***
می دانستم گزارشاتی که در مورد بیگاری کشیدن از کودکان، توسط ایوب شمقدری معروف به ایوب قالب ساز به ما می رسد، صحت دارد. اما خودم هنوز ندیده بودم، ولی وقتی وارد گاراژ شدم، پسری ده دوازده ساله، با لباسهای گل گشاد و کثیف دیدم که تا مرا دید چیزی از ایوب گرفت، توی جیبش قایم کرد و رفت. زیر سایه بان گوشه کارگاه کنار فیات زرد رنگ اسقاطی که از وقتی یادم میآمد آنجا افتاده بود توقف کردم. هنوز پیاده نشده بودم که به دو سریع خودش را رساند و کنار در ماشین ایستاد.
ـ سام علیک جناب مندس، اینورا
ـ سلام ایوب خان، هنوز این لگنو داریش؟!
ـ شما بیا ورش دار مَندس، بالاخره با هم کنار میایم
از آن ماشین های خاص قدیمی بود، رو باز دو نفره، آیینه بغل آلومینیومی، دنده استیل و … سالها بود گوشهی کارگاه قالب سازی خاک میخورد و این جماعت قدرش را نمیدانستند، میشد با کمی خرج و سلیقه به ماشینی آنتیک تبدیلش کرد. دوتا لگد به لاستیک خالی از بادش زدم، عینک را از چشم برداشتم و در حالی که خم شده و داشبوردش را ورانداز میکردم، گفتم:
ـ شاکی داری آقا ایوب!
ـ باز دیگه کی زیر آب ما رو تو اداره کار زده؟ به ابالفضل کله سحر تا بوق سگ، زیر کوره و مشعل با سرب داغ داریم سرو کله می زنیم، هی واسه ما پاپوش می دوزن این همسایه های …. لا اله الا الله
انتظار همین شلوغ بازی ها را داشتم، بدون اینکه چیزی بگویم به سمت کوره که تقریبن بیست متر آنطرف تر بود حرکت کردم. ایوب هی دلیل و توجیه میآورد و تند و تند با من راه میآمد. لباس کار یکسره سبز لجنیاش آنقدر برایش تنگ شده بود که در همین مسیر کوتاه مجبور شد دو بار قسمت پشت لباس را از لای پایش بیرون بکشد. به کوره که رسیدیم، صدای مشعل کر کننده بود، شاگرد جوانش با رکابی و شلوارجین پای کوره ایستاده بود، ملاقهی دسته بلندی که سرخ شده و سرب مذاب در آن می جوشید را از کوره بیرون کشید و خیلی سریع و با دقت سربها را توی قالبهای آجری خالی کرد، به بدن ورزیده و بازوهای برجسته اش حسودیام میشد. روی دیوار بالای کوره چندتا پوستر هنرپیشههای هندی چسبانده بود که از بین آنها فقط ” آمیتا باچان” را می شناختم. عینک را توی جیب پیرهنم گذاشتم و طوری که صدایم از صدای مشعل بلندتر باشد رو به ایوب گفتم «باز این پسره لباس کار نپوشیده که»
ته ریش جو گندمی اش را خاراند «گرمه مندس، والله نمی پوشن، عوضش کفش ایمنی گرفتم براش،،، بیبین … از اون گرون مروناستا… »
بعد داد زد «درجه مشعلو کم کن حیف نون، جلدی بپر دوتا پپسی بیگر بیار تو دفتر».
گوشه گاراژ، تعدادی بلوک را نامنظم و بدون ملات روی هم چیده و برای خودش اتاقی با سقف ایرانیت درست کرده بود. پشت میز چوبی کهنهاش که جای یکی از کشوهایش خالی بود نشست و تعارف کرد روی صندلی لق فلزی بنشینم، تکهای نان بربری که لای روزنامه روی میز بود را به طرفم هل داد «بزن مندس تازه س، نمک نداره»
با انگشت سر روزنامه را چرخاندم و سعی کردم رویش را بخوانم «… انتخابات دوم خرداد…» بقیه تیتر تا خورده و پیدا نبود. به کولر خیره شدم که لرزشش کل دیوارها را میلرزاند. ایوب که به اندازه ی یک وجب زیر بغلش خیس شده و رنگ لباسش را عوض کرده بود، دفتر روی میز را باز کرد «به قیافه ش نیگاه نکن مندس، اُ جنرال هیژده زار قدیمیِ، اصل جاپن جون شوما، به صدتا از این جدید مدیدا می ارزه» پاهایم را روی هم انداختم: «خب، از لباس کار و بیمه هم که بگذریم، با شکایت مردم می خوای چیکار کنی؟!»
با ته خودکار گوشش را تمیز کرد:
ـ عارضم خدمتتون مندس، من کاری به این بچه مچه ها ندارم که، سربا رو یا افغانیا میارن یا باتری سازا
ـ پس اون پسره ی بدبخت که داشت می رفت بیرون عمه من بود!؟
آب دهانش را قورت داد کشوی میزش را باز کرد و همینطور که دسته چِکش را ورق میزد لبانش کمی باز شد و دندان های زرد و بدترکیبش پیدا شد: «اون که گدا بود به خدا» دستش را به طرف نان دراز کرد «به همین برکت که من کاریشون ندارم… ههه حالا اگه اجازه بدین یه جوری با هم حلش می کنیم مندس!!»
منتظر این حرفش بودم، برای اینکه لبخندم را نبیند، بلند شدم و از لای حفاظ زنگ زده و شیشهی کثیفِ درِ دفتر فیات زرد زیر سایه بان را دید میزدم که …
***
«…. هووی یواش… درست ببند درش غُر نشه شلغم …» آره داشتم می گفتم، این یارو مهندسِ زرنگتر از این حرفاس تو بمیری، وقتی فهمید اون پسره جوعَلق واسه من سرب جم میکنه یَک فیلمی بازی کرد که بیا و ببین، استیب مک کویین! باید بره جلوش لنگ بندازه بخدا، پدَ سگ راه می رفت و بد و بیرا می گفت. نمی دونی چه بلبشویی راه انداخته بود. آخه این انصافه؟!! مای بدبخت واسه چُس قرون باید تو کوره جون بکنیم اونوقت این مرتیکهی سوسول عینکی از راه برسه و مفت و مسلم دار و ندارمونو بکشه بالا «آیینه بغلشو وا کن یادت نره» … پدر سگ داشت با بیس سی تومن راضی میشد که این سالم کلنگ نکبت با اون توله سگ آسمون جل مثل خروس بی محل از را رسیدن و همه چیو خراب کردن، مرتیکه مفنگی ورداشته پسره رو آورده در گاراژ ، هوار راه انداخته که «هاای ایهالناس ایوب قالب ساز شمقدری سر یه بچه یتیم رو کلاه گذاشته…» آخه یکی نی بهش بگه… هووی الاغ، کور بودی؟ این لاندیور اداره کار رو ندیدی اومدی واسه ما جفتک می ندازی الدنگ؟! ، حالا اون سالم کلنگ کثافت رو که گذاشتم واسش کنار…« آها … آها اونور تر آ ببباریکلا…. حالا بده بالا» …. گوش کن، این مندس مرده خور هم وقتی آتو دستش اومد دیگه ول کن نبود لاکردار. حسابی داغ کرده بود، صورتش سرخ، عین لبو، سیگار پشت سیگار آتیش میکرد جون تو. عینهو مفتش شیش انگشتی هی پسره رو میبرد گوشه ازش سوآل می کرد، هی سالم کلنگ بی همه چیزو. بعدشم از این شاگرد خرفت و عشق فیلم هندی ما چند تا سوال پرسید. به من نیگاه می کرد و کله شو تکون می داد که ینی چی؟! آره برات دارم…« خوبه …خوبه … بذارش رو کفی بینم»… خلاصه بد مخمصهای بود. سر آخر هم گفت برو جوازتو بیار گزارش بنویسم. منو میگی!… گفتم مندس با همه بعله با ما هم بعله؟! گزارش چیه؟! جواز کدومه؟! الان یه چی میدم دستت گزارش از مغزت بپره داداشِ من … ههههه اینجوری که نه، همچی یه نمه دوستانه بش گفتم … «بیا پسر ، این آدرس مهندسو بده راننده بگو کرایه هم با خود مفت خورشه»…