ترجمه: آرش عزیزی
متن کامل سخنرانی استفن لوئیس، رهبر سابق ان دی پیِ انتاریو، در مراسم تشییع پیکر جک لیتون
در طول عمر جمعیمان هرگز شاهد اینچنین فوران و اینچنین اوج گرفتن احساسات در گوشه گوشهی این کشور نبودهایم. در طول تاریخ گاه احترام و ستایش دیدهایم، اما نه هرگز این همه عشق و اینچنین بهتزدگی از فقدانی شخصی.
جک آنقدر زنده بود، آنقدر خوش و خرم، آنقدر درگیر زندگیِ روزمره با نشاط و شادابیِ بسیار، آنقدر متواضع، که تا وقتی زنده بود به سختی میشد توجه کنیم وجودش برای همهمان چقدر مهم است. تا اینکه ناگهان رفت، بیرحمانه رفت، آن هم در قلهی زندگی حرفهایاش.
میشنویم کرور کرور کانادایی که با قلبهای باز از عشق میگویند، میبینیم پیر و جوان گچ به دست میگیرند تا با هیچ شرمساری از امید بگویند یا از روی پلها پارچهای پایین بیاندازند تا اندوه و تاثرشان را بیان کنند. تکاندهنده است.
معلوم نیست جک چطور وصلی با کاناداییها داشت که کلبیمسلکیِ غالب در فرهنگ سیاسیمان را ناپدید میکرد. چه او را میشناختید و چه نه، چه در کنارش بودید و چه در مقابلش، با او وصل میشدید.
از وجودِ جک تشعشعِ اصالت و صداقت و تعهدی به آرمانهایش میآمد که ما اکنون میفهمیم تشنهی آن بودهایم. اینقدر مدنی بود و اینقدر گشادهرو و اینقدر پذیرا که سیاست را بسیار طبیعی و به خوبیِ نفس کشیدن میساخت. مکری در کار نبود. این است که هر که جک را میشناخت میفهمید که نزدِ عموم و نزدِ خواص یک نفر است.
اما البته که داستان بسیار عمیقتر از این حرفها است.
به نظرم جک اشتیاقی گاهی گذرا و به ندرت شمردهشده را زنده میکرد، اشتیاق به اینکه سیاست را میتوان جور دیگری جاری کرد و از این تفاوت است که کانادایی بهتر ظهور میکند.
این تفاوت به هیچ وجه فقط در پایانِ کینه، پایان عملِ تهاجمی و ستیزهجویانهی هنر سیاست نبود. تفاوت در ضمن در سیاستگذاری بود، و این است که حیاتی است ـ شیوهای از اساس متفاوت در نگاه به آیندهی کانادا.
نامهی تکاندهندهی او جای شک باقی نمیگذارد. این وصیتی بود که جک درست پای مرگ نوشت تا بگوید برای نمایندگانش در مجلس، برای حزبش، برای جوانان و برای تمامِ کاناداییها چه میخواهد.
ما لاجرم به آن خطوط نهایی بهیادماندنی که از امید و خوشبینی و عشق میگفت چسبیدیم. اما این نامه، در قلبِ خود، بیانیهای بود برای سوسیال دموکراسی. و اگر بتوان با یک کلمه پیامِ آشکارا سوسیال دموکراتیکِ جک لیتون را خلاصه کرد، آن، سخاوت است. او، به سادهترین و غریزیترین کلام، کانادایی سخاوتمندتر میخواست.
نامهی او تجسمِ این سخاوت است. درست در آخرین ساعات زندگیاش میخواست مشوق سایرینی باشد که از سرطان رنج میبرند. میخواست چشماندازی بزرگتر، جسورانهتر و شایستهتر از آنچه کانادا باید برای تمام ساکنانش باشد، در اشتراک بگذارد.
از عدالت اجتماعی میگوید. از خدمات درمانی، حقوق بازنشستگی، عقب نماندن هیچ کس، سالمندان، کودکان، تغییرات اقلیمی، برابری و دوباره آن عبارتِ تعیینکننده “کانادایی پذیراتر و سخاوتمندتر.” این حرفها همه به کلی مطابق اعتقادات تمام عمر جک هستند. در آن روزهای آغازین سیاست شهرداری در تورنتو بود که به حقوق همجنسگرایان پرداخت، به اچ آی وی و ایدز، به مسکن برای بیخانمانها، به کارزار روبان سفید برای مبارزه با خشونت علیه زنان و یکبار برای همیشه، مقدس اعلام کردن برابری جنسیتی.
و البته ابتکارات محیطزیستی، یکی پس از دیگری: خطهای دوچرخه، انرژی باد، صندوق جوی تورنتو ـ و حالا مایکل، پسر مترقی و مستعدش، در شورای شهر است و میتواند مشعل او را به دست بگیرد و پیش ببرد.
و بعد نوبت زمامتش بر فدراسیون شهرداریهای کانادا بود و در اینجا چیرگی روزافزونش در فوت و فن سیاست را با وحدت شهرداریها از هر اندازه و موقعیت جغرافیایی و فتحِ به رسمیت شناختن اهمیت شهرها و ستونِ گرانبهای بخش عمومی، نشان داد. جک کاری کرد که گام برداشتن به سوی سیاست فدرال آسان جلوه کند.
همان اصول عمیقِ سوسیال دموکراسی که من دیده بودم از او سیاستمداری محشر در سطح شهری بسازد، به سیاقی بینظیر به سیاست فدرال منتقل شد. و در ضمن، از صحبتهای فوقالعادهی بسیاری که با هم داشتیم، میدانستم که او تعهدی ناشکستنی به انترناسیونالیسم دارد.
موضعی را که اتخاذ میکرد دیگر از آن واهمهای نداشت. این بود که وقتی خواهان مذاکره با طالبان برای پایان دادن به کشتار در افغانستان شد، مسخرهاش کردند، اما محکم و پابرجا باقی ماند. و اکنون آن حرف، خردِ مرسوم شده است. بگذارید به یاد بیاوریم که جک لیتون در زمان تحمیل قانون اقدامات جنگی به حزب نیودموکرات آمد، زمانی که تانکها خیابانهای مونترال را پر کردند و آزادیهای مدنی کنار زده شدند و مخالفت بی باکانهی ان دی پی ما را به نقطه مقابلِ نظر عموم کشاند.
اما اعتقادات و شجاعت او در هم آمیخته بودند ـ و این خود دلیل دیگری است که جک را بزرگ بداریم و درد و غمِ مردم در مواجهه با مرگش را بفهمیم.
بالاتر از همه اینکه جک فهمیده بود (و این در نامهاش روشن و ملموس است) که ما وارد دوران اقتصادیِ حتی پرمخاطرهتری میشویم. او میخواست کاناداییها حق انتخاب داشته باشند: انتخاب بین آنچه او بیانصافی اقتصادی میدانست که بسیاری را از ثروت جمعیمان کنار میگذارد و اقتصادی مملو از انصاف، عدالت، توازن و سخاوتمندیِ خلاقانه.
این جوهرِ بیانیهی او بود. این است که او اصرار میکند ما کشوری عالی هستیم، اما میتوانیم بهتر باشیم ـ کشوری با برابری و عدالت و فرصتِ بیشتر. اینها برای جک فقط حرف و سخنوری نبودند که دقیقاً قلبِ فلسفهی سوسیال دموکراتیکش را تشکیل میدادند. او آماده بود درگیر نبرد ایدئولوژیک شود، اما مثل بقیهی امور، در این میان هم هیچ چیز برایش غریزی یا تدارکدیده نشده نبود.
گوش میداد چنان که همیشه گوش میداد (او گوشکنندهی محشری بود) و مثل همیشه، اندیشمندانه سنتز میکرد و راهی سیاسی انتخاب میکرد که شرفمندانه، عملگرایانه و اصولی باشد. او بسیار به گروه نمایندگانش در مجلس و کاری که میتوانند برای پیشبرد برنامهی سوسیال دموکراسی انجام دهند، افتخار میکرد.
تک تک نمایندگان حزب در مجلس را پرورش میداد و نصیحت میکرد و این، چنانکه کشور خواهد دید، در روزهای پیش رو اهمیت بسیاری خواهد داشت.
پیروزی در کبک… (و پس از من کسی به فرانسوی مرثیه میگوید)… پیروزی در کبک تاییدی بود بر جذابیت شخصی و فردی جک که حمایت کبک از ارزشهای مترقی، در اشتراک با بسیاری کاناداییها، آنرا تحکیم کرد. و باور و اعتماد قدرتمندش به جوانان برای رقم زدن انتقال بزرگ به جهانی بهتر اکنون افسانهای است.
صحبت از جوانان شد.
من و جک گاه و بیگاه در راهروهای بنیادِ من که دخترش سارا، با مهارتهای ماورالطبیعهاش، آنجا کار میکند دیدار میکردیم و همیشه صحبت از نوههایمان میکردیم. نمیتوانید تصور کنید (فکر کنم در فیلمها دیدید) که وقتی از دختر سارا، نوهی خودش، بئاتریس، صحبت میشد، چه شور و نشاطی از وجودش میتابید و وقتی این حرفِ همیشگیاش را تکرار میکرد که میخواهد جهان بهتری برای بئاتریس و سایر بئاتریسها بسازد، بلافاصله میدانستید که این یکی از قویترین و تکاندهندهترین انگیزههایش است.
انسانی بود بسیار بسیار دوستداشتنی. پر از خنده و محبت و تعهد. در عین حال شیطان و رقصان هم بود، صاحبِ نقصانهای معمولی اما عمیقا شایستهی عشقی که همهتان نشانش دادهاید. رابطهی عاشقانهی بیپایانش با الیویا زیبا بود و تماشا داشت و هر دویشان را پایدار میساخت.
وقتی من و همسرم چند ساعت پس از فوتِ جک با خانواده دیدار کردیم، الیویا همان حرفی را زد که امروز در فیلم گفت: که باید به جلو نگاه کنیم تا ببینیم همه در کنار هم به چه میتوانیم دست پیدا کنیم.
خوبیِ جک و آرمانهای او را به یک اندازه دوست داشتم. با تماشای واکنشِ اینقدر صمیمانهی شما به مرگ او، با دیدنِ هزاران هزار نفری که در اتاوا و تورنتو ساعتها در صف ایستادند تا برای آخرین بار با او خداحافظی کنند، روشن است که همه فهمیده بودند شخصیت او چقدر نادر و ارزشمند است.
اندوه به تماممان ضربه زد و تکانمان داد، اما فکر کنم آرام آرام با عزمی جدید استوار میشویم و این عزم را من در کلماتی میبینم که با گچ نوشته شده و در چهرههای تر و تازه و مصمم مردم. عزمی برای بزرگداشت جک با دمیدن جانی دوباره در قامتِ سیاستِ احترام برای همه، احترام برای زمین و احترام برای اصول و سخاوتمندی.
همسرم، میشل، گفتهای بینقص از آرونداتی روی، نویسنده، فعال و فمینیستِ شهیر هندی، را به خاطرم آورد. شکی نیست که جک از آن باخبر بود. شاید اصلا آن را شعار خود میدانست. “جهانی دیگر تنها ممکن نیست، او در راه است. در روزهای آرام صدای نفسهایش را میشنوم.”