ضعیفه‌ام می‌خواندند، لایق مطبخ! وقتی می‌خواستند فریبم دهند، در انبان تهی‌شان که می‌جستن تا چیزی بیرون بیاورند در ستایش من، می‌گفتند: «مردان از دامن زنان به معراج می‌روند»، معراجتان ارزانی خودتان من نه کشتزار کسی هستم نه ماشین جوجه‌کشی که تخم‌تان را در من بپرورانید. من انسان هستم! صاحب تمام آنچه موجودی را به نام «انسان» معرفی می‌کند. نیمه‌ی گم شده‌ی کسی نیستم، «یاور» و «کمک‌رسان» و «مهربان» و «مظهر عشق» و «زاینده» و «زندگی بخش» و تمام این لاطائلات که برای فریبم از خود درآورده‌اید ارزانی خودتان باد. من روحی لطیف آنچنان که تو می‌پنداری ندارم. من آن گونه غریزه‌ی مادری ندارم که ته‌اش می‌شود کهنه‌شوری برای تخم و ترکه‌یی که فامیل تو را یدک می‌کشند و بر شجره‌نامه‌ی تو می‌افزایند. «حجاب» قرار است از چه مصون نگاهم دارد، از نگاه حریص تو به هماغوشی؟ تو مراقب خود باش و خود را گونی پیچ کن زیرا من از تو حریص‌ترم… حاشیه رفتن ندارد من انسانم درست مانند تو، اگر تو از دیدن اندام من دلت پر می‌کشد برای هماغوشی من نیز چنینم، من از کسی صدقه قبول نمی‌کنم نان بازو و فکر خودم را می‌خورم. اگر روزی روزگاری آدم شدی و مغزت را از دورانی که اجدادمان روی درخت زندگی می‌کرد رها کردی و توانستی درک کنی که تو هم مانند من انسانی و ما با هم می‌توانیم برابر و هم‌دوش زندگی کنیم دستت را می‌فشارم بر لبت بوسه می‌زنم و اگر بتوانی هم‌پایم بیایی تو را به دوردست‌ترین افق‌های زندگی مشترک می‌برم.

طرح تزئینی است

قرن‌هاست آن‌چنان بر اریکه‌ی قدرت تکیه زده‌ای که مانند هر تکیه‌زننده به قدرتی، توان تعقل و اندیشه را از دست داده‌ای تصور می‌کنی وجودی برتر هستی و این آنچنان تو را در نظرم خوار می‌کند که نمی‌توانم دوستت بدارم. دیکتاتورها تنهایند عظمتی دروغین برای خود می‌سازند نه می‌توانند دوست بدارند نه دوست‌داشته می‌شوند. می‌خواهی زبونی و حقارت خود را وقتی به من فرمان می‌دهی ببینی؟ به دیکتاتوران حقیر نگاه کن. مثلا نگاهی به «خامنه‌ای» بیانداز چقدر مضحک می‌شود وقتی تهدید می‌کند و «کهریزک» راه می‌اندازد تا مرا و تو را رام کند؟ مضحک نیست؟ آیا کسی که اندکی کف نفس داشته باشد می‌تواند چنین موجود حقیری را دوست بدارد؟ قدرت نفرت می‌آورد و هر عشقی به قدرت نشانی از ضعف و جبونی است. عشق واقعی در آزادی و برابری عینیت پیدا می‌کند. آزاد شو و مرا آزاد بخواه تا در کنار هم شکوفا شویم. تا وقتی تو بردگی دیگران را می‌کنی و پا که به خانه می‌گذاری می‌خواهی تمام تحقیرهای روزانه‌ات را با تسمه‌کشیدن از گرده‌ی من جبران کنی نه عشقی وجود خواهد داشت نه انسانیتی. انسان شو شایسته‌ی تو نیست که مانند ناانسان‌های دیکتاتور باشی. تو انسانی و من می‌توانم تو را از منجلابی که در آن غوطه می‌خوری نجاتت دهم. افکار پوسیده‌ات را کنار بیانداز تو مالک من نیستی تو معشوق من می‌توانی باشی. «من» برای لذت بردن تو ساخته نشده‌ام «ما» می‌توانیم از جسم و روح هم‌دیگر سیراب شویم. هماغوشی وقتی معنا دارد که آغوش‌ها یکی شود و آغوش‌ها تنها با عشق، عشقی که برده رنگ و ریا و پول و قدرت نیست، یکی می‌شود.

فراموش کن آن دورانی را که من هم‌پای تو کار می‌کردم و از هیچ زندگی می‌ساختم و حمل فرزندمان را نه ماه تحمل می‌کردم و وقتی به دنیا می‌آمد باید تر و خشکش می‌کردم و به سر و سامانش می‌رساندم و تو تا شلوارت دو تا می‌شد معشوقه می‌گرفتی و من می‌شدم مادر بچه‌هایت دیگری می‌شد سوگلی جبران کننده‌ی عقده‌ی حقارت جنسی روبه زوالت! فراموش کن روزی روزگاری که من باید هفت قلم آرایش می‌کردم تا تو حظ بصری ببری و تو تصور می‌کردی با تن بوگندو قیافه‌ی شلخته‌ات می‌توانی مرا تصاحب کنی! گذشت آن زمان. اهل برابری هستی بفرما بزن بریم به دنیای باشکوه برابری و آزادی.

من گوهری مانند «ندا» فدیه‌ نکردم تا از «کنیزی مطبخ» به «عزیزی مسلخ» گرفتار شوم. مرده‌ی در خون تپیده‌ی مرا عزیز مدارید من برای زندگی می‌جنگم برای آن که چون تو آزاد باشم نه در فروش نیروی کارم که آزاد در زندگی «برابر» در جامعه‌یی انسانی.

تمام شد دورانی که مرا به عمده فروشی وامی‌داشتید تا بر سر سفره‌یی با تاج سفید بنشینم و در قبال قرآنی و شاخه‌ی نباتی و چند سکه خود را برای یک عمر به تو بفروشم. هم‌کاران خرده فروشم که شب بر سر چارراهی خود را به حراج می‌گذارند معامله‌ی بخردانه‌تری می‌کنند. گذشت آن زمانی که با چشمانی اشک‌بار تا پاسی از شب چشم بر در بدوزم که کی با بوی عطری بیگانه به خانه می‌آیی با دو قورت‌ نیمی باقی تا برای هر اعتراضم چشمی کبود سهم برم. نه از خدای‌ات می‌ترسم نه عربده‌های مستانه‌ات مرعوبم می‌کند. بهشتی با حوری‌های یک‌بار مصرف ارزنی خودت، و وجود بی‌وجودت، روی همین خاک در کنار مردانی که در پایین‌تنه‌ی خود خلاصه نشده‌اند بهشت آزاد و برابر را می‌سازم.