صبح است. از پنجره اتاق خواب، خیابان، پیش رویم است. نور خورشید، بازیگوشانه روی تنه ی درختان خزان زده می دود. برگ ها زرد و نارنجی، خانه ها در یک ردیف، آرام و خاموش، از خواب شبانه بیدار می شوند. دستی به موهایم می کشم. باید دوش بگیرم تا از این رخوت و خستگی مانده در تنم خلاص شوم. به طرف حمام اتاق می روم. متوجه چیز عجیبی می شوم. می بینم بدون واکر یا تکیه به جایی، راه می روم. پاهایم سبک و راحت، کف اتاق، حرکت می کنند. هیچ جای تنم درد ندارد. از درد گردنم خبری نیست. پیش خودم می گویم خیالاتی شده ام. برمی گردم تا برس را از روی میز بردارم. چشمم به تختم می افتد. کسی بر تختم خوابیده. جلوتر می روم. زنی با دهان کف کرده و چشمان باز، به سقف نگاه می کند. با صورتی چروک و دستانی که از دو طرف آویزان شده. خوب نگاه می کنم. خودم هستم. تخت به هم ریخته است. جرات نمی کنم به موجود روی تخت دست بزنم. شاید خواب می بینم. دست هایم را تکان می دهم. به تنم می کشم. نه من سالمم. کس دیگر، شبیه من، پیش رویم بر تخت است. یک لحظه یاد فیلم های سینما می افتم. این من هستم روی پاهای خودم که سال ها به کمک عصا و این اواخر با واکر راه می رفتم. پس مرده ام ولی چه زود. فکر می کردم ده سالی دیگر باشم. ترسی سراسر تنم را می گیرد. در اتاق را باز می کنم. از پله ها پایین می روم. در خانه را باز می کنم. سبکبال و راحت راه می روم.
بیرون، ماشین ها در حرکتند. این بار صداها، رنگ دارند، رنگ درختان خزان زده خیابان. همسایه ی چینی ام مشغول پاک کردن چمن است. سلام می کنم. رویش را برنمی گرداند. با عجله به خانه برمی گردم. جرات ندارم بالا بروم و دوباره او را بر تختم ببینم. من به این زشتی نبودم. چرا این قدر چروکیده و زرد. از خیال موجود روی تخت، بیرون نمی آیم. کتری برقی را روشن می کنم. باید قهوه ای بخورم. تشنه هستم. یاد دیروز می افتم که به سختی در خانه راه می رفتم. از حالت خودم و راحتی بدنم خوشم می آید. قهو ه را با کیک می خورم. باید واقعیت مرگ را بپذیرم. خودم را در آینه نگاه می کنم. صورتم شاد و جوان است. اثری از درد، در بدن ندارم. عاقبت آن غصه بزرگ کار خودش را کرد.
به حیاط پشت خانه می روم. تا دیروز به چه سختی باغچه را آب می دادم. لوله را باز می کنم. فواره کوچک وسط باغچه شروع به آب پاشی می کند. به قطره های آب خیره می شوم. چه شد که این اواخر به این مریضی و به این خانه نشینی دچار شدم؟ خاطرات گذشته در ذهنم جان می گیرند.
با چه سختی از دیار پدری بیرون زدم. آمدنم به این ور آب، دست خودم نبود. تقصیر لوریک شد. ترسی به دلم انداخته بود. می گفت هاسمیک جان این روزها، اقلیت مذهبی بودن جرم است. وقتی مجبور شدم برای خرید نان و آذوقه و رفتن به بیرون روسری بپوشم، کمی سختی آن را حس کردم. فارسی حرف زدنم هم که تعریفی نداشت. همان ایام، واهیک، شوهرم را از دست داده بودم. هنوز سیاهپوش بودم که خانه ام، در خیابان کریم خان را قفل کردم. چه حیاطی داشتم. چه باغچه ای. بوی رازقی ها، عطر شب بوهای رنگی و گل های شمعدانی، هر صبح مستم می کرد. خانه را با تمام وسایل گذاشتم و آمدم. بچه ها زودتر شهر را ترک کرده بودند. خوب شد مرگ پدر را ندیدند. فقط با یک چمدان آمدم. می گفتم می روم، به بچه ها سری می زنم، کمی می مانم و برمی گردم. تقصیر لوریک شد ترسی توی دلم انداخت.
به این ور آب که آمدم، اوایل پیش بچه ها بودم. سوفی دخترم شوهر خارجی داشت. شوهرش، از بودن من در خانه زیاد خوشش نمی آمد. سوفی می گفت خیال می کنی. ولی من از نگاه هایش می فهمیدم. نوه هم که نداشتم تا با او سرگرم شوم. آنقدر بی تابی کردم تا این خانه قدیمی را واهان، برادرم برایم اجاره کرد. دستی به سروروی خانه کشیدم. وسایل کمی هم داشت. کم کم با همسایه ها با زبان بی زبانی دوست شدم. از قدیم کمی انگلیسی می دانستم. سوفی به همسایه ها گفت مادر می تواند از بچه هایشان نگهداری کند. تک و توکی از آنها صبح زود بچه ها را، خواب و بیدار، به در خانه می آوردند. من هم با جان و دل از آنها نگهداری می کردم. آن روزها سرپا بودم و زبر و زرنگ. بی پولی و تنهایی، مرا دوباره زرنگ کرده بود. کم کم شغل قدیمم را هم شروع کردم. برای هم زبان های خودم فال قهوه می گرفتم. دیگر به پول بچه ها احتیاج نداشتم.
یک روز به فکر خانه قدیمم افتادم. حالا چه به سر وسایل و زندگیم آمده. تک تک آنها را دوست داشتم. از آنها کلی خاطره داشتم. حتما همان موش موذی تا حالا همه چیز را خورده. یکشب، واهان به دیدنم آمد. او بیست سال پیش به اینجا آمده بود. وضعش خوب بود. اوایل آمدنم، همیشه پول توی جیبم می گذاشت. بچه هایم را به امید او به اینجا فرستاده بودم. واقعا هم کمک کرد و آنها را زیر بال و پر خودش گرفت. واهان برخلاف زن و بچه اش به من خیلی مهربانی می کرد. از چشمم بیشتر دوستش داشتم. او بود که فکر فروش خانه آن ور آب را به ذهنم انداخت. تصمیم گرفته بود سری به خانه خودش و خانه من بزند. می گفت تا کی کرایه نشینی. با پول خانه ات می شود اینجا آپارتمان تمیز و خوبی بخری. این شد که آن وکالت را به او دادم. دخترهایم موافق نبودند. آن ها که پیر شدن و شکسته شدن مرا نمی دیدند. این اواخر برای تر و خشک کردن بچه ها و بلند و کوتاه کردن بدنم، توانی نداشتم. غربت و دوری از خانه و رازقی های خوشبو، مرا بیش از پیش شکسته کرده بود. هرروز یاد آن خیابان ها، یاد دوستان قدیم، خاطرات جوانیم، شیطنت های مدرسه به دلم نیشتر می زد.
واهان وکالت را گرفت و به زادگاه کودکی مان برگشت. دو سه ماهی ماند. خانه را فروخت و خانه خودش را هم. چه پول خوبی بود. با آن چه کارها که می توانستم بکنم. چه نقشه ها که نکشیدم. هرروز سرگرمی خیالم، شمردن پول ها، خریدن وسایل نو و خانه بود. واهان چند روز یکبار مرا در جریان کارهایش می گذاشت تا آن که یک روز خبر داد فردا به طرف ما حرکت می کند. یک هفته بعد تلفن زد در یک کشور اروپایی است و پول ها جایشان امن است. این آخرین بار بود که صدایش را شنیدم.
دو هفته ای گذشت. خبری از واهان نداشتم. تا آن تلفن نحس آن روز غروب. دوستش بود. کمی طولش داد تا خبر را به من داد. صدایش خوب نمی آمد. گفت واهان چند شب پیش یکباره قلبش. صدایش را خوب نمی شنیدم یا نمی خواستم بشنوم. اول فکر کردم خوب سکته ساده ای بوده. ولی دوستش خبر از مرگ واهان می داد و اینکه به بچه هایش هم خبر داده است. حال و روز خودم را ندانستم. تنم لرزید و همانجا روی زمین پخش شدم. واهان بیشتر از بچه ها پشتیبان من بود. غم او، مرا زمین گیر کرد. مثل شمعی روز به روز آب شدم. بچه ها به دیدنم می آمدند، ولی هیچکدام برای من واهان نمی شدند. او مثل پدر همیشه یاورم بود. پس از چند ماهی، تازه به فکر پول خانه افتادم. با سوفی با قطار به شهر واهان رفتیم. شب راه افتادیم و صبح رسیدیم. هوا کاملا روشن بود که در خانه واهان بودیم. تاب دیدن بچه هایش را نداشتم. مخصوصا پسرش که چقدر شبیه او بود. کمی پشت در ایستادیم. عاقبت سوفی در زد. طول کشید تا در را باز کردند. خیلی کوشیدم تا یکباره زیر گریه نزنم. وارد خانه شدیم. زن واهان طبق معمول با سردی با ما روبرو شد. حتی تعارفی برای نشستن نکرد. سوفی با زبان انگلیسی علت آمدنمان را گفت. و اینکه پول خانه مادر، پیش واهان بوده است. زنش چشمانش گرد شد. با صدای بلند فریاد می زد. نمی دانم چه می گفت که سوفی هم عصبانی شد. هر دو صدایشان بلند بود. من ساکت، گوشه خانه خسته و دل شکسته ایستاده بودم. دلم یک فنجان قهوه گرم می خواست. تشنه بودم ولی خبری از چیزی نبود. ساکی را که پر از سوغات با خودمان آورده بودیم دم در بود. زن واهان با عصبانیت در را باز کرد و ساک را بیرون در گذاشت و سوفی و مرا به طرف در راند. باتعجب او را و سوفی را نگاه کردم. سوفی داد می زد او هم همینطور. وقتی بیرون آمدیم در را محکم به روی ما بست. در راه بازگشت، سوفی همه چیز را گفت. آن ها از اقدامات فروش خانه ام توسط واهان خبری نداشتند. در نتیجه آوردن پول خانه توسط او را هم انکار کردند.
راه برگشت را تمام مدت من و دخترم در بهت بودیم. ماه ها گذشت. اقدامات سوفی برای بازپس گرفتن پول خانه، نتیجه ای نداشت. من در این خانه قدیمی ماندگار شدم. به کار شبانه روزیم ادامه دادم. غصه از دست دادن واهان و بی مهری خانواده اش، مرا روز به روز آب کرد. کم کم، پاهایم را به سختی تکان می دادم. تا این اواخر که به واکر محتاج شدم.
قهوه دیگری می ریزم. قهوه امروز، یک جوری مزه اش با روزهای دیگر فرق دارد. یکباره به یاد موجود روی تخت می افتم. جرات ندارم قیافه خودم را آن طور زرد و بی رمق و پلاسیده ببینم.
توی خانه چرخی می زنم. همه چیز مرتب و تمیز سرجایش است. تلفن زنگ می زند می روم که بردارم. هم زمان، صدای زنگ در خانه پشت سرهم و یک ریز بلند می شود. در را باز می کنم. بهت زده واهان را می بینم. مثل جوانیش شاد و سرحال است. کاپشن آبی رنگ همیشگی تنش است. قبل از آن که سلام کنم دستش را جلو می آورد و دستم را می گیرد. با حرکت دستش یکباره مثل پرکاهی از جا کنده می شوم. هر دو از خانه دور می شویم. می گویم واهان در خانه را نبستم. می خندد: دیگر احتیاجی نیست.
* این داستان در جشنواره تیرگان ـ جولای ۲۰۱۱ (مشترکا با علیرضا جاویدی) برنده جایزه سوم شده است.