به اسد سیف تقدیم می‌شود

برای اولین بار کوله‌پشتی‌ام خالی از کتاب و پُر است از لباس‌های زیر و پاکت‌های مغزبادام، پسته و گردو. کفش‌هایم را می‌پوشم، عصایم را که برمی‌دارم، هنوز دستم به دستگیره در نرسیده، ناگهان از شکافِ پشتِ درِ خانه، چند نامه (آگهی‌های تجارتی و برگه‌های پرداختی) همراه یک بسته‌ی پستی می‌افتد زیر پاهایم.

روانه ایستگاه اتوبوس هستم که مرا به سمتِ روستایی ببرد که در آن‌جا کلبه‌ای قدیمی داریم و همسرم،Halina Danuta، که آشنایان “دانا” صدایش می‌زنند، تا یخبندان سرزمین سوئد آغاز به آب شدن می‌کند، جل و پلاسش را آن‌جا پهن می‌کند برای خاک‌بازی و گل‌کاری.

نامه‌ها را جمع و جور می‌کنم و روی میز تلفن در راه‌رو می‌گذارم. بسته پستی را که وزن کمی هم ندارد ورانداز می‌کنم. می‌بینم کتابی است از اسدجان سیف از کلن آلمان به نام “طنز در ادبیات داستانی ایران در تبعید” با چهارصد صفحه از انتشارات مرتضوی و با این نشانی:

naschremortazavi@gamail.com

دو به شک می‌شوم. بگذارمش روی میز کنار نامه‌ها تا برگردم و آسوده‌خاطر بخوانمش یا با خودم ببرمش ده و آن‌جا مرورش کنم. سفری ده روزه در پیش دارم.

به هالینا قول داده‌ام مداد و کاغذ و کتاب با خودم نبرم. به مریم مقدس سوگند داده است. یک ساعت و نیم به حرکت اتوبوس به سمتِ ده ما باقی است. از آن‌جا که من پس از سکته‌ی مغزی در سال ۲۰۰۹، ریتم حرکاتم گِرد و کُند شده است، باید فاصله‌ها را چنان تنظیم کنم که در ردیف نفس کشیدنم بگُنجد وگرنه با رسیدن به ضد ضرب‌های دلواپسی‌ها به تمام معنا از حرکت بازمی‌مانم.

از خانه ما تا ایستگاهی که از مرکز استکهلم به نزدیکی‌های روستای‌مان ایکس‌شوبری “yxsjöberg” می‌رود فقط ده دقیقه راه است. خانه‌ی ما درست در چند صد متری مترو قرار دارد.

برمی‌گردم آشپزخانه، کوله‌پشتی‌ام را زمین می‌گذارم، آبی جوش می‌آورم، قهوه‌ای می‌سازم و می‌کوشم به هالینا تلفن کنم و بگویم بدون کتاب سفر نمی‌کنم. جواب نمی‌دهد و لابد دارد به همسایه‌مان می‌گوید من در راهم و او بیاید مرا از ایستگاهِ اتوبوسی که من پیاده می‌شوم و ده دقیقه‌ای تا کلبه‌مان فاصله دارد، همراهی کند.

با همسرم – هالینا، این زن دهه چهلی لهستانی که زمانی مهندس برق بوده و در جنبشِ همبستگی مردمِ لهستان هوادارِ “لخ واونسا”[۱]، در هیچ زمینه‌ای نمی‌شود یک‌ودو کرد. حرف حرفِ خودش است. وقتی برنامه‌ای می‌ریزد باید مو به مو اجرا شود. او که مثل بسیارانی از هم‌نسل‌های خودش، خودآموخته و خودساخته است، هم نجاری بلد است، هم بنایی می‌داند، هم نقاش است، هم سیم‌کش. هم باغبان است و هم قنّاد، هم اهل بزم است، هم رزم. هم خدا می‌شناسد، هم بی‌خداست. این است که آدمی بی‌دست و پا، آن‌هم سکته‌خورده در برابر این همه توانایی و مهرورزی، به راستی کم می‌آورد.

سه ماهی می‌شود برای آماده کردن دو مجموعه شعر برای چاپ، نه با هالینا رستورانی رفته، نه میهمانی داشته‌ایم، نه فیلمی در سینمایی تماشا کرده‌ایم. او فقط از من شنیده است: “صبر کن کتاب‌ها را به دستِ ناشر بسپارم، بعداش دیگر شعر بی شعر.”

اما تمام نگرانی‌های هالینا از شعر و شاعری من برمی‌گردد به زمانی که قرار گذاشته بودیم پس از سی و چند سال شعر سرودن و شعرخوانی به زبان فارسی در استکهلم و دیگر شهرهای سوئد، یک شعرخوانی به زبان سوئدی راه بیندازیم. مقدمات هم آماده شده، و در برنامه‌ای رادیویی هم چنین پروژه‌ای را تبلیغ کرده بودیم. اولین شعرخوانیم به سوئدی قرار بود در شهر “اوره برو” نزدیک همین ده خودمان، بیست و نهم سپتامبر دوهزار و نه برگزار شود.

بر اساس عادتِ همیشگی ارکستر کوچکی با سازهای تار و سه‌تار و دف هم مرا همراهی می‌کرد تا نوعی از موسیقی‌ی ایرانی را هم به مخاطبان سوئدی بشناسانیم. درست در شبِ پیش از شعرخوانی، ساعت چهارونیم بعدازظهر، طوری که هالینا بعدها برایم شرح داده، من مثل تندیسی که ناگهان فرو بریزد، از هم می‌پاشم و فرو می‌ریزم. تا آمبولانس بیاید، نیم ساعتی می‌گذرد و من دیگر مرده‌ام. یک شبانه‌روزی پس از بستری شدن در بیمارستان به هوش می‌آیم و به زندگی برمی‌گردم با تنی نیمه فلج، دهانی بسته، چشمانی کم‌سو و دست و پایی لرزان.

هم از این رو است که هالینا باور دارد دلواپسی‌های شعر سرودن و شعرخوانی‌های من یکی از علت‌های سکته مغزی بوده و هراسان است دیگربار به چنگِ مُلا هیولای سکته‌ی مغزی گرفتار شوم و می‌خواهد هر از گاه از نوشتن و خواندن بپرهیزم و خودم را به هواخوری و بی‌خیالی بسپارم.

امروز صبح هم با همین رؤیا از خواب برخاستم. ده روزی مثلن هواخوری، هیزم‌شکنی، شخم‌زنی و در خاک و خُل پلکیدن. نیم‌ ساعتی پیش از حرکتِ اتوبوس از استکهلم به سمتِ ده در ایستگاه هستم. اتوبوسی که فقط یک بار در هفته، هر جمعه ساعت چهارونیم با ده پانزده مسافر راهی “ایکس‌شوبری” می‌شود.

این بار دیگر به فکر نشستن بر صندلی‌ی کنار راننده نیستم تا تمام راه را به دشت و صحرا، رودخانه و دریاچه‌ها بنگرم و این همه زیبایی را قطره ‌قطره بنوشم و دو ساعتی را در مراقبه و نیایشِ زیبایی‌های زمین؛ از زمان رها باشم.

یک راست می‌روم و در وسط‌های اتوبوس بر یک صندلی که پس و پیش‌اش هم از مسافر خالی است، پهن می‌شوم و پاکتی مغزبادام را همراه کتاب اسد سیف کنارم می‌گذارم و برگ می‌زنم.

فهرست می‌آید: چند نکته. خنده و ارزش آن. در چیستی خنده. الاغ طلایی. از مهستی گنجه‌ای تا بی‌بی‌خانم استرآبادی. از عبید تا دهخدا. جمهوری اسلامی و هنر و ادبیات. طنزهای فقاهتی. لطیفه‌های درگوشی. از افراشته تا خرسندی. پیامک. طنز وبلاگی. طنز تصویری.

چند نکته را تند تند می‌خوانم…

اتوبوس پیش می‌رود و آفتابی نارنجی، جان‌دار و گرمابخش سراسرِ جاده را می‌پوشاند و این‌جا و آن‌جا بر پنجره‌ها می‌تابد. چشم‌اندازِ دشت‌ها و دریاچه‌ها به زیبایی‌ی کارت‌پستال‌ها می‌ماند. برخی مسافرها پرده‌های پنجره‌هاشان را کشیده و با خرناسه‌ی یک‌نواخت موتور اتوبوس به خواب رفته‌اند.

آسمان آفتابی و آبی را تکه تکه‌های سفید ابر در گوشه و کنار با شکل‌های عجیب و غریب‌شان پوشانده‌اند. سکوتی سنگین فضای اتوبوس را پُر کرده است.

از فصل‌های چند صفحه‌‌ای کتاب با خواندن سطرهای اولیه‌شان می‌گذرم. برگ می‌زنم و روی فصل “پیامک‌ها” متمرکز می‌شوم:

در دهه هشتاد تحولی بنیادین در رسانه‌های دیجتالی فارسی‌زبان ایجاد شد. دست‌رسی به اینترنت ارزان‌تر و فن‌آوری بالاتر رفت. در این دهه تلفن‌های همراه با قابلیت‌های صوتی و تصویری به بازار آمد و با توجه به امکاناتِ “بلوتوس” تبادل فایل‌های صوتی و تصویری امکان‌پذیر شد…

می‌روم سراغ نمونه‌هایی از پیامک‌های روز در صفحه ۳۵۹ کتاب و می‌خوانم:

“به گفته‌ی علما بدحجابی مهمترین عامل زلزله آذربایجان است. بازم خدا را شکر که دزدی و اختلاس عامل زلزله نیست وگرنه تا حالا مملکت ویران شده بود.”

خنده‌ام می‌گیرد، دور وبرم را نگاه می‌کنم کسی مرا نبیند. در پیامک دیگری می‌خوانم:

“تشکرنامه خروس‌های مسلمان ایران از دولت دهم: از این‌که نوامیس عریان و بدحجابِ ما را از پشتِ ویترین مغازه‌ها جمع‌آوری کردید، تشکر داریم.”

خنده‌ام بالا می‌گیرد. لبم را می‌گزم تا صدایم اوج نگیرد. پیامک تعبیر خواب را می‌خوانم. دیگر اختیار و کنترل قهقهه ‌ها از دستم خارج می‌شود و خودم را به خنده‌های بی‌امان می‌سپارم. ناگهان خانم چاق و چله‌ای با موهای طلایی افشان یا پریشان که آرایش تندی هم دارد از همان ردیف‌های اولِ اتوبوس فریاد می‌زند: نکنه بلیت بخت‌آزمایی‌ات برده؟ و پسری که دست در گردن دختر همراهش دارد، نیمه‌خیز شده و با خنده‌های تمسخرآمیزی می‌نالد که: “۱۱۲” را خبر کنم؟ و با این‌همه، خنده امانم نمی‌دهد و دل به شادمانی می‌سپرم و می‌گذارم قهقهه‌ها راه بر داوری‌ها و دری‌وری‌ها بربندد.

“تومی” همسایه باحالِ ما در ایستگاه منتظر است. مثل خیلی‌های دیگر از اهالی این جور جاها، همه فن حریف است، کمتر از شصت سال دارد و اموراتش از خرید و فروش ماشین‌های اسقاطی که آن‌ها را تعمیر می‌کند، می‌گذرد. عاشق ماشین‌های قدیمی آمریکایی است و با موزیک جاز حال می‌کند. زن جوانی هم از تایلند آورده که تمام پاییز در جنگل‌های دور و اطراف میوه‌های وحشی می‌چیند و به همسایه‌ها و رهگذران می‌فروشد.

این‌جا دارد برف می‌بارد در حالی‌که هوا از استکهلم تا نیمه‌های راه آفتابی بود. کوله‌پشتی‌ام را برمی‌دارد و می‌گذارد صندلی عقب ماشین. کمک می‌کند کنارش بنشینم و کمربند ایمنی‌ام را می‌بندد و راه می‌افتد. از هوای برفی و سرما می‌نالد و شیطان را نفرین می‌کند.

پاکتی مخلوط از پسته، بادام و گردو که یک اسکناس صد کرونی هم داخلش گذاشته‌ام دستش می‌دهم و می‌زنم زیر خنده. حالا بخند کی نخند، آن‌هم با قهقهه‌های بی‌وقفه. می‌پرسد: شراب؟ آبجو؟ ودکا؟ چی زدی که این همه شنگولی؟ می‌گویم: بالاتر از این‌ها. می‌گوید: بازم داری؟ می‌گویم نه و کتاب اسد سیف را از کیسه داروها برمی‌دارم و می‌گذارم روی زانویش. کتاب را پرت می‌کند به طرفم و می‌گوید: فردا با زنم می‌آیم سراغتان.

جلوی دروازه‌ی کلبه حتا پایین نمی‌آید تا با هالینا حال و احوالی کند. برمی‌گردد کوله‌پشتی‌ام را روی زانویم می‌گذارد، کمربند ایمنی‌ام را باز می‌کند و با سرعت از ما دور و در حریری از پودرِ برف محو می‌شود.

هالینا با کلاه حصیری و شلوار جین دوبنده (نجاری) و دستکش‌های خاک‌آلودش بغلم می‌کند، کوله‌پشتی‌ام را از پیش پایم برمی‌دارد و مرا عصازنان پشتِ سر خودش به ایوانِ کلبه می‌کشاند. میزی چیده است با انواع سبزیجات و چند نوع پنیر، سوسیس‌ها و ژانبون‌های لهستانی و یک بطر شرابِ شیراز، کنارِ دو لیوان شراب‌خوری قدیمی سوئدی.

می‌گوید نگران هوا نباش، فردا دوباره آفتاب می‌شود و این ده روز را فقط این‌جا باش. می‌خواهد کیسه داروها و تنقلات را جابه‌جا کند که پیش‌دستی می‌کنم و می‌گویم: می‌برم اتاق خودم. می‌پرسد مگر غیر از داروها و انسولین‌ات چیز دیگری هم داری؟

کیسه را از من می‌گیرد و به آنی کتاب را کشف می‌کند. پشت و رویش را برانداز می‌کند و می‌پرسد: باز هم زدی زیر قول‌ات؟

کتاب را بالا می‌برد و انگشتش را روی کلمه “اسد سیف” می‌گذارد و می‌پرسد: یعنی چه، می‌گویم خنده ‌درمانی. به خنده می‌افتم. به قهقهه، درست مثل قهقهه‌ هایی که در اتوبوس داشتم. خنده‌هایم به او هم سرایت می‌کند. با هم می‌خندیم و وقتی خنده‌هایمان بند می‌آید، می‌گوید: از دکترت می‌پرسم “اسد سیف” دیگر چه نوع  خنده ‌درمانی است؟ همدیگر را می‌بوسیم و به سلامتی اسد سیف شرابِ شیراز می‌نوشیم.

۲۰۱۷.۰۵.۰۸ روستای “ایکس شوبری”

 

[۱]– لخ واونسا (Lech Wałęsa) که غیرلهستانی‌ زبان‌ها او را لخ “والنسا” می‌نامند. در حروفِ الفبای لهستانی حرفی شبیه “L” وجود دارد که بر آن خط موربی (ł) می‌گذارند تا صدایی مانند “و” خودمان را بیان کند.