یکی دو ماهی می شد که آقای چاوز به ایران نیامده بود و من سخت نگران شده بودم.دلم شورمی زد و می گفتم نکند در سفر آخر کم خدمتی کرده باشیم یا خدای ناکرده بی احترامی از ما مردم سرزده باشد و ایشان قهر کرده باشند؟ راستش حتی فکر کردم نکند اسکناس هائی که تقدیمشان کرده ایم نوی نو نبوده و به تریج قبایشان برخورده است؟

خدا را شکر هفته گذشته ایشان برای هفتمین بار این افتخار را دادند وکشور ما را مزین فرمودند و نگرانی من و امثال من را برطرف کردند.

به نوشته بی بی سی، ایشان ضمن امضای پنج قرارداد همکاری دیگر با ایران، در یک سخنرانی فرمودند ایران خانه خودمان است و برای ما ارزش زیادی دارد.


به نظر من، عیب بزرگ ونزوئلائی ها این است که تعارف را باور می کنند! مثلا چون آقای احمدی نژاد موقع خداحافظی به آقای چاوز می گوید اینجا متعلق به خودتان است هروقت خواستید تشریف بیاورید، باورش شده که ایران متعلق به خودش است!

لابد یکی دو ماه دیگر که برمی گردد حقوقش را بگیرد، سراغ سند منگوله دار ایران را هم می گیرد و با لحنی طلبکار می پرسد: بالاخره این سند ما حاضر نشد؟!

آقای چاوز پس از آنکه فرمودند ایران متعلق به خودمان است و صاحبخانه بودن خود را اعلام فرمودند، بازهم به نوشته بی بی سی، خبر دادند که امپراتوری آمریکا به زودی سقوط می کند.

به جناب چاوز توصیه می کنم هنگام سقوط آمریکا، تشریف ببرند توی پیاده رو، مبادا خدای ناکرده آمریکا روی سر ایشان سقوط کند و صدمه ببینند. آمریکا خیلی بزرگ است و خیلی هم سنگین. بنابراین اگر روی سرکسی سقوط کند، خرد و خمیرش می کند. یکبار روی سر ما سقوط کرده و هنوز نتوانسته ایم از زیر آوارش نجات پیدا کنیم؟!


نقش پارکینگ در طب مدرن!

شاید مسئله ای را که می خواهم مطرح کنم شوخی تلقی کنید، اما اگر آدم پرحوصله ای باشید، برای مردن عجله نکنید و دویست سال دیگر زنده بمانید، آنوقت خواهید گفت اون خدا بیامرز راست می گفت ها. من با این دختره مریخی فقط به خاطر این دوست شده ام که در سیاره مریخ، جای پارک برای ماهواره راحت پیدا می شه!


در شهرک کوچکی که من در آن زندگی می کنم، پزشکی وجود دارد که آلمانی ها به او(Dr. Blitz ) لقب داده اند . بلیتس به آلمانی یعنی صاعقه! شاید موفق ترین پزشک آلمان باشد و بسیاری از بیماران او کسانی هستند که از شهرهای اطراف به مطب او می آیند.

از لحظه ای که صدایت می کند تا لحظه ای که از اتاقش بیرون می آیی حداکثر سی ثانیه طول می کشد و اگرخدای ناکرده کار به یک دقیقه بکشد معلوم می شود مریضی که به داخل رفته است بیماری خطرناک و غیرقابل علاجی دارد!

چندی پیش که معاینات خود من بیش از سی ثانیه طول کشید سکرترش هراسان وارد شد و پرسید اتفاقی افتاده؟ آمبولانس خبرکنم؟!

از فشار خون گرفتن و شمارش نبض و درجه تب گذاشتن و نگاه کردن به زبان و گلو و گوشی گذاشتن روی سینه و پشت و خلاصه از این تشریفاتی که مریض را لوس و پررو می کند، در این مطب خبری نیست. وارد می شوی، می پرسد چته؟ می گوئی سرما خورده ام یا دلم درد می کند نسخه ات را می دهد دستت و نفر بعد را صدا می کند، همین!

تازه این کار را هم خودش نمی کند! از اتاق می آید بیرون و به سکرتری که یک دسته نسخه امضاء شده و آماده کنار دستش است می گوید فلان دوا را برایش بنویس و به سرعت می رود داخل اتاق چون در این فاصله نفر بعدی وارد شده و دارد این پا وآن پا می کند!

با وجود همه چیزهائی که صادقانه اما با کمی اغراق گفتم، مطب این پزشک حاذق که فقط با یک نگاه بیماری ات را تشخیص می دهد، همیشه مثل پرفروش ترین فروشگاه ها شلوغ است. می دانید چرا؟ پارکینگی دارد که بزرگ و مجانی است!

اگر با وجود دلیل مستندی که آوردم، هنوز در اهمیت پارکینگ در زندگی از جمله در طب شک دارید، بگذارید یک دلیل دیگر هم از گفتگوی دو پسر آلمانی که در صندلی پشت سر من در قطار درددل می کردند، به دلیل قبلی ام اضافه کنم.

یکی از آنها بی حوصله به دیگری می گفت:

می دونم که مونیکا تورو واسطه کرده با من حرف بزنی. من با خواهر تو هیچ اختلافی ندارم، خیلی هم دوستش دارم، اما می دونی که من وقت و حوصله ندارم و جلوی آپارتمان مونیکا هم جای پارک پیدا نمیشه، اگر یک روزی آپارتمانش را عوض کرد وجائی را اجاره کرد که امکان پارک وجود داشت، بگو با من تماس بگیره، شاید دوباره باهم رابطه برقرارکردیم!


بادبادک صدهزار تومانی!

تلفن کردم تهران حال دوستم را بپرسم، گفت دست به دلم نذار که خونه. گفتم اتفاقی افتاده؟ گفت از دست پز دادن ها و تظاهرکردن های زنم. با خنده گفتم هنوز بهش عادت نکردی؟ گفت راستش ایندفعه خودم هم وسوسه شدم. گفتم بالاخره میگی چی شده یا نه، تلفن من دقیقه ای ده سنت پولشه ها!

با عجله گفت چند روزی بعد از آنکه آقای احمدی نژاد فرمودند دلار کاغذ پاره ای بیش نیست، خانمم گفت عباس بیا یک کاری بکنیم که هیشکی تا حالا نکرده باشه. گفتم چیکارکنیم؟ گفت حالا که دلار اینقدر بی ارزش شده یک بادبادک درست کنیم واسه مصطفی که دنباله اش صد دلاری باشه، دست بگیره توی کوچه بدووه تا چشم حسودها چپ بشه!

من هم روی کنجکاوی رفتم توی یکی از صرافی ها و با خنده گفتم آقا از اون دلارهای بی ارزش آمریکائی دارین؟ صرافه هم با خنده گفت تا دلت بخواد. گفتم یه صد تا دونه اش را لطف کنین می خوام واسه بچه ام بادبادک درست کنم.

صرافه خندید و گفت آی بروی چش ام. بعد به شاگردش گفت در صرافی را ببنده که کسی سرزده وارد نشه، در گاو صندوقش را بازکرد و یک دسته اسکناس یک دلاری درآورد و گفت صد تا بسه؟ با لبخند گفتم آره بابا، زمین و زمان را که نمی خواهیم باهاش فرش کنیم.

طرف بعد از آنکه در گاو صندوقش را بست شناسنامه من را گرفت، مشخصاتم را یادداشت کرد و یک قبض نوشت به این بزرگی و با خنده گفت خدمت شما، میشه صد هزارتومن !

گفتم شوخی می کنین؟ مگر رئیس جمهور نگفته که دلار یک کاغذ پاره بی ارزشه؟ با دلخوری گفت آهان، از اونها اگه می خوای باید بری از خودشون بگیری؟!

گفتم خوب نتیجه؟ گفت نتیجه اینکه الکی الکی صدهزار تومن دادم و دلار خریدم. با خنده گفتم غصه نخور، یک مدتی نیگردار شاید گرون شد و روش کلی استفاده کردی!