موش- بخش سوم/۳۹
درمیان سکوت کوتاه غرش باد صدای زوزه ی ترسناکی به گوش شید خورد. نگاه که کرد دید مانند کابوس هولناکی در هوا معلق بودند. به برهان های بسیار و گوناگون دچار شگفتی نشد. آنقدر درباره ی این لحظه اندیشیده بود و مدام به آن مشغول بود که به نظرش واقعی آمد. اما این زوزه، این زوزه ی موحش چه بود؟ خس و خس کنان به مارینا گفت: “مارینا، اونا همین جا هستن.”
مارینا گفت: “چی؟”
و سرش را به دور و بر چرخاند و ادامه داد: “نه، اونا باید مرده باشن.”
باد تند مخالف آنان را از پهلو زیر ضرب گرفته بود. اما همه ی توجه شان به گوش های گرگ جلب شده بود.
شید گفت: “شاید بشود در دور و بر گوش های گرگ گمشان کنیم.”
مارینا جواب داد: “اگه جای تو بودم آماده ی پرواز می شدم، اوضاع دشواری داره رخ می کنه.”
شید به روی خود نیاورد. قله ی دو قلوی کوه برپیشانی افق می درخشید. راهنمای آوایی مادرش یکباره به ذهنش خطور کرد. یادش آمد چگونه اوایل فکر کرده بود کوه گرگ است و به سوی او یورش برده بود. حال هم که شید به پیش می رفت کوه همچنان به همان شکل دیده می شد. بالهایش از شدت سرما خشک شده بودند. کنار کشید و مسیرش را تنظیم کرد. راه عبور باریکتر را هدف قرار داد، اما به قله دست چپی که نزدیک شد، باد مانع می شد که بتواند از پهلو پیش برود. فریاد مارینا را از سمت دست راست شیند، که صدایش پنداری از دور به گوش می رسید: “شید!”
صخره ی یخی را دید که انگاری به سوی او می آمد. احساس کرد صخره دارد روی او می افتد. کوشید خود را نجات دهد و چنان به شدت توقف کرد که گمان کرد بالهایش مانند شاخه های خشک درختان درهم شکستند. همه چیز به نظرش کند و آهسته می آمد. هم صخره ها درحال فروریزی بودند و هم زوزه ی باد داشت دل او را خالی می کرد. پاها و چنگالهایش را کش داد، اما غیر ناامیدی چیزی نصیبش نشد. اندیشید زندگی اش به زودی خاتمه خواهد یافت. بعد از برخورد با توده ی یخی کوشید از آن دور شود و دوباره به پرواز ادامه دهد. حال داشت به طرف مارینا پرواز می کرد. از فراز باد فریاد مارینا را شنید که می گفت: “چه شانسی آوردی!”
دیگر از میان گوشهای گرگ گذشته بودند. کوه پرابهام تر می شد. سرانجام درتاریکی مطلق فرورفتند.
شید احساس کرد دارد دل و روده اش زیر و زیر می شود. در همان حال که به پایین می اندیشید که چه خبر می توانست باشد، با بینایی آوایی آن همه راه دور را نمی شد رصد کرد. تنها چیزی که مسلم بود همین بود که اینجا پایان دنیاست. مارینا گفت: “تنها همین یک راه برای جلو رفتن پیش روی ماست و بس.”
شید از ورای شانه به پشت نگاه کرد و دید که گات و تراب از میان گوشهای گرگ سوار بر باد دارند نزدیک می شوند و چند دقیقه ی بعد با آن بالهای نیرومند حتی می توانند از آنها پیشی هم بگیرند. شید از سرنارضایی گفت: “باشه.” در همین حال از پرواز ایستاد و بالهایش را محکم کرد و مارینا هم از او پیروی کرد و منتظر ماند تا خود به خود و بی آن که بال بزنند به سوی پایین سر بخورند. زان پیش که به پایین سرازیر بشوند، باد لحظاتی او را با خود به این سوء آن سوء برد. اما تنش را رها کرد تا رو به جلو روانه شود. نرم مانند موم و روان در فضا مانند دانه ای شده بود که سمت ژرفنای بی ستاره ای روانه بود. دلش از دهانش بیرون می آمد. آن هم دل او که همیشه عاشق پرواز و هیجان و شیرجه های تند و تیز بود. اما این ماجرای دیگری بود. از تجربه های دیگرش تندتر و چه بسا تندتر از پرواز هرخفاش دیگری بود. تنها توانست نفس تازه کند. هوا به سختی به سوراخهای بینی اش برخورد کرد. باد هم مانند ساچمه های یخی برچشمانش ضربه می زد. مجبور شد چشمانش را ببندد. حتی با بینایی آوایی اش چیزی غیر سیاهی مطلق نمی دید. چیزهایی در ستاره ی درخشان درخشیدند و همراه زوزه ی موحش باد در گوشهایش منفجر شدند. همچنان از زمین دور بود و نمی توانست روی زمین چیزی ببیند. برای بار نخست در زندگی اش احساس کوری و ناتوانی و بی پناهی کرد. حتی نمی توانست بداند مارینا کجاست. دیگر داشت به وجود جهان شک می کرد. هر لحظه این حس خوفناک را پیدا می کرد که اندام لرزانش صد تیکه خواهند شد. تنها امیدش در این اوضاع همین بود که گات و تراب گمشان کرده باشند. و توی همان قله ها سرگردان مانده باشند. هرثانیه که سپری می شد حس می کرد هوا دارد گرمتر می شود. مرواریدهای یخی روی بالهایش به قطره هایی مبدل و پشت سرش روان می شدند. توی همین حال و احوال از دور سوسویی دیده شد. اول شاخه های یک درخت و بعد شاخه های بسیار دیگر و سرانجام جنگل را دید و تپه ای و انبوهی از مزرعه های سرسبز نیز و از شدت شادی فریاد کشید، جهان دوباره جان گرفته است.
همه چیز در گمان او نقره ای به نظر می آمد. او با مراقبت بسیار بال گشود و بال به سمت باد داد و کوشید از سرعت پروازش بکاهد. بعد اما با ظرافت بسیار خود را از سرعت سقوط آزاد رها کرد. و دیده که گشود دورنمای پست و بلندی را دید. جلوتر چراغ های شهرآدم ها بودند، خود شهر اما هنوز خیلی دور بود.
داد زد: “مارینا!”
جواب شنید: “همین جام.”
پوست روشنش در تاریکی شب می درخشید.
گفت: “گمشان کردیم؟” و به پشت سر و آسمان نگاه کرد، که سایه ای فراخ مانع دید ستارگانش می شد. از دورها آن بالا بالاها صدای زوزه ای آمد، که بی درنگ به جیغ گوشخراشی تغییر کرد.
شید با ناباوری زیر لب گفت:” نه…”
خفاشان غول پیکر از آسمان به زیر آمدند، و بال گشودند تا سقوط نکنند. مارینا سر شید داد زد: “زودباش، بجنب!”
شید حس کرد میان آب دارد پرواز می کند. بالهایشان کند و سنگین شده بودند. مارینا سرش را تند چرخاند و به سمت چراغها روانه شد و گفت: “اگه موفق شیم، می تونیم مخفیگاهی دست و پا کنیم.”
آن دور و حوالی هیچ برج بلندی در کار نبود. تنها ردیف های ساختمانهای کوتاه و آدمها و ماشین هایشان که با سر و صدا از جاده ها عبور می کردند. و از پشت سرشان صدای ترسناکی مانند زوزه شنیده می شد.
شید بویشان را می شنید، بوی تنفس داغ و گندیده شان را. او و مارینا روی جاده ی پهنی به سرعت و با تکیه بر پهلو پیش می رفتند. جاده که با سیمها و چراغ ها محاصره شده بود، دو طرفش را ساختمان های روشن پوشانده بودند. شید به پشت سر نگاه کرد و نگاه پر خشم گات را دید. تراب تغییر مسیر داد و می خواست راه را بر آنان ببندد.
شید سر مارینا فریاد کشید: “پایین!”
و خود به سوی خیابان خیز برداشت. مارینا ملتمسانه گفت: “کجا می رویم؟”
شید چنان خسته و نفس بریده بود که نمی توانست جواب بدهد. هرچند آن هنگام که مانند برق و باد به سوی پایین پرواز می کردند، مارینا در پناهش بود. به راستی شید خودش هم نمی دانست که داشت چی کار می کرد. او نزدیک کوتی از سیم تغییر مسیر داد و چرخ زنان از بغل جعبه ی فلزی کوچکی که پر چراغهای گردان چشمک زن بود گذشت و چرخید. ماشین غران رد شد و از خود سروصدا و دود پراکند. در نتیجه هوا پرخاک شد و شید آماده ی توقف شد. تا شاید بتواند از میان دو ساختمان تغییر مسیر بدهد. در همین حال خطی از فلز کنار جاده دید که نم نم باران از میان یکی از شکاف هایش عبور می کرد. با بینایی آوایی مورد سنجش قرارش داد و رو به مارینا داد زد: “بالهات رو ببند!”
بعد بی آنکه از سرعتشان کم کنند خود را با سر روی خط فلزی انداختند و در آخرین لحظه بالهایشان را محکم بستند و به زیر زمین پرتاب شدند. در عمق آن چاله ی آبچکان شید به گات نگاه کرد که آرواره هایش را دور خط فلزی چسپانده بود و می کوشید آن را از جا بکند. و تراب نیز چنگالهایش را توی یکی از شکاف ها فرو برده بود و با همه ی توان می کشید. شید با نگرانی به مارینا نگاه کرد و آهسته گفت: “فکر می کنی می تونه تکونش بده؟”
مارینا سر جنباند و گفت: “نمی دونم!”
صدای تق فلز جواب پرسش اش بود. شید از ترس تکان خورد و گات و تراب همچنان مشغول از جاکندن خط فلزی بودند. قطعه ای به اندازه ی یک وجب را پیش از آن که با صدای دنگ سرجای اولش برگردد از جا کنده بودند.
مارینا زیر لبی گفت: “بهتره راه خروج دیگه ای پیدا کنیم.”
شید دوست نمی داشت در آن چاله بیشتر پایین برود. هرگز از زیر زمین خوشش نمی آمد. انگاری که در آنجا تمام وزن زمین را بر روی سرش احساس می کرد.
ادامه دارد