خیلی وقت است که جز گاهی یک خط چک مثلا در وجه فلان کسک و حساب و کتاب دفتر روزانهی مغازه چیزی ننوشتهام. نوشتن برایم سخت بود، سختتر شده. اینها را باید پشت تلفن میگفتم اما اینکه دیشب باهات حرف نزدم به خاطر این نبود که نمیخواستم، نتوانستم. چند وقتی است صدایم برای بیشتر از چند جمله و گاهی برای حتی چند کلمه هم در نمیآید. از این که برای فرید ایمیل زده بودی و عکسهای خودت و نامزدت را فرستاده بودی ممنون.
دیشب به کتایون گله کرده بودی که چرا برای عروسیات نمیآییم. فقط میتوانم بگویم شرمندهام. خودت بهتر از من میدانی که گرفتاری بهانه است. حتما وضع بازار اینجا را میدانی. من هستم و یک مغازهی «آقا» که سر ماه باید سهم ورثه را هم از این صنار و سی شاهی کاسبی بدهم. مردم نان ندارند بخورند، عتیقه به چه کارشان میآید؟
جانِ داداش کامران، وقتی شنیدم میخواهی ازدواج کنی اینقدر خوشحال شدم که نگو. ازدواجت دیر شد، اما خوب شد. خانمت معلوم است، خانم خوبی است. از همان عکسش هم میشود این را فهمید. ولله چشمهای فرنگی و این همه نجابت نوبر است. من که این چند وقت اینقدر توی خواب داد زدهام، صدایم در نمیآید. اگر دربیاید هم که زبان سرم نمیشود. اما از طرف من حتما به خانمت تبریک بگو. بگو کیخسرو یک جفت چراغ لالهی دویست ساله برای چشم روشنی عروسی گذاشته کنار. از همانهایی که ننهآقا سرطاقچهاش داشت؛ از آنها هم آنتیکتر.
کامرانجان، داداش؛
راستش میخواستم یک چیزی را بهت بگویم که اگر صدایم در میآمد هم رویم نمیشد پشت تلفن بگویم. چند وقت است که بدجوری آلاخون والاخون و گهمرغیام. از وقتی آقا فوت کرد و من در مغازهاش نشستهام، هر چند سال یکبار، سرِ سیاه زمستان یک آقایی، پا کِشان میآید به مغازه و بعد از کلی زیر و کردن جنسها، مینشیند روبرویم و یک چیزهایی میگوید که میترساندم. ترس نیست. قبلا یک چیزهایی از دهان این و آن شنیده بودم و با اینکه حرف مردم باد هوا است، اما خوب، شک کردهام. دفعهی اول که آمد، فقط سرش را از لای در تووی مغازه آورد و پرسید هنوز «سرکتاب» باز میکنید یا نه؟ من که نمیدانم، اما چون چند نفر هم قبل از او آمده بودند و یک چنین چیزهایی پرسیده بودند، حدس میزنم آقا باید یک چنین کاریهایی هم میکرده. من هم باورم نمیشد اما اگر یادت باشد، توی پستوی مغازهی آقا، یک گاوصندوق کوچک بود که کلیدش بعد از فوت آقا هیچوقت پیدا نشد. چند سال پیش که اوضاع خیلی کساد بود، به طمع اینکه شاید پولی، سکهای، چیزی توی آن باشد، دادم آن را بریدند. توی آن فقط یک مشت آت و آشغال بود. دندان مار و ناخن موش و رمل و اصطرلاب و چند تا قفل و کلید. خودم که نمیدانستم آنها چه بودند، از همکارها پرسیدم. ناکسها فهمیده بودند تازه کارم، همه را از من بز خریدند. یکبار یک خانمی آمده بود و میخواست برایش روح شوهر تازه درگذشتهاش را احضار کنم. اول گفتم که ما از این کارها نمیکنیم اما آنقدر گریه و زاری و التماس کرد و به روح «آقا» قسمم داد که راضی شدم. برای یک مشت اراجیف که سر هم کردم پول خوبی هم داد. بعد از او هم یکی دو نفری آمدند، اما دیگر زیر بار نرفتم. فقط یکی دو بار که اوضاع کاسبی خیلی ناجور بود، سرکتاب باز کردم و یکی دو کار جزئی دیگر که حالا دیگر گفتن ندارد. راستش الان که فکر میکنم، میبینم یک شبه و یک مرتبه وضع زندگیام اینجوری نشده است. الان جوری شده که دیگر نمیتوانیم توی خانهی خودمان زندگی کنیم. کتایون و فرید را فرستادهام کرج خانهی مادر کتایون. خودم هم شبها توی مغازه میخوابم.
یک سال بعد از اینکه آقا عمرش را داد به شما، یکی دو بار در کمدی که وسایل آقا تووی آن بود، باز شده بود و خرتوپرتهای آقا ریخته بود وسط اتاق. ساعت و انگشتر و عصا و اینها. آن موقع فکر میکردم کار فرید است. اما حالا که فکر میکنم، بچهی چند ماهه، حالا تو بگو یک ساله، که نمیتوانست این کارها را بکند. این اواخر خیلی از شبها وقتی از مغازه به خانه برمیگشتم، توی کوچه حس میکردم یکی دارد تعقیبم میکند. فکر میکردم از جلوی هر خانهای که رد میشوم، یک نفر پنجرهها را یکییکی باز میکند و میبندد. نه اینکه این کار را نکند یا این پنجرهها باز و بسته نشوند. نمیدانم. شاید هم میشدند. به قول فرید، شاید توهم بود. نمیگویم نبود. اما یک چیزهایی هم بود. آخر نمیشود که آدم برود به اتاق یا آشپزخانه و بیاید بیرون، وقتی دوباره میرود آنجا در همهی کمدها یا کابینتها باز باشند. این که الان توی مغازه میخوابم از سر ناچاری است. دیگر مغازه هم امن نیست. همین دو سه شب پیش آن چهلچراغ بزرگ وسطی، بعد از پنجاه سال یکهو از سقف کنده شد و افتاد وسط مغازه. خرد و خاکشیر شد. چهلچراغ را فکر میکنم یادت باشد. همان عنابی ناصری که آقا هیچوقت نفروختش. شانس آوردم. چون هر شب رختخوابم را پهن میکردم وسط مغازه. دیشب ناغافل، توی همین سیاه زمستان نمیدانم چرا گرمم شده بود و رفته بودم جلوی در خوابیده بودم. شرشر عرق میریختم. حالا وسط این ماجراها که هر از گاه پیش میآمد و همیشگی نبود، تا میآمد شرایط عادی شود، دوباره سر و کلهی آن آقایی که این آخرین بار خودش را «بشیر» معرفی کرد، پیدا میشد. هر دفعه خودش را به یک اسم معرفی میکرد. با اینکه هر بار میشناختمش اما هیچ وقت به روی خودم نمیآوردم. قیافهی خاصی دارد. از آن قیافههایی که همیشه در ذهن میمانند. قد بلند است و چشم زاغ. در این پانزده، بیست سال هم قیافهاش تکان نخورده است. تو بگو در این همه سال یک موی سفید، ابدا.
بشیر این چند وقت زیاد میآمد مغازه. با اینکه از او یک جورهایی میترسیدم، اما چون خوب خرید میکرد چارهای نداشتم جز اینکه تحملش کنم. بالاخره ما هستیم و همین چند مشتری که پولشان از پارو بالا میرود. این آخرین بار، یعنی دو هفته پیش، بین حرفهایش گفت: «آن دندان را به من بده، هم من را، هم خودت را و هم آن پدر بیچارهات را خلاص کن» وقتی میخواست بلند شود و برود، دوباره حرفش را خیلی جدی تکرار کرد. الان که به حرفش و طرز گفتنش فکر میکنم، یک جورهایی عرق مینشیند به پشتم. نه اینکه ترسیده باشم. میترسم خدای ناکرده یک بلایی سرم بیاید و این فرید سر جوانی بی پدر بماند. یادت هست وقتی بچه بودیم، ننهآقا تعریف میکرد که یک بابایی توی دِهشان بوده که چند تا از «از ما بهتران» را برای خودش اجیر کردهبوده تا برایش گنج پیدا کنند؟ مثل اینکه ننهآقا قصهی آقایِ خودمان را تعریف میکرده و خودش خبر نداشته است.
حالا شاید پیش خودت بگویی «خب اینها به من چه؟» یعنی وقتی دیروز، سرظهر، بشیر بی سر و صدا توی خلوتی بازارچه خزید توی مغازه و در را پشت سرش قفل کرد، همان موقع که دستم را کشید و برد توی پستو و گفت که آقایتان توی جوانیاش از این کارها میکرده، من هم گفتم، «خب ناز شستش. من و تو رو سننه؟» آن وقت بود که بشیر مچ دستم را توی مشتش فشار داد و گفت، «چند گرمش کم است، احمق!» یکجوری مچ دستم را فشار داد که استخوانم تق صدا کرد و درد پیچید توی چهار ستون بدنم. الان دستم را آتل بستهام.
توی پستو، توی مخمصهای گیر کرده بودم که چند وقت بود هر شب یا حداقل یک شب در میان خوابش را میدیدم. توی خواب میدیدم؛ که توی یک سوراخ گیر کردهام و هی میخواهم داد بزنم اما نمیتوانم. آنقدر زور میزدم و به خودم فشار میآوردم تا از حال میرفتم و وقتی به هوش میآمدم، دوباره از نو، تا خود صبح. صبح که میشد یک نفر آدم هیکلدار میآمد و از سوراخ میکشیدم بیرون تا شب. صبح تا شب را هم به خوابم فکر میکردم. فکر کنم الان هم صدایم به خاطر همین است که در نمیآید.
بشیر از یک چیزهایی حرف میزد که من یکی اصلا یادم نمانده بود که کی و کجا آن کار را انجام دادهام. تو را نمیدانم اما این ماجرایی را که میخواهم بگویم خوب یادم هست. یعنی بشیر به یادم آورد. تو هم اگر یادت نیست بهتر است یادت بیاید. چون به هر دوی ما مربوط است. بشیر تمام اتفاقهای آن شب برفی را که رفته بودیم جنازهی آقا را از پاسگاه گردنهی کوهین بیاوریم، مو به مو جلوی چشمم زنده کرد. اگر یادت باشد، آقا، شبِ عید با رفقایش از رشت بر میگشتند که تصادف کرده بودند. همان موقعی که با اینکه از فصل سرما گذشته بود، سه روز و سه شب یک نفس برف باریده بود. تا قزوین بیشتر نتوانستیم برویم. راه را بسته بودند. از آنجا توی آن برف و بوران یک کم پیاده رفتیم و اگر یادت باشد از یک ده کوره یک قاطر گرفتیم و رفتیم. من ساده چون بهم گفته بودند که آقایتان تصادف کرده و حالش خوب نیست، فکر میکردم باید خیلی زود خودم را برسانم به آنجا که اگر یک وقت قرصی، آمپولی، چیزی خواستند، من آنجا باشم. اما اگر یادت باشد تو همهاش غر میزدی که «با کدام پول؟» میگفتی «دستت را گرفتی جلو و عقبت و راه افتادی تو بیابان» تو همان موقع هم میدانستی که آقا فوت کرده اما اصلا به روی خودت نیاوردی. نمیخواستی. اگر میخواستی هم چون زنده یا مرده بودن آقا برایت مهم نبود، از مرگ آقا اصلا ناراحت نشده بودی. تو سر خیلی چیزها از آقا کینه به دل داشتی. چه میدانم. حالا که آقا دستش از دنیا کوتاه است اما تو همیشه با یک بغضی در مورد آقا حرف میزدی. مثلا چرا آقا تا هر کدام از زنهایش سرشان را گذاشتهاند زمین، رفته است زن گرفته است و از هر کدام سه چهارتا بچه پس انداخته است. اما هیچوقت نمیخواستی قبول کنی که اگر بُغضی هم هست، برای بچههای دیگر آقا است. چون این من و تو بودیم که آخر صف ایستاده بودیم. اگر راستش را بخواهی من فکر میکنم چون آقا به من و تو پول نمیداد، تو ناراحت بودی. من که خیالیم نبود، با یک قران، دوزار شاگردی خرجم را در میآوردم اما تو به خاطر رفیقهای آنتیک و با کلاست، خرجت بیشتر بود. با چندرغاز حقالتدریس زبان، خرج سیگارت هم در نمیآمد، چه برسد به خرج هر روز هر روز توی کافه نشستن و روزنامه و کتاب و …
آن شب هم که داشتیم میرفتیم کوهین، من آنقدر هول شده بودم که به کل یادم رفته بود از دخل پول بردارم. پول کرایهی ماشین و کرایهی قاطر را تو حساب کردی. کرایهی یک شب مسافرخانه را هم تو حساب کردی که همه را بعد از شب هفتم آقا با هم تسویه کردیم. غرض از گفتن این حرفها فقط یادآوری یک چیزهایی است که فکر میکنم گفتنش مهم است. چیزهایی که همان بیست سال پیش نمیگویم فهمیده بودم اما بو برده بودم و چیزی بروز نداده بودم که یک وقت ناراحت نشوی. چون آن موقع روحیهات خیلی حساس بود. یا حداقل نشان میدادی که آدم حساسی هستی. حال و روز الانت را نمیدانم. اما اگر حرفی میزنم، به خاطر این است که بیست سال پیش حرفی نزدم و امروز دارم تاوانش را میدهم.
فردای آن سه روز و سه شب برفی، وقتی آفتاب زد و راه باز شد، وقتی میخواستیم جنازهی آقا را تا قزوین بیاوریم، باید یادت باشد که اصرار کردی تا اجازه بدهند که عقب آمبولانس، کنار جنازه بنشینی.
کامران، باور کن گفتنش برایم آسان نیست. اما من هم به همان رک و راستیای که بشیر گفت میگویم تا بفهمی که مسئله چهقدر جدی است. یک لطفی بکن و آن دندان طلا را که در آمبولانس از دهان آقا بیرون کشیدی، تا آخر هفته یک جوری به دستم برسان. اینجور که بشیر میگفت، آقا از چند گنجی که از محل دفنشان خبر داشته، به اندازهی یک دندان برای خودش برداشته است. دندانی که امیدوارم پیش تو باشد. از آن بیشتر امیدوارم آبش نکرده باشی. چون آنها طلای خودشان را میخواهند که اگر اینجور نبود، یک دندان طلا چیزی نبود که بخواهم پایت را به این ماجرا باز کنم. اگر زده باشی به زخم زندگیات و قاطی مالت شده باشد، اینجور که بشیر میگفت عواقب دارد.
همینها بود، دیگر. خلاصه شرمنده داداش.
مواظب خودت و زنت باش. انشاءالله وقتی این مسئله رفع و رجوع شد، این برف بیست سالهی بین ما هم آب شود و دیدارها تازه شود.
قربانت
کیخسرو