گویند روزی ایرانیتباری در تورنتو، بعضی از نسخ نوشتهاند در لوسانجلس، در پی خرید آفتابهیی مسی به مغازهی خنزرپنزرفروشی رفت تا توالت فرنگی خانهیشان را به نشانهی پاسداری از آداب و سنن اجدادی مزین به آفتابهیی اصیل کند که ناغافل چشماش به پیسوزی زنگ زده و قدیمی افتاد. پیسوز را به دست گرفت و خواست گردوخاکاش را بتکاند که جنی از آن بیرون آمد و به سجده افتاد و گفت به شکرانهی آن که او را نجات داده است میتواند یکی از خواستههایاش را عملی کند و اگر نتوانست خواستهی او را عملی کند طلسماش باطل میشود و دوباره محبوس پیسوز میشود. قند در دل آفتابهخر آب شد و آرزوهای دور و دراز و ریز و درشتاش جلوی چشماناش رژه رفتند. به یاد مرحوم استیو جابز افتاد و میخواست بگوید اپل و هر چه سیب در دنیاست از آن او شود که جن لب به سخن گشود و گفت: «اما این را هم گفته باشم که هر چه تو طلب کنی دو برابرش را به رقیبات خواهم داد.» آفتابهخر که این شنید آه از نهادش بلند شد و گفت: «یعنی چه؟» جن که فکر هم میخواند گفت: «یعنی اگر اپل و هر چه سیب است به تو بدهم به رقیبات ماکروسافت و گوگل و هرچه گلابی است خواهم داد.» آفتابهخر که این شنید حالاش دگرگون شد و مزاجاش به هم ریخت و گفت: «یعنی چه؟ من مال و منال دنیا را برای خوشی خودم که نمیخواهم برای ناخوشی رقیبام میخواهم چه سود که دوبرابر به او دهی؟» جن گفت: «شرمنده راه و رسم من چنین است.» آفتابهخر سر در جیب تفکر فرو برد تا بلکه از این مخمصه جان سالم به در برد و راهی بجوید و از آنجا که ایرانیتبار بود و ایرانیها بس باهوش و ذکاوت هستند و برای هر مشکلی راه حلی در آستین دارند پس از درنگی رو به جن کرد و گفت: «پس گفتی هر چه بخواهم دو برابر را بر سر رقیبام میآوری؟» جن گفت:«به راستی که چنین است.»
آفتابهخر برقی در چشماناش زد و آب راه گرفته از لب و لوچهی خود را جمع کرد و گفت: «من میخواهم که یک چشمام را کور کنی؟» جن از جا جهید و متعجب گفت: «یعنی چه؟» این را درست مانند آفتابهخر گفت. آفتابهخر که هنوز مبهوت فکر درخشان خود بود گفت: «یعنی همین!» جن گفت: «بی خود نیست که میگویند هنر نزد ایرانیان است و بس! به راستی که شما بسیار هنر دارید من سی سال است که در این خنزرپنزری هستم و از بخت برگشتهی من هر روز یک تهرانتویی به پست من میخورد و این آرزو را میکند و طلسم من باطل میشود که من آباد کردن میتوانم نه کور کردن.» این بگفت و دود شد و در داخل چراغ رفت. آفتابخر مغموم از آن که عاجز شده بود از کور کردن چشمان رقیب آه سردی کشید و دست انداخت دستهی آفتابه را گرفت و به سمت صندوق رفت.
تلخ است اما انصاف دهید حقیقتی ست؟آیا این به سنت و خردهفرهنگمان تبدیل نشده است که به جای تلاش و کوشش سعی در زمین زدن رقیب خود داریم تا برندهی مسابقهیی شویم که در آن رقیب را به قیمت ضربهزدن به خودمان از میدان به در کردهایم؟ بر باسن فرزند خود نمیزنیم که دل همسایهمان را بسوزانیم؟ در تمام شئونات زندگی کاری و یا حتا فرهنگی و ادبی و هنری و سیاسیمان سایهی شوم چیزی که در رییسجمهور خودخواندهی کشورمان تبلور پیدا کرده، افتاده است. دروغگویی و پاپوشدوزی و یا سکوت در مقابل پاپوش و دروغی که برای رقیبمان ساختهاند شده است قاعده و استثنا. هستند کسی و یا کسانی که وارد این بازی نشوند و از زمین خوردن رقیبشان خشنود نشده هزار بامبول سر هم نکنند تا رقیبی که جلوی رویاش لبخند میزنند و قربان صدقهاش میروند را بر زمین نزنند؟ متاسفانه این قاعده به سیاست هم کشیده شده و هر کس را میخواهند خراب کنند فوری مهری حاضر آماده بر پیشانیاش میزنند که مزدور«جمهوری اسلامی» است و با این کار خودشان تبدیل شدهاند به مزدوران بیجیره و مواجبی که کاری جز تفرقهافکندن ندارند. نشریه چاپ میکنند و تلویزیون میزنند فقط برای این که دیگری و دیگران را تخریب کنند و هدفشان هم روشنفکران و هنرمندان است. آقای خاوری میآید اینجا شهروند کانادا میشود و قصر میخرد و کاسبی راه میاندازد هیچکس روشنگری نمیکند، تا این که تشت رسواییاش از بام میافتد و روزنامههای کانادایی دربارهاش مینویسند. اما تیغ بران این روشنگران همیشه روی شاهرگ نویسندهها و هنرمندان و فعالان سیاسی ست، چون اینان هوچیگری نمیدانند و اهل داد و فریاد و ناسزاگویی نیستند. حرفهای خالهزنکی و عمومردکی دیگر فقط پچ پچ محافل کسانی که جز چانهشان عضو فعال دیگری ندارند نیست. دونکیشوتهای صاحب نشریه و کانال ماهوارهیی هم کارشان شده است«بگم بگم»های احمدینژادی و پروندهرو کردنهای مضحک و متاسفانه اکثریت خاموش همچنان خاموش هستند تا این آتش روزی خانهی خودشان را خاکستر کند. و این اخلاق ناپسند را که امروز ستوده میشمارند و بایسته و شایسته میدانند گریبان خودشان را بگیرد.
بر سر ما دارد چه میآید؟ کجا هستند غلامرضا تختیها که چون میبینند مچ حریف معیوب است آن نقطه ضعف را اسباب پیروزی خود نکنند؟ کجا رفتهاند خسرو گلسرخیها که برای جانشان چانه نمیزدند و به قیمت چند صباحی بیشتر زیستن زندگی دیگران را به باد فنا نمیدادند؟ کجا هستند آن فرزندان پاکی که در خاوران خفتهاند یا آن بچههای معصومی که روی مین میرفتند تا معبری بگشایند؟ از واپسین نگاه ندا آقاسلطان شرممان باد و به خود بیاییم. فقط وقتی رگ ایرانی بودنمان قلمبه میشود که یکی ما را «عرب» بشمارد و برای ایجاد احساس نزدیکی«هلو»ی ما را با «سلام علیکم» پاسخ دهد آنوقت خودمان را جر میدهیم که ما«عرب» نیستیم و از تخم و ترکهی آریاییها هستیم و ما «کوروش»کتیبهنویس داشتهایم و نخستین منشور حقوق بشر را نوشتهایم و چه و چه…
اگر توانستیم از همین امروز جلوی این اخلاق ناپسند تهمت و افترا زدن به این و آن بایستیم، اگر اجازه ندادیم هوچیگران و پروندهروکنهای بیمقدار صبح تا غروب در کار تفرقه انداختن بین ما باشند، اگر نشریهها و برنامههای تلویزیونی که بدون کوچکترین تعهد اخلاقی با کپی پیست کردن از اینجا و آنجا مطالب سخیف علیه افراد و اشخاص مینویسند و نام اشخاص حقیقی را با وقاحت تمام با تهمتهای سخیف خالهزنکی و عمومردکی به میان میآورند، مورد پرسش قرار دادیم و به این کارشان اعتراض کردیم، اگر از زمین خوردن رقیبمان شاد نشدیم و دستاش را گرفتیم تا زمین نخورد، اگر زدودن این اخلاق ناستوده دغدغهی هرروزهیمان شد، آنوقت ممکن است بتوانیم از این فلاکتی که گرفتارش هستیم، و هر جای دنیا که میرویم با خود میبریم، نجات پیدا کنیم. فرصت بس کوتاه ست! در زمانهیی زندگی میکنیم که هر روز که میگذرد به فاجعه نزدیکتر میشویم و افسوس و صدافسوس که چون بیمارانی در خلسه و سکرات قبل مرگ شادیمان خانهروشنی واپسین دم است.
تلخ است اما متاسفانه حقیقت هم هست…!
آفرین بسیار عالی بود