این که چرا سینمای آلمودووار را دوست دارم هنوز برای خودم هم روشن نیست. وقتی تک تک المان های این سینما را کنار هم می گذارم می بینم قرار نیست از آن خوشم بیاید، اما وقتی کمی از دورتر به آن نگاه می کنم به وضوح حس می کنم که مجذوب آن هستم. احتمالاً مهمترین عاملی که در او تحسین می کنم بی پروایی او است. بی پروایی در عریان کردن تابوهایی که افراد میانگین جامعه جرأت نزدیک شدن به آن ها را هم ندارند. شاید هم به این دلیل است که او هم مثل من بخش مهمی از زندگی اش را در دوران استبداد مذهبی ژنرال فرانکو در اسپانیا گذرانده است و امروز ـ با این که من آدم ضد مذهبی نیستم ـ وقتی می بینم او با نیشی زهرآگین با دقت مذهبی که او و میلیون ها انسان دیگر را سال ها از بنیادی ترین حقوق شان محروم کرد نشانه می رود با او همدردی می کنم. دلیل دیگرش هم شاید این باشد که وقتی به سراغ تابوهای اجتماعی می رود ـ به خلاف سینمای کلیشه ای هالیوود ـ هرچه سر راهش هست را نابود نمی کند، بلکه با وسواس آن چه را که از سنت های اجتماعی می پسندد بزرگ می دارد و مثلا فداکاری، رازداری، پیوندهای خانوادگی، و دوستی بی شائبه را در همه ی فیلم های او می توان پیدا کرد. از سوی دیگر همجنس گرایی، سکس معمول و نامعمول، و زندگی در مسیری مخالف با هنجارهای اجتماعی را ترغیب می کند. شخصیت های بد فیلم های او پدرانی هستند که به فرزندان شان تجاوز می کنند، پلیس هایی که مواد مخدر می فروشند، و کشیش هایی که به راحتی دست به قتل می زنند. از آن سو، شخصیت های خوب او زنانی هستند که با صداقت از پیوندهای خانوادگی حفاظت می کنند، همجنس گرایانی که از الگوهای مذهبی جامعه هراسی در دل ندارند، و بچه هایی که از هنجارهای اجتماعی بیشتر صدمه می بینند تا از آن چه که جامعه ناهنجارش می نامد.

آنتونیو باندراس در نمایی از فیلم

 

آلمودووار در عین حال داستان سرای قابلی است. او در لامانچا به دنیا آمده. همان جا که دُن کیشوت به جنگ اهریمنان رفت. لابد در هوای لامانچا چیزی است که تنفسش توان خیال آدم را چند برابر می کند. آلمودووار هم مثل دُن کیشوت رؤیاهایش را با زبانی خوش بیان چنان به تصویر می کشد که ترجیح می دهی در همان رویاهای طلایی بمانی و به این واقعیت سنگی بازنگردی. و باز مثل وودی آلن طنز را با چنان ظرافتی چاشنی داستان هایش می کند که تلخی ذاتی آن ها را زیر زبان حس نمی توانی کرد. فکر می کنم تنها همین دو نفر ـ آلمودووار و وودی آلن ـ باشند که بتوانند یک فاجعه را چنان تعریف کنند که بیننده از خنده روده بر شود.

اما در این چند سال آلمودووار کمتر و کمتر از چاشنی خوش زبانی هایش استفاده می کند و داستان هایش هرکدام تلخ تر از قبلی می شوند. این چرخش را در “همه چیز درباره ی مادرم” (All About My Mother,1999) و “با او سخن بگو”(Talk to Her,2002) می شد حس کرد که به وضوح از کیارستمی تأثیر گرفته بود. بعد در “آموزش بد”(Bad Education,2004) به اوج رسید و در “بازگشت” (Volrer,2006) کمی فروکش کرد. آخرین فیلم او “پوستی که در آن زندگی می کنم” دورترین فیلم او از ساخته های اولیه اش و تلخ ترین آن هاست. در این فیلم نه تنها اثری از آن زبان خوش بیان نیست، بلکه حتا آن بازی های اغراق آمیز و حوادث باورنکردنی، که تماشاچی را هشیار نگه می داشت که آن چه می بیند تنها یک داستان خیالی است، هم به کنار گذاشته شده است.

فیلم براساس رمانی از تی یری ژانکه ساخته شده است، اما تنها دورادور آن را دنبال می کند. رابرت یک جراح پلاستیک است که پوستی مصنوعی ساخته که نه تنها در برابر حرارت و نیش حشره ها مقاوم است، بلکه به سادگی می تواند چهره ای را به چهره ی دیگری تبدیل کند. در یک جشن عروسی دختر رابرت که به تازگی از بیمارستان روانی مرخص شده است با پسری بیرون می رود. پسر می خواهد با او سکس داشته باشد، اما دختر که هنوز روان پریش است می ترسد و جیغ می کشد. پسر وحشت زده به او ضربه ای می زند و خود فرار می کند. رابرت برای کمک به دخترش به پیش او می رود. دختر که به هوش می آید پدر را با مردی که فکر می کند قصد تجاوز به او داشته اشتباه می گیرد و دوباره دچار اختلال روانی می شود و به بیمارستان بازمی گردد و در آنجا خودکشی می کند. پدر برای تلافی مرد جوان را پیدا می کند و به اسارت درمی آورد و روی او جراحی پلاستیک معروفش را انجام می دهد. با این حال دایره ی نفرت و انتقام در این جا شکسته نمی شود و خونریزی ادامه پیدا می کند.

پدرو آلمادووار

 

تفاوت اصلی “پوستی که در آن زندگی می کنم”(The Skin I Live In) با ساخته های پیشین آلمودووار در این است که واقعی به نظر می رسد. پیش از این، آلمودووار آن چنان با گزافه گویی و اغراق داستان سرایی می کرد که بیننده هیچگاه اسیر موضوع داستان نمی شد، بلکه مسحور زبان زیبای راوی باقی می ماند. در این آخرین ساخته اش، اما آلمودووار به جز یکی دو صحنه اجازه ی اغراق به بازیگرانش نمی دهد. همین، “پوستی که در آن زندگی می کنم” را به سطح فیلم های ترسناک متداولی که هرروزه شاهدشان هستیم پایین می آورد، اگرچه هنوز چندین المان اصلی از سبک کار او در فیلم حضور دارند. به عنوان مثال شخصیت همجنس گرای دختری که در مغازه ی مادر وایسنت(مرد جوان) کار می کند، همین طور تغییر جنسیت دادن که موضوع مهمی در داستان فیلم است.

آلمودووار در این چند فیلم اخیرش به سراغ بازیگرانی رفته که پیش از این با آن ها کار کرده است. قدیمی ترین این ها آنتونیو باندراس است که همپای آلمودووار پله های شهرت را بالا رفت. دومین ساخته ی بلند آلمودووار و اولین ساخته ی مهم او “هزارتوهای هوس” بود که در آن باندراس نقش یک تروریست مسلمان را بازی می کرد که قرار بود شاه ایران را بکشد، اما چون در عین حال همجنس گرا بود اسیر عشق رضا، شاهزاده ایران، که او هم همجنس گرا است می شود. (توصیه می کنم این فیلم را ببینید. شاه، شهبانو، رضا پهلوی، و ثریا در قالب شخصیت هایی ظاهر می شوند که با همه ی آنچه از آن ها می شناسیم متفاوت هستند). باندراس بعد از “هزارتوهای هوس” در چندین فیلم دیگر آلمودووار هم ظاهر شد تا این که پایش به هالیوود باز شد. حالا بعد از سی سال این دو باز در کنار هم قرار گرفتند. اما این بار آنتونیو باندراس دیگر در نقش های معمول سابقش ـ که همه همجنس گرا بودند ـ ظاهر نمی شود، بلکه دکتر معتبر و مشهوری را بازی می کند که مثل فیلم های فریتز لانگ از دانش و استعدادش برای اعمال نفرتش استفاده می کند.

المان هایی که از فیلم های پیشین آلمودووار به “پوستی که در آن زندگی می کنم” راه پیدا کرده اند بیشتر ساختاری هستند تا روایی، مثلا استفاده از رنگ ها و نورهای تند و پر کنتراست و موسیقی پر رنگی که پیش از این برای اغراق هرچه بیشتر استفاده می شد و در این جا چندان جایی ندارد. همین طور وسواس ورا، دختری که زندانی رابرت است، برای خواندن و نوشتن. او دائم در حال خواندن است و تمام دیوارهای اتاقی که در آن زندانی است را با نوشته ها و خاطرات روزانه اش پر کرده است.

جواب این که چرا آلمودووار در هر فیلمش تلخ تر از پیش می شود را من نمی دانم. شاید بالا رفتن سن باشد. شاید این تلخی نیشی است که او به خودش می زند. شاید خاطرات تلخ کودکی است که او را رها نمی کنند. دلیلش هرچه باشد این تلخی چاشنی اصلی فیلم های آلمودووار است و مثل تلخی شراب لذت بخش است.

 

 

* دکتر شهرام تابع‌محمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینه‌هاى دیگر هنر و سیاست مى‌نویسد. او دکترای مهندسی شیمی و فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی دارد. پژوهشگر علمی وزارت محیط زیست و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.

shahramtabe@yahoo.ca