اگر پسرت از تو بپرسد
که بهترین روزِ انقلاب کدام بود
به او چه خواهی گفت؟
آیا بی درنگ می گویی: ۲۲ بهمن ۵۷؟
روزی که همراه با مردم دروازه ی زندان اوین را گشودی
و در آشپزخانه، آبکش های بزرگ برنج را دیدی
که زندانبانان کهنه برای ناهار پالوده بودند
و زندانبانان تازه برای شام خود پختند،
و تو همراه با عزت طبائیان
به نُه توی بندها پا گذاشتی
و در بندِ سلول های انفرادی
برای چند دقیقه ی بی پایان
پشت دری خودکار، به دام افتادی
جایی که عزت سه زمستان دیگر از آن
به میدان تیر برده شد.
شاید بگویی: ۲۶ دی ۵۷
روزی که شاه برای بار دوم از ایران گریخت
و شورشیانِ تندیس شکن در میدان شهر
پدر او را از اسب پایین کشیدند
و تو در تاریکی تکه ای از کلاه او را
برای یادگاری از زمین برداشتی
و به عزت که در کنارت ایستاده بود گفتی
که نمی دانی خواب می بینی یا بیداری
مانند شبی که نخستین بار عشق بازی کردید
و تو ناباورانه چشم هایت را می مالیدی.
نه! نه!
دیگر دلت برای هیچیک از آن دو روز تنگ نمی شود
زیرا زندان تازه از زندان کهنه مخوف تر است
و خودکامه ی امروز ستمکارتر از خودکامه ی دیروز.
تنها دلت برای یک شب تنگ شده
وقتی که در ۲۲ مهر ۵۶
در پنجمین شب از ده شب شعر
همراه با هوشنگ گلشیری زیر باران
قدم زنان به باغ گوته رفتی
تا به “آوازهای بند” سعید سلطانپور گوش کنی
که تازه از زندان درآمده بود
و چون پلنگی زخمی می غرید.
در آن ده شب درخشان
شصت گوینده و نویسنده ی “کانون”
از چهار سوی میهن گرد آمدند
تا از زیبایی و حقیقت
با چند آوایی سخن بگویند:
عمران صلاحی شعری به زبان ترکی خواند
و طاهره صفارزاده سلام نامه ای به اسلام.
نه اولی خشم فارسی زبانان را برانگیخت
و نه دومی قهر چپ گرایان را.
هزاران هزار خواهنده ی شعر
از سراسر کشور به آنجا آمدند
تا گواهی دهند که نیاز شعر
آزادی در سخن گفتن است.
آیا در آن شبهای روشن
اسلام کاظمیه می دانست که تا دو دهه ی دیگر
در پاریس، راه هوا را بر خود خواهد بست؟
آیا مصطفی رحیمی پیش بینی می کرد
که پس از تحمل شکنجه و زندان
خود را از بام خانه پایین خواهد انداخت؟
آیا به آذین حدس می زد که پس از بازداشت
در “صدا و سیما” علیه خود شهادت خواهد داد؟
آیا سعید سلطانپور می دانست که در شب عروسی اش
دستگیر شده و سپس تیرباران خواهد شد؟
آیا سیاوش کسرائی خبر داشت که سرانجام
بی کمان در کابل … نه … در وین خواهد افسرد؟
در شب های شعر، صحبت از آزادی و برابری بود
و کسی از قانون الهی سنگسار سخن نمی گفت.
هیچکس نمی دانست که در ۱۷ دی
درفش حسینی در قم بالا می رود
و آرام آرام به جای “مسکن” و “آزادی”
“حکومت اسلامی” شعار روز می شود.
بیا به باغ شعر گوته برگرد
دوباره زیر درختان باران خورده بنشین
و بی اعتنا به گاردی ها
که از پشت دیوارهای باغ
با بی سیم هایشان حرف می زنند
به مریم، دختر محمد قاضی گوش کن
که پیام پدر را برای تو می خواند.
دریغ که تیغه ی جراح، تارهای صوتی پدر را گسسته
ولی خوشا که گوهر سخن را از او نگرفته است.
بیا به خانه ی دانش و هنر برگرد
و تنها قلب افراد را
بیتِ ایمان بدان
بیا از باغ دلگشای گوته
به بهترین روزهای دوران انقلاب بازگرد.
شاید در این سفر
پسرت همراه تو گردد.
هفده نوامبر ۲۰۱۱
مجید جان
با سلام
امیدوارم خطای تایپی را بر من ببخشایی: میخواستم بنویسم “شهد” اما “شهر” شد، هرچند که همین طور هم بدک نمینماید
امیرحسین
مجید جان
کجاست مرز بین شعر و ناشعر؟ آن روح را در کجای این نوشتۀ خوب و تفکر برانگیز میتوان یافت؟ در یادآوری آن شبهای پرامید و گرانقدر خوب نوشتهای، که به راستی یکی از بهترینها بود، اما شعریتش کجاست؟ آیا پاسخی داری؟ آیا کسی میتواند پاسخی دهد؟
با این وجود، مجید جان، دستت در نکند، قلمت تا آنجا که به وحدتی سازنده مدد کند، ماناتر، خواناتر، تواناتر، محرکتر، پربارتر، گویاتر، و نیز با شهر شورانگیز شعر آشناتر!
امیرحسین
مجید نفیسی عزیز، یکی از مهمترین دوره های تاریخ معاصرمان را شعرگونه رقم زده ای. استادی ات در روایت تاریخ به شعر به کمال رسیده است. زبانی ساده و سالم، بی هیچ ادا و اطوار الکن. اندیشه ات همچنان پویا و قلمت سبز و درخشان باد