ترجمه: آرش عزیزی

 همه چیز از یک درخت قلابی نیم وجبی بی گناه کریسمس شروع شد که در گوشه ی اتاق غذاخوری آپارتمان کرایه ای دوخوابه مان در اسکاربورو گذاشته بودیم. از آن درخت های کاج پلاستیکی سبزی بود که در تمام فروشگاه های غول آسا پیدا می شود.

مالِ ما تک نوار چراغ های چندرنگی به خود داشت و خرت و پرت هایی که من با کمک مادرم از زلرزِ وودساید مال خریده بودیم. زیر آن یک هدیه بیشتر نبود که رویش روبانی پاپیونی بسته بودیم ـ از شکل مربعی اش معلوم بود، سی دی است. کارت کوچکی هم بود که رویش نوشته بود: از سحر به سارا.

ولی داستان شاید به پیش از این برگردد. به وقتی که خواهر کوچکم اصرار می کرد مثل بقیه بچه های کلاس درخت می خواهد. خواهر کوچولوی من بر خلاف خودم انگلیسی را بی لهجه صحبت می کرد، دوست داشت در تلویزیون هاکی ببیند و ظاهرا توانسته بود بی هیچ مشکلی با هم کلاسی هایش در دبستان پرسی ویلیامز مخلوط شود.

من در عالم غریب سال های نوجوانی ام نتوانسته بودم خیلی با محیط جدیدم در کانادا وفق بیابم. لباس هایی تن می کردم که در ایتالیا مد روز به حساب می آمد، اما در تورنتو عجیب و غریب. در ادای صدای لعنتی «th» مشکل داشتم. گاه به گاه به جای «wallet» (کیف پول) می گفتم «vallet» (خدمتکار) و هیچ یک از ترانه ها یا فیلم هایی که هم کلاسی هایم تعریفش را می کردند نمی شناختم. تازه هر چقدر سعی می کردم نمی توانستم پاکِ بازی هاکی را روی یخ ببینم و در نتیجه خبری از لذت بردن از به اصطلاح «سرگرمی ملی» هم نبود.

خلاصه بیرون از جمع بودم و مثل خیلی بیرون افتاده ها تصمیم گرفته بودم حالا که تبعیدی ام همه چیز بستر اصلی جامعه را کنار بگذارم، از جمله کریسمس.

البته درخت ما با این کلی تفاوت داشت. با یک رشته چراغ های رنگی و فقط یک هدیه در زیر آن

گور باباش! با خودم فکر می کردم حالا که این کانادایی ها می خواهند لهجه ی مرا دست بیاندازند چرا من تعطیلات شان را جشن بگیرم؟ هر چه باشد جشن سالیانه ی من نوروز بود نه کریسمس. درخت کریسمس برای من چه معنایی داشت وقتی که سفره ی هفت سین را داشتم؟

اما خواهر کوچولو اصرار کرد و این بود که درخت خریداری شد.

این بود که سال بعد از سال، سنت کوچک کریسمس ما بزرگ و بزرگ تر شد؛ یواش یواش هدایا زیر درخت کوچک جمع شدند؛ یادم هست سال بعد یک دست شلوار جین لویز ۵۰۱ می خواستم که با کاغذ کادوی مرتب سبز و قرمز سرجایش ظاهر شد، با وجود این که در آن وضع اقتصادی که آن روزها داشتیم حسابی جیب ها را خالی کرده بود.

تا وقتی که ما دبیرستانی شدیم دیگر درخت کریسمس مان ۵ اینچی بود، کپه ای هدایا داشتیم و من در جوراب تک تک اعضای خانواده هدایایی گذشته بودم. مادرم مهمانی شامی تدارک می داد و هر کس که می دانست در شب پیشواز کریسمس جای بهتری برای رفتن ندارد دعوت می کرد ـ دوستان مجردش، تازه واردین به شهر و آن هایی که تازه کشف شده بودند.

در سال اولم در دانشگاه، از ونکوور برای خانواده هدیه خریدم و در هواپیما که عازم فرودگاه پیرسون بودم با خودم کیسه ای پر از هدایای کادوپیچی شده با روبان و پاپیون های آنچنانی حمل می کردم که با پولی که از کار در پیتزافروشی دانشگاه درآورده بودم خریده بودم. کریسمس برای ما شده بود موقعی از سال که همه مان می توانستیم مستقل از این که کجا هستیم گرد هم بیاییم. زمان تعطیلات یعنی تعطیلی از کار و مدرسه و خانواده می توانست دوباره سر یک میز جمع شود.

چند سال پیش که خانواده مان در تورنتو جمع شده بود از درخت قلابی به درخت واقعی انتقال یافتیم و من حتی تا مزرعه ای مخصوص درخت های کریسمس هم رفتم؛ اره به دست از میان برف ها گذشتم تا بهترین درخت را برای جشن خانوادگی کریسمس مان مهیا کنم.

حالا دیگر سنت کریسمس مان شامل شیرینی پزی، شام مفصل بوقلمون با همه ی دنگ و فنگ هایش، کرور کرور هدایای گرانقیمت و جوراب های تا خرخره پر، پیژامه های دوران تعطیلات و البته رسم تماشای فیلم در روز کریسمس بود. ما که خانواده ی بزرگی نداشتیم که در این روز به دیدنشان برویم باید راهی برای گذران وقت پیدا می کردیم.

پارسال بود که سنت کریسمس از هم پاشید. من و مادر و پدرم سرمای سختی خوردیم و چند هفته ی قبل از ۲۵ دسامبر را در تختخواب و اسیر آنتی بیوتیک گذراندیم. خواهرم درگیر شغل جدیدش بود و خلاصه وقتی روز پیشواز کریسمس رسید نه درختی داشتیم و نه تزئیناتی و نه شامی و نه پیژامه های دوران تعطیلاتی و نه هدیه ای.

حالمان حسابی گرفته بود و جمع شدیم روی مبل و از این کانال به آن کانال کردیم تا چیزی برای تماشا پیدا کنیم. از آن جا که خوره ی فیلم های کلاسیک بودیم بر سر «ده فرمان» ساخت ۱۹۵۶ با شرکت چارلتون هستون توافق کردیم.

فیلم از شبکه ای مذهبی پخش می شد و به جای آگهی های معمول، تبلیغ آخرین نسخه های انجیل می دیدیم. وقت مرحله ی دوم پخش آگهی ها شد و تبلیغ انجیلی صوتی که از راه رسید ناگهان همه مان افتادیم به خنده و حالا نخند کی بخند. ناگهان برمان روشن شده بود که چه طرفه ای است که خانواده ی غیر مذهبی ایرانی فیلمی راجع به ریشه های انجیل یهودیان و مسیحیان تماشا می کرد که در روز پیشواز کریسمس از شبکه ای مسیحی پخش می شد.

اینقدر خندیدیم و خندیدیم که چشمان مان پر از اشک شد و خمودگی کنار رفت و خانه پر شد از خوش و بش پرهیجان. من و پدرم به سرعت تدارک دیدیم که برویم از یکی از رستوران های ایرانی نزدیک کبابی بگیریم و شب را نجات دهیم.

یک ساعت بعد دور میز شام جمع شده بودیم و ضیافت کباب و ودکایمان برقرار بود و یاد شام های سنتی کریسمس مان بودیم. مادرم با احساس پشیمانی گفت: «چه بد شد امسال بوقلمون نداریم.»

خواهرم و پدرم و من نگاه غریبی به همدیگر انداختیم و من بودم که تصمیم گرفتم ضربه را وارد آورم: «مامان، من حالم از بوقلمون به هم می خوره.»

ناگهان سکوت مرگباری برقرار شد و دیگر صدای خوردن قاشق و چنگال به بشقاب ها هم نمی آمد. من کفر گفته بودم! چطور جرات کرده بودم این گونه به سنت کریسمس لگد بزنم؟ آن هم بعد از این که با این همه بدبختی آن را به میان ضیافت های تعطیلات مان اضافه کرده بودیم: بیرون کشیدن پرنده ی گنده ی یخ زده از دست بقیه مشتری های مستاصل دقیقه نودی سوپرمارکت، چند ساعت صرف پر کردن و آماده کردن و ادویه زدنش و با عشق در آب خودش پختنش تا خشک نماند. بوقلمون نماد کریسمس بود و از درخت، بابانوئل و هدایا جداناشدنی بود.

از عدم دوراندیشی خودم بیزار بودم. چرا هیچوقت نمی توانم دهانم را بسته نگاه دارم؟ این جا بود که دوباره، انگار که علامتی بهمان داده باشند، همه افتادیم به خنده ی همزمان و غیر قابل کنترل. بین شلیک هیستریک خنده فقط چند لحظه صبر می کردیم تا اعتراف کنیم همه مان از بوقلمون بدمان می آمده.

این بود که از بوقلمون رفتیم سر هدایا و تا آمدیم به خودمان بیاییم دیدیم همه اعتراف کردیم کریسمس و رسومش پدرمان را درآورده. ما کورکورانه رسم هایش را دنبال کرده بودیم بی این که از آن ها لذت ببریم. دور افتادن در فروشگاه های شلوغ پلوغ به دنبال هدیه خریدن ما را از آن چه در فصل تعطیلات بیش از هر چیز دنبالش بودیم، دور کرده بود: فرصتی برای ارتباط با خانواده.

بالاخره پیمانی بستیم. ۲۵ دسامبر بعدی که از راه برسد بوقلمون را بایکوت می کنیم و در عوض مرغی چرب و چیلی می گیریم و تویش را به سبک ایرانی پر می کنیم. شیرینی های شکری را می گذاریم کنار و به جایش شیرینی های سنتی ایرانی می گیریم. و هدایای مخفی بابانوئل را زیر هدیه ای ۲۰ دلار نگه می داریم.

اما قرار شد پیژامه ی فصل تعطیلات و فیلم دیدن و درخت واقعی سرجایشان بمانند. ما عاشق بوی کاج تازه که خانه را پر می کرد و سوسو زدن چراغ ها بودیم؛ پیژامه ها بهمان بهانه ای می داد که در روز کریسمس لباس راحتی بپوشیم؛ و ما که معتاد فیلم بودیم نمی توانستیم به مراسم فیلم دیدن خانوادگی نه بگوییم.

و البته که تصمیم گرفتیم کباب و ودکا هم سرجایشان بمانند.

تعطیلات مبارک! از طرف خانواده ی من به شما.