شهروند ۱۲۲۷ پنجشنبه ۳۰ اپریل ۲۰۰۹
در جایی خواندم که یک “شمن” مذکرِ “سورا”، موقع معالجه­ی زن زیبایی که شوهرش را از دست داده بود، به او گفت که روح شوهر با او از طریق شمن سخن می­گوید، و دلش برای او سخت تنگ شده. اما حالا خود او چیزی نیست جز قطعات استخوان افتاده میان توده­ای خاکستر. اما روان مرد دستخوش تناسخ غریبی است. قطعات دارند در اندام تازه­ای با چهره­ای جدید گرد هم می­آیند. حالا مرد دیگری به سوی او روان شده که وقتی پیش او حضور یابد زن در حضور او به عشقی دست خواهد یافت عین آن عشق گمشده. مرد پیش زن آمد. به او پیشنهاد عروسی کرد و وصلت به سامان آمد.

وساطتی که در کلاژهای توران زندیه شکل گرفته، معادل هنری آن وساطت شمن و آن گونه­ی خاص ماجرای عشقی است. اما دو فرق عمده در این جا دیده می­شود، با وجه افتراق سومی که از پشت سر می­رسد. از دید توران زندیه زن نیز مرده، شمن باید برای او هم جانشینی تعبیه کند. تفاوت دوم در این نکته نهفته که شمن مرد نیست، بلکه “شمنکا”ست، شمنی مؤنث، و عشق، یقینا از نوعی دیگر، در بین دو قطب در شرف وقوع است. اما فرق دیگری هم هست. نوعی ماجرای عاشقانه که توران زندیه در نقاشی­اش با آن دست و پنجه نرم می­کند. او با انسان­های واقعی کاری ندارد. و خود این فرقی است بنیادی. معنای این فرق را تا موقعی که ادراک خود از قضیه را قدری به تاخیر نیندازیم، نمی­توانیم بفهمیم. این تفاوت، نیازمند عقب انداختن، و مستلزم گونه­ای تاخیر کردن است. باید قدری تأمل کنید که نه مردان و نه زنان، به هیچ وجه واقعی نیستند. به رغم ناموزونی هنری و تخیلی، هیچگونه بی قانونی تجاوزگرایانه صورت نگرفته است، و اگر انحرافی در کار باشد، سببش وجود هنری است، از یک سو، مبتنی بر آیین مثله کردن، و از سوی دیگر بر رستاخیز بعدی مردگان. به عبارت دیگر ماجرایی است شمن ـ گونه از نوعی دیگر. هر قطعه­ای هم پنهان است و هم در برابر رؤیت ما. همه به همه چیز در جهان می­نگرند، اما در وضع درک این نکته نیستند که همه­ی چیزهای دنیا می­توانستند در جاهای دیگر نیز حضور یابند. آنها به آسانی می­توانستند به میدان جدیدی از اندام­ها، گوشت، رنگ شانه­ها، دست­ها و چشم­ها تعلق پیدا کنند. این شمن مؤنث در کار آفریدن اندامها و اشیا از قطعاتی است که از سراسر جهان، در همه­ی رنگ­ها و شکل­های جهان آنها را خوشه­چین کرده. در ابتدا چیزی جز تعدادی قطعات پراکنده در اختیارش نیست که او با مراقبت کامل آنها را جا به جا می­کند، مثل مادری که اندام­های مختلف کودکی هنوز به دنیا نیامده را در خیالش جابه جا می کند، بی آنکه بچه­ای عملاً حضور داشته باشد. بعد او (توران هنرمند، نه مادر) اشیا را با همه­ی توجهی که در اختیار دارد، دستکاری می­کند، با نوعی توجه جادویی، توأم با مهری زنانه، و نرمایی یگانه، همراه سرسپردگی مستمری که در تمرکز کامل، ماده­ی اولیه­ی کار را مخاطب قرار می­دهد. چرا که هر قطعه قرار است در زمان درستش بیاید و در جای خاص خود در کنار قطعه­ی دیگر و قطعات دیگر بنشیند. اینها در کنار هم کلیت­هایی خواهند ساخت، یا بهتر بگوییم کل­های کاملی خواهند آفرید که در گذشته به کلی فاقد حضور بودند. و آخرین مرحله از کار: نوازش کورکننده­ی چشم­ها توسط رنگ و شکل، که در جشن فضای زنانگی اجتماع کرده اند، در کار ایجاد نوعی “فاصله­گذاری” ـ به شیوه­ی شعر استفان مالارمه، شاعر بزرگ فرانسه ـ گرم خلق آثاری که در کار “کلاژ” بی­سابقه است. زنی جهان را قطعه قطعه می کند، قطعات را به هم پیوند می­زند و گام در نظامی از شکل­ها و رنگ­ها، و جغرافیای گسترده و بی نقشه مانده­ای از رؤیاها و هذیانها می­گذارد، و سرانجام، سئوال این است: چگونه قطعات مطلقاً تاکنون پراکنده مانده و مثله شده از آدم­ها و اشیا می­توانستند خود را به ترکیبات ساختار رعب و حیرانی تحویل دهند، و برای خود جایگاه و نامی بطلبند که جز در حوزه­ی هنر اصیل نمی­گنجد و می­خواهد بومی، غیربومی سطحی را منقرض کند و بر آن مسلط شود.

در این آثار زنی را می­بینید که به فضای عشق ناب هنر برگشته است. تنها شمنی مؤنث، یک شمنکا، می­توانست زیبایی سر به فلک­سای شکل ها، رنگ­ها و فضاها را بر دوش خود حمل کند، چیزهایی که از مشارکت شجاعانه­ی قطعات سراسر دنیای زیبایی به وجود آمده­اند و بر فراز پرتگاه لذت ما، وجه درک­ناپذیر، و تشنگی تسکین­ناپذیر ما برای کسب سهم بیشتری از آن شجاعت، پل می­زنند.

رضا براهنی


* رضا براهنی، شاعر، رمان نویس، و رئیس اسبق انجمن قلم کانادا