شامگاه روز جمعه بیست و یکم بهمن ماه، پرونده زندگی مردی بسته شد که عمری به عشق ایران و ایرانی قلم زد و واقعیت های تاریخ سرزمین کهن پدریش را از لابلای هزاره های گم شده با کنجکاوی ویژه ای برای نسل های آینده به رشته تحریر درآورد.

استاد دکتر پرویز رجبی مورخ، مترجم، نویسنده و شاعر بزرگ کشورمان که قلبش آکنده از عشق به ایران بود، روی در نقاب کشید. وی به تمام معنی نمونه و الگوی استقامت و پایداری در مقابل حوادث زندگی و بیماری بود. در حالی که سخت دچار عارضه جسمی شده بود، همچنان عاشقانه به کار تحقیق و پژوهش ادامه می داد.

از راست دکتر پرویز رجبی - حسن گل محمدی

دکتر رجبی در روستای امامقلی قوچان در سال ۱۳۱۸ خورشیدی به دنیا آمد. در مشهد دیپلم گرفت و مدتی در اداره فرهنگ قوچان خدمت کرد. در سال ۱۳۴۲ به آلمان رفت. پس از هفت سال با مدرک دکتری ایران شناسی به ایران برگشت و به توصیه استاد ایرج افشار و دکتر باستانی پاریزی به دانشگاه اصفهان رفت و به تدریس و تحقیق پرداخت ولی پس از مدتی توسط ساواک از این دانشگاه کنار گذاشته شد. در سال ۱۳۵۱ مرکز تحقیقات ایران شناسی را تأسیس کرد.

 فضای سانسورزده و غیرقابل تحمل سال های اختناق، عرصه را برکارهای تحقیقاتی و روشنگری او تنگ کرد به طوری که در سال ۱۳۶۷ دوباره به آلمان برگشت و مدت شش سال به تحقیق و تدریس در دانشگاه های ماربورگ و گوتینگن مشغول شد. در سال ۱۳۷۳ دوباره به ایران برگشت و ریاست بخش ایران شناسی را در دایره المعارف اسلامی به مدت پنج سال به عهده گرفت.

در سال ۱۳۷۹ بر اثر سکته مغزی و فلج شدن نیمی از بدنش خانه نشین شد، اما همواره به کار تحقیق و پژوهش ادامه داد. در پاییز و زمستان سال ۸۹ دوران سخت بیماری و شیمی درمانی را پشت سرگذاشت و سرانجام شامگاه بیست و یکم بهمن ماه ۹۰ در منزلش جهان را بدرود گفت.

از آثار منتشر شده این استاد می توان به کتاب های: هزاره های گمشده و سده های گم شده در تاریخ ایران، ایران شناسی، تاریخ ایران در دوره ایلامی، تاریخ ایران در دوره سلوکیان و اشکانیان، کریمخان زند و زمان او، از زبان داریوش (ترجمه)، اشاره کرد.

استاد رجبی قلمی شیوا و نثری روان داشت، مجموعه های فراوانی از قصه، رمان و شعر از وی به چاپ رسیده است. خود او رمان “سیمرغ” اش را از همه بیشتر دوست داشت.

استاد رجبی را حدود چهل سال است که از نزدیک می شناسم. عاشقانه دوستش داشتم. اول به عنوان انسانی والا و درست، بعد به عنوان استاد خودم که الگوی بسیاری از افراد نسل ما بود؛ در صداقت گفتار و نگارش آثار.

هر بار که دلم می گرفت و از نوشتن باز می ماندم به حضورش می شتافتم و یا از وبلاگش که در آن درس پایداری و استقامت در مقابل گرفتاری ها را به ما می داد، استفاده می بردم. اما امسال تابستان و پاییز هر چه اصرار کردم اجازه نداد که او را ببینم. نه آن که دلش نمی خواست، دوست نداشت که او را در ماه های آخر زندگی که درد و بیماری و تنهایی در فشارش گذاشته بودند، در حالتی ببینم که دوست نداشت. اما هر هفته تلفنی با او صحبت می کردم و درونم آرامش می گرفت که استاد هنوز در جامعه فرهنگی ما حضور دارند؛ در پشت میز کارش در کنار سالن پذیرایی روبروی مونیتور کامپیوترش که دنیای تنهایی او را به بیرون پیوند می داد. دلم به همین هم خوش بود که لااقل او می نویسد. پس پایدار است. پس مقاوم است. مقاوم در مقابل همه گونه ناملایمات زندگی. مقاوم در برابر بیماری و درد. مقاوم در برخورد با آن هایی که نوشتن برای ایران و ایرانی را برمی تافتند. روزنوشته های او آغازگر هر روز فعالیت های زندگی من بود. آنگاه که پس از بهمن ۸۹ این نوشته ها تکرار نشد، باز دلم فرو ریخت. بی صبرانه شب را به روز بردم و به استاد تلفن کردم. دیدم کسالت او زیادتر شده است. مدتی در بیمارستان بود. عجب مرد بزرگی بود با همه آن چیزهایی که می خواستند او را از پای درآورند دلیرانه مبارزه می کرد. هر روز چشم هایم به مونیتور بود تا نوشته دیگری از او بخوانم. آخرین سروده اش را بارها تکرار می کردم که جانش را هم با دیگران تقسیم کرده بود:

 

تقسیم جان

برف خالق گرماست

و دیوار روبرو بی جان نیست

تا من هستم

من با تکرار کودکی زندگی را تفسیر می کنم

و تنهایی را که تنها می گذارم

تا آرزوها در رسیدن  به رنگین کمان

با فراغ بال پربگشایند

دیوار روبرو بی جان نیست

تا هستم جانم را با دیوار تقسیم می کنم

سیمرغ هم از سی مرغ درونم خبر دارد

۱۷ بهمن ۸۹

 

وقتی روز سه شنبه ساعت ۷ صبح به وقت تهران تلفن منزلم در تورنتو به صدا درآمد، دلم فرو ریخت. صدای بغض آلود دوستم از تهران که من یک هفته قبل آنجا را ترک کرده بودم، پرواز سیمرغ جان دکتر رجبی را به من خبر داد. دنیا در  چشمانم تیره و تار شد و ناخودآگاه احساس کردم همه چیز را از دست داده ام. به یاد دو ماه قبل افتادم که او چگونه در بزرگداشت استاد دکتر باستانی پاریزی در روزنامه شرق سوگنامه پایان زندگی خود را نوشته بود. اولین بار بود که آن بزرگ مرد اهل قلم از نوشتن باز مانده بود. تلفنی برای باستانی پاریزی این گونه پیام داده بود:

 

“دلنشین ترین کلام معاصر”

کاش سلاطون لختی امانم می داد تا بتوانم درباره مردی بنویسم که دلنشین ترین کلام معاصر است. چگونه بتوانم سوار بر درد تا پاریز بتازم؟ توسن خیال هم برگستوان انداخته است. چگونه بتوانم درباره مردی بنویسم که به تنهایی و یک تنه یک محفل بزرگ است و انجمنی دلپذیر و آرام بخش؟ باستانی پاریزی بوستانی است با هزار پالیز که هزار کندو عسل را تغذیه می کند. دلم می خواست می توانستم درباره این بوستان و هزار دستانش قلم ها بفرسایم. دلم می خواست این محفل بزرگ را به شیوه خودم به ثبت برسانم. افسوس که نمی توانم.

 روزنامه شرق، ویژه نامه بزرگداشت استاد باستانی پاریزی ۱۵ دی ماه ۱۳۹۰

 

شایسته نمی دانم برای استاد دکتر پرویز رجبی سوگنامه بنویسم. دلم را به فرازهایی از گفتگویی که سال ها قبل با او داشتم تسکین می بخشم که در آن نکته های ارزشمندی را برای ما گفته است. بسیار نکته سنج و زیبا به سئوالات من جواب می داد. لحظه ای آرام و قرار نداشت. او دنیای استقامت و پایداری بود. در تمام وجودش عشق و شور و امید موج می زد.

وقتی از استاد پرسیدم قد شما چقدر است؟ زیرکانه به من گفت: ” اندازه ای است که اگر کسی خواست توی سرم بزند، دستش برسد.” به این فرهنگ ایرانی نفرین کردم.

از او پرسیدم: شما به غیر از کارهای دانشگاهی و نگارشی به چه کار دیگری علاقمند هستید؟ به من جواب داد: عاشق شدن. پرسیدم: عاشق شدن به چی؟ جواب داد: به هر چیزی که من را راضی کند. نوشتن، دوست داشتن و مهربانی کردن.

عجب تعبیر قشنگی از عشق ارائه می داد. عشق از نظر او یعنی دیگران را بیش از خود دوست داشتن. حتی در جواب من که پرسیدم: با چه تیپ آدم هایی سروکار دارید؟ گفت: آدم های عاشق پیشه. و در جواب این سئوال که پرسیدم: اگر شما وقت آزاد داشته باشید چه کار می کنید؟ با لبخند پاسخ داد: عاشق می شوم.

او واقعاً عاشق بود. عشق ایران و ایرانی. درباره ایران می گفت : ” من ایران را نگین انگشتری جهان می دانم. به دلایل زیاد از لحاظ فرهنگی، مدنی، تاریخی، اجتماعی و موقعیت طبیعی.”

دنیایی از حرف های نگفته و نکته های ابراز نشده در ذهن و کار استاد رجبی وجود داشت و زیرکی می خواست تا او را که معدن این گونه تفکرات بود به حرف درآوری تا از نگفته ها برایمان بگوید. بی جهت نبود که دنبال هزاره ها و سده های گم شده بود. او همواره دنبال گم شده خود می گشت. گم شده اش ایران راستین بود.

در این باره و این که چه شد که ما از فرهنگ اصلی مان دور افتادیم این گونه برایم سخن می گفت:

“جامعه ما همیشه بر سر دوراهی نبوده، بلکه بر سر یک چهار راهی بوده است. همیشه در طول تاریخ، ما همان کاری را که در گذشته کرده ایم باز هم خواهیم کرد. سلوکی ها آمدند اینجا، طولی نکشید لگد خوردند و رانده شدند. ما سکندری می زنیم بر آنچه گذشته است. هزار اسکندرنامه که بخوانی سکندری در او نیابی. ما از اسکندر یک پیامبر خودی می سازیم که به مقام ابراهیم می رود در مکه. ما آب سکندر می نوشیم . مست می کنیم. آدم می شویم. شعور پیدا می کنیم. بنا بر این ما در این زمان هم راه تاریخی و سیستم و روش رندانه خودمان را ادامه خواهیم داد. همان طوری که اسکندر حدود ۱۲۰ سال طول کشید تا آثارش پاک شود، وضعیت بحرانی ما هم همین طوره. سال ها طول می کشد تا از پسش بربیاییم. ما از بحران خوب در می آییم. مغول ها می آیند برای ما مسجد گوهرشاد می سازند. زیباترین آثار هنری ایران از نظر معماری از زمان مغول و سلجوقیان باقی مانده است.”

سرتاسر آثار و نوشته های روانشاد استاد دکتر رجبی پر از نکته هایی است که ما را برای یک زندگی درست و سالم با فرهنگ و هویت ایرانی آماده می کند. اساتیدی همچون دکتر رجبی باقی مانده ی نسل های طلایی در ایران بودند که دیگر تکراری ندارند. امروز اگر این استاد را در میان خود نداریم آثارش را داریم. عطر گل را از که جوییم از گلاب.

چقدر زیبا است با خواندن نوشته های ارزشمند این انسان فرهیخته، از راه و رسالتی که بر عهده داشت واقف شویم و فرهنگ راستین ایرانی را همواره زنده نگه داریم که خواسته های آن مرد بزرگ هم همین بود.

روانش شاد و راهش پررهرو باد

تورنتو ـ ۲۰۱۲/۰۲/۱۴