شهروند ۱۲۲۵ پنجشنبه ۱۶ اپریل ۲۰۰۹
ادگار الن پو
اشاره:
گفته شده که «پرتره ی بیضوی» از نظر سبک نگارش به مکتب ادبی گوتیک متعلق است. نیروی نوین بورژوازی از اواخر سده ی هفدهم در تمام عرصه های فعالیت بشری در برابر فئودالیزم کهنه قیام کرد و در عرصه ی هنر و ادبیات نیز مهر بطلانی زد بر ادبیات کلاسیک پیشین که فرصت بروز به احساسات و اندیشههای فردی و زوایای تاریک و پیچاپیچ روح آدمی نمیداد. در این نوع داستانها راوی، معمولاً در قصری، در خانهای دور افتاده، در اتاقی و یا در مکانی تنها و تاریک و رازآمیز به بازتولید ترسها و رازگونگی دنیای درون خود میپردازد، فردیت خود و تجربه ی تلخ یا ترسناک زندگی خود را به نمایش میگذارد و بدین ترتیب، به مبانی ادبیاتی شکل میدهد که می باید در آینده در سدههای بیستم و بیست و یکم متولد شود. تأثیر جاودانه ی این شکل ادبی را که از اواخر قرن هجدهم شکوفان شد میتوان در آثار بسیاری از نویسندگان نسلهای بعد به روشنی مشاهده کرد، از جمله، آن گونه که گفته شده، در آثار کالریج، شلی، بایرون، جویس، رایس، کافکا، بورخس و غیره. آیا میتوان “تابلوی بیضوی” ادگار الن پو را، که در درون رف در آن اتاق تاریک و ترسناک قرار دارد و به “خود زندگی” تبدیل میشود، ببینیم و بخوانیم، اما روزنه ی بازشده در بالای رف اتاق راوی را در بوف کور هدایت به یاد نیاوریم؟
ترجمه ی حاضر بر اساس چاپ ۲۰۰۳ انتشارات پنگوئن قرار دارد که منعکس کننده ی متن تجدید نظرشده ی داستان است. در واقع خود ادگار الن پو متنی را که نخستین بار نوشته بوده مورد تجدید نظر قرار داده و حدود دو پاراگراف از آن کاسته است. در آن بخش که حذف شده، راوی داستان زخمی شدنش و تریاک خوردنش را برای خواننده توضیح میدهد. ادگار الن پو گفته بود که هر داستان نویسی باید به ترتیب از سطر نخست اثر خویش جملهای را حذف کند؛ اگر خللی به داستان وارد نیامد، ناگزیر آن جمله زاید است و باید از متن زدوده شود. معهذا اشاره ی من در اینجا به مطالب حذفشده از این حیث صورت گرفت که شاید به درک ابهامات اثر مدد رساند.
فریبرز فرشیم
انگلستان، ۲۰۰۹
خدمتکارم، در عوض این که بگذارد با آن وضع وخیم و مجروحی که داشتم شبی در فضای باز بگذرانم، به خودش جرأت داد و به زور وارد شاتویی شد که در میان دامنههای آپنین یکی از آن قصرهای معظم، باشکوه، درهم تنیده، و تاری بود که مدتها، غمگین، به اخم نشسته بود، و، در واقع، نبود چیزی کمتر از آنچه که در خیال خانم رادکلیف(۱) بود. شاتو در این اواخر موقتاً از هر جهت به فراموشی سپرده شده بود. ما خودمان را در یکی از کوچکترین آپارتمانها، که کمترین وسایل و تزیینات را داشت، جا دادیم. آپارتمان در یکی از پرتافتادهترین بُرجکهای قصر بود. آرایههای (دکوراسیون) بسیار خوب، ولی مندرس و قدیمی، داشت. دیوارهایش پر بود از نقشبافتهها، تندیسها و نشانهای آباء و اجدادی گوناگون، و، علاوه بر اینها، تعداد زیاد و عجیبی از تابلوهای نقاشی بسیار با روح و مدرن که همه در قابهای گـُلبوتهدار طلایی عالی، به سبک اسلامی، قرار داشتند. شاید سرسامم که تازه شروع شده بود، باعث شده بود توجه عمیقم به این نقاشیها جلب شود- به این تابلوها که نه تنها از سطوح اصلی دیوارها، بل که از گوشه و کنارهای دنج فراوانی که معماری عجیب و غریب قصر ایجاب میکرد، آویخته بود. بله، این نقاشیها توجهام را به خود جلب کرده بود، آنقدر که به خدمتکارم، پدرو، دستور دادم پردهکرکرههای سنگین اتاق را ببندد – چون دیگر شب شده بود – و شمعهای شمعدان بلند ایستاده در بالای تخت خواب را روشن کند، و پرده ی مخمل مشکی را، که دور خود تختخواب چتر زده بود، کاملا ً پس بکشد و باز کند. اینها را برای این خواستم که یا بخوابم، و یا، دست کم، در عوض، خود را تسلیم نظاره و تفکر به این نقاشیها، و یا مطالعه ی کتاب کوچکی کنم که سر بر بالش گذاشته و گویا مدعی توصیف و نقد آن نقاشیها بود.
مدتی مدید خواندم و با علاقهای شدید، و جانانه به آنها خیره شدم. ساعتها تند و شادمانه گذشتند و نیمهشبی تاریک فرا رسید. جای شمعدانی ناخشنودم میکرد؛ پس به جای آزردن خدمتکار خفتهام، با دشواری دست دراز کردم و جای آن را طوری تغییر دادم که نورش را به طور کامل بر کتاب بیندازد.
ولی این عمل اثری کاملاً نامنتظره داشت. اشعه ی شمعهای فراوان شمعدان، چون زیاد بودند، به درون محرابک رف داخل اتاق افتاد که تا آن موقع به خاطر سایه ی یکی از ستونهای تختخواب، در تاریکی کامل قرار گرفته بود. در نتیجه، در روشنایی کامل، تصویری را دیدم که پیش از آن به کلی دور از توجه مانده بود. آنچه دیدم پرتره ی دختر جوانی بود نورسیده به دوره ی زنانگی. سراسیمه به نقاشی نگریستم، و بعد چشمهایم را بستم. این که چرا این کار را کردم در ابتدا حتی برای خودم هم روشن و قابل درک نبود. اما همچنان که پلکهایم را بسته بودم، در ذهنم به بررسی دلیل خود برای بستن چشمهایم بدان گونه که بسته بودم پرداختم: حرکت و کنشی بود آنی برای پیدا کردن فرصت تفکر ـ برای این که مطمئن بشوم رؤیا فریبم نداده است ـ برای این بود که خیال را رام و آرام، و نگاه را مطمئنتر و متینتر متوجه آن کنم. یک ـ دو دقیقه ی بعد، باز نگاه ثابتم را به آن نقاشی دوختم.
به آنچه که اکنون به درستی میدیدم نمیتوانستم شک کنم و شک هم نمیکردم، زیرا که تابش نخستین پرتوهای شمعها بر آن پرتره، ظاهراً به تدریج، منگی رؤیاواری را که در اطراف مخیله و حواسم پرسه میزد، زایل کرده بود و مرا، که یکه خورده بودم، ناگهان به زندگی زمان بیداری رانده بود.
پرتره، همان طور که قبلاً گفتم، پرتره ی یک دختر جوان بود. تنها، تصویر سر و شانهای بود که اصطلاحاً به سبک نقاشی نیمتنهنگاری “وینیت” با پسزمینه ی تیره اجرا شده بود و خیلی شبیه به تصویر سر به سبک نقاشیهای جالب سالی(۲) بود. بازوها، سینهها و حتی پایانههای موهای براقش در سایه ی مبهم ولی عمیق پسزمینه ی کل تصویر به طور نامحسوسی ذوب و روان میشد. قاب، که به سبک مغربی، بیضویشکل و طلایی بود، زرکاریهای بسیار زیبا داشت. به عنوان یک اثر هنری هیچ چیزی نمیتوانست از خود نقاشی قابلتحسینتر باشد. اما نه اجرای خود اثر هنری و نه زیبایی جاودانه ی چهره ی دختر، هیچکدام از این دو نبودند که بتوانند علتی برای آن تحریک شدید و ناگهانی من باشند. کمتر از همه این که ممکن نبود در رؤیا، از حالتی نیمهخواب پریده، و سر تصویر را اشتباهاً به جای سر فردی زنده گرفته باشم. میدیدم که ویژگیهای طرح، خصوصیات مربوط به سبکش، و اختصاصات قابش، باید فوراً چنین فکری را در هم پاشیده و حتی جلوی لذت لحظهای چنین خیالی را هم گرفته باشد. با تفکر صمیمانه و زیاد به این نکتهها، مدتی، شاید حدود یک ساعت، نیمخیز، با نگاهی که به تصویر دوخته بودم، در همان حال در رختخواب ماندم. و بالاخره، خشنود از اثر راز حقیقی تأثیر آن، به پشت افتادم. طلسم و افسون تصویر را در زندهگونگی(۳) مطلق حالت صورت یافتم، که در آغاز برایم تکاندهنده بود، و در انجام، شگفتزده، رام و هراسانم کرد. با ترسی عمیق و با احترام شمعدان را در جای نخستش گذاشتم. به این ترتیب، چون علت هیجان عمیقم از نظر پوشیده شد، با اشتیاق کتاب را که تصویرها و تاریخچه ی هریک را توضیح میداد، بر گرفتم. به شمارهای که پرتره ی بیضوی را شرح میداد رجوع کردم و، در آن جا، جملات مبهم و سخنان شگفت و جالبی خواندم که در زیر میآید:
«دوشیزهای بود به زیبایی بس نادر و به تمامی دوستداشتنی چون شادی. و دژخیم دمی بود آن دم که او نگارگر را بدید و بدو عشق ورزید و با وی پیوند زناشویی ببست. نگارگر پرشور و پرشوق و سنگدل، اما، زان پیشتر عروسی دیگر در عرصه ی هنر یافته بود. او دوشیزهای بود به زیبایی بس نادر، و به تمامی دوستداشتنی چون شادی: همه نور و شکوفان و خندان، به تمامی سرور، و چون آهویی سرزنده و جوان: عاشق و واله ی هرآنچه بود، جز آن هنر که او را رقیب بود و بدان نفرت میکرد. ترسان از تختهرنگ و قلم مو، و هراسان از ابزار تبهکار نقاشی که چهره ی دلبندش را از او در ربوده بود. پس دوشیزه ی جوان را شنیدن این سخن که نگارگر به نقاشی میل کرده، اگرچه به قصد نقش عروس جوان، بر او دهشتناک مینمود. اما او فروتن بود و فرمانبردار. پس هفتهها بردبارانه در اتاق تاریک و بلند برج آرام بنشست، بدانجا که قطرات نور از فراز سر بر چهره ی سپید اثر فرو میچکید. نقاش اما از کارش، که ساعتها و روزها به درازا کشید، مسرور و محظوظ بود. و او مردی بود تند خوی و سست خلق و هوسکار، که در خیالات خوش سرگردان بود، بدان گونه که نمیتوانست دریابد نوری که چنان شوم و پریدهرنگ در آن برج دور افتاده و تنها، در اتاق میدمد، سلامت و روح عروسش را، که آشکارا از هرآنچه جز او ناخشنود بود، میپژمرد و میخشکاند. با این حال، عروس، آرام و خندان، همچنان نشسته بود، بی هیچ شکوهای، از آن که میدید نگارگر (که بس شهره بود) از کار خویش حظی سوزان و لذتی فراوان میبرد. و روز و شب به کار است تا او را که به وی عشق میورزد و گرچه دم به دم ناتوانتر و افسردهتر میشود، به تصویر کشد. و به راستی آن که بر پرتره مینگریست آهسته و کوتاه از همسانیاش، از شگفتی بسیارش، و این که شاهدی بود بر توانمندی نقاش و عشق نیرومندش به آن که تصویرش را چنین پیروزمندانه نقش زده بود، سخن میگفت. اما سرانجام، پس از زمانی دراز همچنان که کار پرتره به نتیجه نزدیکتر میشد، کسی اجازه ی ورود به برج نمییافت؛ از آن که نگارگر به واسطه ی آتش تمنای بیحد اثر، هرچه بیشتر بیخود و سرکش میشد، و، حتی برای دیدن سیمای همسرش نیز، هر چه کمتر چشم از پرتره برمیگرفت. و نمیدید و در نمییافت که رنگهای نشسته بر صورت پرتره از گونهها و چهره ی او که در کنارش نشسته است، بدان راه یافته. و چون هفتههای بسیار گذشته بود، و جز اندکی، گو قلمی بر لب و قطره رنگی بر چشم، تا به پایان نمانده بود، روح دختر جوان چون شعله ی شمعی در درون چراغی پریشان و پرپر شد. و آن دمی بود که قلم بر لب کشیده و آن قطره رنگ بر چشم نشسته بود. و آنگاه نگارگر، لحظهای، شیفته از کار خویش، در برابر اثر ایستاد؛ اما دمی بعد، آنگاه که هنوز بر پرتره خیره مانده بود، رنگ از رخ بباخت و بر خود بلرزید و مات و متعجب، با صدایی بلند فریاد بر آورد که: “براستی این خود زندگی است!” و ناگهان روی به سوی محبوب بگرداند و: – او مرده بود!»
پانویس ها:
۱ـ Mrs. Ann Ward Radcliffe از رهبران برجستۀ مکتب ادبی گوتیک و نویسندۀ انگلیسی (۱۷۶۴ تا ۱۸۲۳).
۲- Thomas Sully. نقاش مشهور آمریکایی ( ۱۷۸۳تا ۱۸۷۲) که پرترههای او بسیار مشهورند.
۳ـ life این واژهای است که در متن آمده ولی آن را با lifelikeness یکسان میدانند (میریام وبستر و جاهای دیگر).