خودش را چندبار نیشگون گرفته بود که از خواب بیدار شود. خواب نبود. بیدار بیدار بود. این قبل از آن بود که در بانکی کار بگیرد.

قبل از آن که لباسی مرتب بپوشد کرم نارگیلش را به آرنج ها و دست هایش بزند و با ناهار کوچکش در کیف رو به بانک برود. آدم چطور زندگیش را به یاد می آورد؟ او زندگیش را با کنار هم گذاشتن عکس هایش به یاد می آورد. فقط یک عکس از دوران نوزادی خودش با قنداقی که رو به آفتاب باز بود. عکسی برای مدرسه و بعد هیچ عکسی نبود تا سال ها بعد که نوجوان بود و با مادرش در ایوانی تابستانی نشسته بود و می خندید. عکسی از وقتی که دختر جوانی بود در کنار عروس و داماد در یک مجلس عروسی ایستاده بود. بعد عکس های عروسی خودش.  فقط عکس های تنهایی خودش را از عروسی اش نگاه داشته بود. انگار در روزی گمشده با کسی که هیچ کس نبود عروسی کرده بود. بعد هم عکسی از خودش با تنها پسرش در آفتابی گم شده.

اما همه ی زندگیش که این نبود. بیشتر از این ها زندگی کرده بود. در شبی به در خانه شان کوبیده بودند تا او را با خودشان ببرند. او را و تمامی کتاب هایی را که خوانده بود. در راهرویی خفه و کسل او را به انتظار نشانده بودند. از جایی صدای سرفه می آمد. تنها پسرش را سه سال تمام ندیده بود. پنهانی گریه کرده بود در زیر دوش آفتاب که با فشاری ضعیف می ریخت! از میان پلک های نیمه بسته اش زنان دیگر را دیده بود که خود را می شستند. یک گودال کوچک جایی که او را روزها در آن نشانده بودند. یک بار برای اعدام برده بودندش و در شبی که انگار تمامی نداشت او به صدایی که می پرسید: “آدم شدی؟” صورت یک خفاش را داده بود. خفاشی گریزان از نور و روشنایی.

کجا بودند فیل های مهربان؟ در کجا خوانده بود که فیل ها مهربانترین حیوانات هستند. بر فیل مرده در قبیله اشک می ریزند و مرده شان را به خاک می سپارند.

woman-alone

با پسرش در روزی بارانی گریخته بود. زیر پتویی پنهان شده بودند و ماشین می رفت. بویی گنگ در هوا بود. بوی پائیز، بوی خاک. بوی باران و بوی وطن. بویی که بعدها در غربت گاه و بیگاه آن را به یاد می آورد. در سرزمین غریب زبانی را یاد گرفته  بود که به زبان خودش هیچ شباهتی نداشت. اما هنوز به زبان خودش خواب می دید. فیل هایی خوشحال در امتداد آب.  آدم برای سرزمین اش چه آرزوها که نداشت!

گاهی آه می کشید و گاهی می خندید. این دو به هیچ زبانی احتیاج نداشتند. بوی خاک که از زیر پا سر می خورد. بوی وطن دور. آزادی و میهن. از این همه در یکشنبه های غربت چه باقی می ماند؟

یک روز بهترین لباس هایش را پوشیده بود و به بنگاه کاریابی رفته بود. زنان دیگری هم بودند و با بهترین لباس هایشان به انتظار نشسته بودند. کاری کوچک در بانکی دور گرفته بود. سرزمینی دیگر و آدم باید از نو شروع می کرد. یاد سرزمین مادری با او بود. گودالی که هموطن ات تو را در آن می نشاند و صدای مادرت که با آوازی برای آهویی دور تو را در خنکای شب تابستان خواب می کرد.

دوشنبه صبح بود و او کارش را چند روز پیش شروع کرده بود. پشت پیشخوان بانک ایستاده بود. مشتری بی حوصله جلویش ایستاده بود. چیزی هم زیر لب گفت. چیزی مثل این که عجله دارد و پرسید که آیا کسی دیگر هست که کار او را راه بیندازد؟

دوباره فیل های مهربان به یادش آمدند. با چشم به دنبال زنی گشت که کار یادش می داد. زن پیدایش نبود. چه کسی مسئول دست های او بود که حالا می لرزید؟ چه چیزی او را تا اینجا آورده بود؟ جبر زمانه یا جبر جغرافیایی؟ چه دور بودند فیل های پراکنده ی مهربان!