شماره ۱۱۹۸ ـ پنجشنبه ۹ اکتبر ۲۰۰۸
سوز سردی می آمد. سرش را در میان شالی پشمی بسته بود. بارانی خاکستری یی به تن داشت و جوراب هایی کلفت بر پای کرده بود ولی کفشش کتانی بود. از دالان تنگ و تاریکی عبور می کرد که نمی دانست در حوالی ناصر خسرو قرار گرفته و یا اینکه یکی از کوچه های محله ی بربس پاریس است. وارد خانه ای قدیمی شد. در میان دالان و در داخل حیاط بیمارانی را دید که همه به کمک چوب دستی راه می روند. در اتاق انتظار روی نیمکتی نشست. در یک طرفش زنی با چادر نماز کودری نشسته بود که پسر بچه ای با پاهای باندپیچی شده را در بغل داشت. در سمت دیگرش پیرمردی بود که چوب های زیر بغلش را کنار دستش گذاشته بود. همه مدتی دراز چشم به راه بودند تا سرانجام منشی از در وارد شد و به بیماری سلام گفت. مرد منشی بیمار را به اتاق کناری که به نظر می آمد اتاق معاینه ی دکتران باشد راهنمایی کرد. بیمار از آن در رفت و دیگر برنگشت. چرا هر کسی از آن در تو می رفت دیگر بیرون نمی آمد؟ آیا در خروجی، در دیگری بود که از اتاق معاینه یکراست به حیاط راه داشت؟
ـ “نوبت شماست! با من بیایید!” صدای مرد بلند قدی بود که روبرویش ایستاده بود و او را صدا می کرد. ساکت به دنبال مرد راه افتاد و به اتاق دکترها رفت. مرد منشی او را با دکترها تنها گذاشت و از اتاق خارج شد. در سه گوشه ی اتاق معاینه سه میز کار بود و پشت هر میز دکتری نشسته بود.
دکتر عینکی مسنی او را به نام صدا زد: “خانوم ایلامیان بیایین جلو! خدا بد نده! چطور شده دوباره گذارتون به اینجا افتاده؟ مشکل تون چیه؟”
ـ “پام درد می کنه!” و برای گفتن دردش گامی به سوی او برداشت.
ـ “متوجه ام. اینجا کسانی میان که پاشون درد می کنه. همه شون مریضای خودم اند. شما چتونه؟ چیکار کردین که پاتون درد می کنه؟”
ـ من هیچ کاری نکرده ام.”
ـ “عجیبه! . . . نکنه با پاتون را رفتین؟”
ـ “بله.”
ـ “خب نباس زیاد را رفت. نباس دور رفت، . . . ببینم نکنه اشکال از کفش تونه؟”
ـ “کفشِ من خیلی راحته.”
ـ “بیاین جلوتر تا ببینم!” آهسته به سوی میز مردِ مسن رفت.
ـ “ببینم شما توی کفشاتون چی می ذارین که باعث پادردتون می شه؟”
ـ “هیچی.”
ـ “خوب فکر کنید و راستش رو بگین!”
ـ “باور کنین هیچی!”
ـ “کفشاتونو دربیارین!” آهسته از همانجایی که خبردار ایستاده بود کفشهایش را درآورد. دکترِ مسن را دید که از پشتِ میزش برخاست و به سوی او آمد. در یک دستش چکش معاینه ی اعصاب را گرفته بود و با دستِ دیگرش با چکش بازی می کرد. یکباره، برای لحظه ای که به برق گرفتگی می مانست، ناگهان ضربه ای بر روی پایش فرود آمد و سوزش کرخت کننده ای در میان رگ ها و عصب های پایش دوید. دکتر عینکی با آرامشی وصف نشدنی آهسته خم شد و لنگه ی کفشش را در دست گرفت و داخل آن را نگریست.
ـ “دیدین دروغ می گفتین. شما به ما گفتین توی کفش تون هیچی نمی ذارین در حالی که شما توی کفش تون پاهاتون رو قایم می کنین!” آرام کفش را بر زمین گذاشت “حالا مشکل تون چیه؟” با لحنی روانشناسانه ادامه داد: “چی حس می کنین؟”
ـ “د . . . درد!”
ـ “به نظر من نباس حس کنین و نباس را برین!” به سمت میزش برگشت و برایش نسخه ای نوشت “شما برای مدتی بایس با چوبدستی و بدون کفش را برین!”
هنوز از شدت ضربه ی اولیه گیج بود که صدای دکتر جوانتر را شنید: ناراحتی دیگه ای ندارین؟”
“ا . . . چشمم”
ـ “چشم تون چی؟” صدای دکتر جوانتر بود که از پشت میزش برخاسته بود و به سویش می آمد.
ـ “چشمم درد می کنه.”
ـ “از عینک تونه!”
ـ “از عینکم نیس!”
ـ “شما دکترین یا من؟ بدینش به من تا ببینم! بهتون می گم عینک تون رو عوض کنین! اصن به نظر من کمتر مطالعه کنین!”
ـ “ولی عینک من نو اه. نمره اش عوض نشده!”
ـ “خانم ایلامیان شما اصن لازم نیس مطالعه کنین تا این بلا رو سر خودتون بیارین! اینو بزنین به چشم تون!؟
عینکش را از چشمش گرفته بود و به جایش عینک سیاهی به او داده بودند. “ولی با این عینک من هیچ جا رو نمی بینم.”
صدای دکتر سوم را از گوشه ی دیگر اتاق شنید. صدا به سوی او نزدیک می شد. “دیگه مشکلی ندارین؟” بوی ادکلن آزارویی را در نزدیکی خود تشخیص داد. به سوی جایی که صدا آنجا آمده بود نگریست و چیزی نگفت.
ـ “چرا ساکتی؟ خوب فکر کن!”
ـ “ا. . . دستم”
ـ “دستت؟ دستت چی؟”
ـ “دستم درد می کنه.”
ـ “برا چی؟”
ـ “نمی دونم. شاید از کارِ زیاد . . .”
ـ “ببین اینجا ما “شاید” و “اگر” و “ولی” نداریم . . . خب حالا بیارینش جلو تا ببینم!” سیاهی عینک جلوی دیدش را گرفته بود، آهسته دستانش را به سوی صدا دراز کرد. دستاش در هوا بود که ناگهان صدای فرود آمدن چیزی را شنید و سپس سوزشِ غریبی در کفِ دستانش نشست و سپس پخش شد و خود را به مچ و آرنج رساند.
ـ “چیزی حس می کنین؟”
ـ “بله.”
ـ “خانم ایلامیان مشکلِ شما اینه که زیادی حس می کنین! شما نباس تا این حد حساسیت نشون بدین!” صدا از او دور شد و به سوی میز رفت و پشت میز فرود آمد و صدای خش خش قلم بر روی کاغذ برخاست. یک صدا نبود، صدای قلم هایی بود بر کاغذهایی. ناگهان صدای هر سه را شنید. “اینم نسخه تون! خب خانم ایلامیان برا امروز کافیه!” و صدای دکتر مسن تر را شنید که مرد منشی را صدا می زد. “نفر بعدی!”
می خواست برخیزد و کورمال کورمال از آن مکان تنگ و ترش خارج شود و خود را به خیابانی برساند ولی توانش نداشت تا از جایش تکان بخورد. می خواست خود را به خیابان ناصرخسرو و یا بربس پاریس برساند، تاکسی یا مترویی سوار شود و خودش را به خانه ای برساند ولی هزاران مورچه یخزده در میان رگها و استخوانهایش می دویدند و او را نیش می زدند. چشمانش دیگر هیچ چیز را نمی دید. چیزی مانند جنبش چند سایه را در اطرافش حس کرد و صدای تشر دکتر مسن تر را شنید. “گفتیم نوبت شما تموم شد! می تونین برین!” خواست برخیزد و اگر شده یک گام فقط یک گام به سوی در بردارد ولی پاهایش را دیگر حس نمی کرد. انگار با هر جنبشی به پایش، سنگینی تخته سنگی ناپیدا و بسته شده به قوزک پایش را با خود می کشد. پس دیگر نجنبید و دیگر چیزی جز سرما و لرز حس نکرد.
پتویی را که از روی تنش کنار رفته بود به روی پایش یخ کرده اش کشید و در میان تاریک و روشن اتاق به زحمت چشمانش را گشود و درخشش عقربه های ساعت کنار تخت به او آرامشی غریب بخشید. پتو را بیشتر به روی تن یخزده اش کشید و این بار با هوشیاری چشمانش را بست تا نه با خواب، بلکه با آرامش، به صبح برسد.