شهروند ۱۲۰۴ ـ پنجشنبه ۲۰ نوامبر ۲۰۰۸
قصه این هفته از کارهای تازه فواد اویسی است. فواد در این قصه کوشیده است با شکستن قواعد و نظم زبانی قصه ای از گونه دیگر خلق کند. زبان در این قصه از درون قطعه قطعه شده است و کابوس را به تصویر می کشد. داوری درباره درجه کامیابی او از روایت کابوس را به خواننده می گذاریم. باشد که جوانان هوشمند دست اندرکار نوشتن ما، از سختی راه و از تجربه ها نهراسند.
بهرام بهرامی
سوار اتوبوس که می شوم هنوز پشت گوشم خیس است. دست می کشم به موهای پشت گوشم و کنارشان می زنم. کف دستهایم را به هم می مالم و بو می کنم. خون بو ندارد. حداقل روی کف دست من بو ندارد. می نشینم. روکش صندلی ها مخمل قرمز است. عین نوارهای قرمز روی بدنه سفید اتوبوس. دستم را به صندلی بغلی می مالم. سرم را می اندازم پائین. اتوبوس ترمز می کند و لاستیک ها روی آسفالت جیغ قرمزی می کشند. سرم را بالا می آورم. کالسکه بچه ای جلوی من عقب ـ جلو می رود. زنی شیرخواره گریانِ توی کالسکه را دلداری می دهد. نگاهی به کالسکه می اندازم. روی یکی از میله های آهنی و سیاه اسکلت کالسکه به رنگ قرمز به حروف درشت K.A.B.O.O.S.E نوشته شده. KABOOSE. بچه فریادهای بلندی می کشد. یاد عربده های دیروزم می افتم. داشتم بهش می فهماندم که فقط پنج دقیقه برای حرف زدن فرصت دارد. که این پنج دقیقه، پنج دقیقه آخر است. پنج دقیقه خونین آخر. نمی فهمید. سعی کرد مرا یاد پنج سال گذشته بیندازد. پنج سال خونین گذشته. ساعت پنج شماره اش را گرفتم. جواب نداد. رفت روی پیغام گیر. گفتم دیگر تمام شد. پنج دقیقه بعد زنگ زد. چیزی برای گفتن نداشتم. پنج سال حرف برای گفتن داشت. بوی خون دل از حرف هایش می آمد. تحمل ضجه هایش را نداشتم. بچه آرام شده. دارم سعی می کنم به یاد بیاورم که KABOOSE یعنی چه. یکی آرام روی شانه هایم زد. سرم را که دوباره بالا می آورم می بینم مادر بچه همچنان که پشت تلفن همراهش بلند بلند فریاد می کشد، با دستمال کاغذی سفیدی که در دست گرفته به گوشم اشاره میکند. دستمال را می کشم پشت گوشم و بعد جلوی چشمان خیره کودک از هم بازش می کنم. لکه های قرمز است روی سطح چروک و سفید. شب که توی بغلش خوابیده بودم ناگهان مرا با ملافه سفید مچاله ای که روی خودش کشیده بود یکجا کنار زد. بلند شد و رفت پیراهن و تاپ قرمزی پوشید. برگشت توی تخت. روی سرش خم شده بودم و به سطح سفید سینه اش دست می کشیدم. خیره نگاهم میکرد. گفت که برای آدم سخت است باور کند که قرار است به چهره ای که تا چند روز پیش اینقدر ناآشنا بوده اینقدر زود عادت کند. گفت که از فکر اینکه قرار است از این به بعد اینطور سر کند احساس عجیبی دارد. من گیر او بودم یا او گیر من؟ بار اول که خودش را نصفه نیمه برید جدی نگرفتمش. بار دوم رگش را توی ماشین جلوی پای من زد. خون روی داشبورد سیاه پاشید. کابوس کثیفی بود. تا صبح گریه کردم. به خودم تلقین می کردم که تمام شد. اما نشد. نتوانستم. نمی توانست دل بکند. گفت که حداقل برای بار آخر ببینمش. که حداقل با بوسه های کوچک و نوازش، جوری، طوری بهش بفهمانم که این بار پای کس دیگری در میان است. گفت که آنطور بهتر می فهمد. هضمش آسانتر است. راحت تر است. بهتر است. که کمتر بهش سخت می گذرد. پایم را در یک کفش کرده بودم که نه. میدانستم با خودش تیغ توی کیفش و تازیانه توی مغزش را هم می آورد. مغز کوچک و مریضش. بچه آرام نگاهم می کند. من به دستمال کاغذی خیره شده ام. مادرش هنوز حواسش پای تلفن است. دستمال را توی دستم خیس ـ و ـ قرمز گلوله می کنم و می دهم دست بچه. دست می کشم پشت گوشم. هنوز خونریزی دارد. پنج سال پیش توی فرودگاه به خودم قول داده بودم که اینجا هر بی ناموسی که بکنم پشت گوشم را سوراخ نخواهم کرد. پنج سال قول و قرارهای پوچ. پنج سال خونین. گفت که از این پنج سال هیچ سهمی نمی خواهد. که هرچه بوده بین من و او بوده و به او هیچ ربطی ندارد. که از کثافت کاری های بین من و او هیچ سهمی نمی خواهد. که اصلا نمی خواهد هیچ کاری با کل این ماجرا داشته باشد. وقتی این را می گفت توی چشمانم نگاه نمی کرد. حرف دلش را زده بود. خون را من ریخته بودم. خون من بود. خودم هم باید تاوانش را می دادم. دیگر دلم نمی خواست آنجا بمانم. ساعت پنج صبح بود. گفتم دو دقیقه بیشتر نمانده. دو دقیقه خونین. گفتم که بهتر است مثل دو آدم عاقل و بالغ برای همیشه حداحافظی کنیم. گفتم که دیگر خسته شده ام. که دیگر رمق این خون بازی را ندارم. که زبانم را اینقدر گاز گرفته ام که دهانم همیشه شور است. که دیگر این جنگ پنج ساله نایی برایم نگذاشته که حتی ثانیه دیگری با او جدل کنم. نمی فهمید. مثل تمام پنج سال گذشته. می دانست چه می خواهد. این را خوب می دانستم. به ابزارش هم مجهز بود. می دانست که اگر به بازی ادامه دهد دیر یا زود از پا درم می آورد. باید تمامش می کردم. باید از پا درش می آوردم. اما کدامیمان قربانی می شدیم؟ سرش داد زدم که نمی فهمد که این وسط قربانی کیست. که نمی فهمد آنکه سلاخی میکند قربانی است، نه آنکه سلاخی می شود. نمی فهمید. هیچوقت نفهمیده بود. هیچ وقت نمی فهمید. ساعتم را که دوباره نگاه کردم، ساعت پنج و پنج دقیقه صبح بود. بوسیدمش و خداحافظی کردم. اما خون از گلویم به درون می چکید. قطره به قطره، ثانیه به ثانیه. گفتم ده ثانیه بیشتر نمانده. شروع کردم به بلند بلند شمردن. پرسیدم که آیا حرف دیگری برای گفتن دارد. همچنان با صدای خفه ای فریاد می کشید. من آرام آرام می شمردم. صورت بچه اول قرمز شد، بعد سیاه. دستهایم را دوباره بو می کنم و بعد روی KABOOSE می مالمشان. دکمه توقف را فشار می دهم. اتوبوس می ایستد. مادر همچنان پای تلفن است. حتی دیگر حرف هایش را هم گوش نمی دادم. فقط چشم بسته تا ته شمردم. خون جلوی چشمانم را سیاه کرده بود. باید از پا درش می آوردم. پنج سال پیش به خودم گفتم که اینجا هر بی شرفی که بکنم پشت گوشم را سوراخ نخواهم کرد. دیر یا زود نداشت. یا خون می ریزد یا خونش را می ریزند. باید دیر یا زود انتخاب بکند. شاید هم انتخابش را کرده. از رنگ لباسش که نمی شد فهمید. حداقل می شود مطمئن بود که از دست این KABOOSE لعنتی خلاص خواهد شد. توی کالسکه پس می افتد. دم ایستگاه پیاده می شوم. گوشی را قطع می کند. خیلی وقت بود که یک را گفته بودم.