هندونه بدون شرط چاقو، رمان جدید پریسا افلاطونیان است که فصل نهم آن را در اینجا می خوانید.

 

قدرت یا ضعف

گیج و منگم، هربار این سئوال را از خودم میپرسم و هر بار جوابی متضاد با جواب قبلی برایش دارم، نمیدانم اگر الان دیوانه نیستم بالاخره روزی میشوم! حتی سئوالهای فیلسوفانه اینقدر جوابهای ضدو نقیض با دلیل و مدرک ندارند. فلسفه و منطق درسی است بسیار سخت که درکی قوی می خواهد و من توانسته بودم این درس را با نمره ای بسیار عالی در دانشگاه پاس کنم. نمی دانم شاید استادم به من نظری داشته و به همین دلیل نمره ای عالی به من داده بود. پس چرا آنزمان متوجه منظور استادم نشدم؟ سئوال این است “آیا بهراد مردی قوی است؟ آیا من زنی قویهستم؟ هردومان پرقدرتیم؟ اصلا قدرت و قوی بودن یعنی چی؟”

وقتی نامزد بودیم با هم برای خرید بیرون رفته بودیم. مغازه دار با بی ادبی جوابم را داد که یکباره بهراد رو به من ولی به نحوی که مرد هم بشنود گفت “مردیکه بی ادبی است ولش کن نمی خواد بخری” داشتم از خرید منصرف می شدم و آماده بیرون رفتن از مغازه که مغازه دار فریادی بلند سر بهراد زِد و گفت “چی گفتی؟” به یکباره قیافه بهراد به قیافه ای مظلوم تبدیل شد مثل بره ای کوچک و فقط با چرخش سر از مغازه دار میپرسید “چی؟ چی؟چی؟”

هم من هم مغازه دار گیج بودیم به همین دلیل مغازه دار گذاشت که برویم بیرون. بیرون مغازه او تا ساعتی قهر کرده بود و من نمیدانستم چرا؟ گیج گیج بودم گیج گیج.

روزی دیگر رفته بودیم مهمانی، میزبان مردی  بی مبالات بود که بی مبالاتی و دخالت در امور دیگران را در لوای شوخی جای میداد. شروع کرد راجع به یکی از دوستان ما که در مهمانی قبلی دیده بود اظهار نظر کردن. او از این افاضات بسیاری از اوقات در مورد من، بهراد و حتی فرزندمان گفته بود ولی هیچ وقت بهراد چیزی نمیگفت ولی آنروز که روز اول عید بود و ما برای عید دیدنی آنجا بودیم از جا برخاست و با عصبانیت تمام به من گفت که بچه را بردار بریم. آنروز من و زن میزبان هر دو شوکه شده بودیم. خانم میزبان از بهراد عذرخواهی کرد او جواب نداد و من خودم را انداختم وسط که عیبی ندارد مثل دو برادرند (اصلا شبیه دو برادر نبودند. چرا این جمله را گفتم؟) از منزل آنها بیرون آمدیم. باز قهر بود چرا با من قهر کرده بود؟ تازه در دلم خوشحال بودم که امسال که شانزدهمین نوروز را پشت سر میگذاشتیم طبق معمول همیشه که سر سفره هفت سین قهر میکرد اینبار قهر نکرده بود و خنده من سر سفره هفت سین اینبار خنده ای بدون درد بود، اما هنوز چند ساعت نگذشته قهر بود. شدت دعوا و استرس وارده به قدری زیاد بود که میبایست از نیرویی خارجی برای آروم کردن خودم استفاده میکردم بیشتر از عشقدرونیم. فکر کنم عشق هم گوشه ای از دلم قایم شده بود هر چه صدا میکردم پیدایش نمیکردم. به یاد قرص دیازپامی افتادم که در یخچال داشتم و هر وقت کودک نازنینم تب میکرد برای اینکه تشنج نگیردآنرا به ۴ قسم تقسیم میکردم و یک قسمت آنرا به کودک دلبندم میخوراندم. به بهراد گفتم اگر ممکنه به خانه برگرد باید یک آرام بخش بخورم قبل از مهمانی بعدی. مطمئنم حرفم را شنید چون به سمت خانه مسیرش را تغییر داد ولی چرا نپرسید چرا؟ چرا با من حرف نمیزند؟ من کجای این دعوا بودم؟ دم در خانه ایستاد، گفتم زود برمیگردم اما او هیچ نگفت. سرم داغ کرده بود فکر کنم مغزم داشت می پخت، تکه تکه گوشتهای بدنم قبلا پخته بودند و داشتند ریش ریش میشدند. چرا به آرام بخش نمیرسم؟ آها پیدا کردم دیازپام ١٠، سریع یکی خوردم. چرا مغزم خنک نمی شود؟ مطمئن بودم اگر مغزم خنک نشود نمیتوانم در مهمانی بخندم و از اینکه کسی در کنار من احساس شادی نکند خوشم نمی اومد. پس یکی دیگر خوردم. باز هم چند دقیقه صبر کردم آرامشی به من بخشیده نشد. چقدر بخشیدن آرامش برایم آسان بود، استاد آرام کردن اطرافیانم بودم ولی الان هیچکس اطرافم نبود تا مرا آرامکند و آرام کننده شیمیایی هم اثر نمیکرد. آغوش می خواستم تا آرام شوم ولی نبود هیچ آغوشی نبود. سومی را خوردم و سریع به سمت اتاقم رفتم تا لباسی عوض کنم و هر چه زودتر کنار همسر و فرزندم مانند یک خانواده عاشق و خوشبخت به مهمانی برویم ولی سه روز بعد بیدار شدم! در تمام این مدت بهراد به سراغم نیامد فقط برایم غذا درست میکرد و در یک سینی به دست دخترکم میداد تا برایم بیاورد. شما بگویید چرا؟

مهمونی دیگر در منزل پدرم، اینبار او زودتر رفته بود با دخترکم و من بعد از ساعتی به آنها ملحق شدم. چه میدیدم خدایا؟ مادرم روی تخت خوابیده بود هر لحظه دست یا پایی به هوا پرتاب میشد. پدرم پشت تلفن از آمبولانس کمک می خواست بهراد بالای سر مادرم گریه میکرد. دخترم و برادرم که در معصومیت نظیر نداشتند گفتند بهراد با مامان دعوا میکرد. مادرم با همان حال نزار رو به من کرد و گفت چیزی نبود با هم بحث میکردیم من طاقت نیاوردم. خدایا چرا؟ بحث راجع به چی؟ راجع به تربیت برادرم؟ به چه اجازه ای؟ چرا اینقدر سخت؟ چرا اینقدر پرقدرت؟ چرا اینقدر ضعیف؟ به او میگفتم خواهش میکنم درمهمانیها بحث نکن و یا حداقل بلند حرف نزن می خندید و میگفت خودت میگی بحث وقتی بحث است بلند حرف زدن هم هست.

بار دیگر منزل پدرم! وقتی فرزندم داشت بالا و پایین میپرید و زیباییهای کودکیش را نشانمان می داد بهراد داد زِد بشین بچه! پدرم گفت کاریش نداشته باش بازی میکند. همین جمله بیشتر باعث تحریکش شد و برای اینکه قدرتش را نشان دهد بلندتر دادزد وبی ادبانه به پدر گفت اختیار بچه ام را هم ندارم؟ و پرقدرت تر از قبل کودک دلبندم را از گردن بلند کرد. همه جیغی از ترس کشیدیم. پدر گفت من به اتاقم میروم تو هم وقتی برگشتم اینجا نباش. دوباره شد بهراد ضعیف، پس اون همه داد و قال کجا رفت؟ دوباره حرف نمیزد. بچهرا به دست مادرم سپردم و برای اینکه به او ثابت کنم که همسری فداکار و با گذشت هستم همراهش رفتم. چرا؟ حالا از شما میپرسم آیا نباید از همان ابتدا می پرسیدم” سروناز قوی هستییا ضعیف؟ با گذشت هستییا احمق؟ فداکاری می کنییا ظلم به خود و فرزندت؟ بهراد مردی قوی است یا ضعیف؟ کدام رفتار را باور کنم؟ کدام رفتار نشانی از قدرت او دارد؟ مردهای دیگر چگونه اند؟ مادرم همیشه از پدرم شاکی بود ولی پدر همیشه خرج خانه را به عهده داشت هیچ وقت مادرم کار بیرون نکرده بود، اما بهراد هفت سال اول زندگی فقط درس خواند و برای گرفتن مدرکش کار اجباری با ماهانه ای بسیار ناچیز داشت. پدرم همیشه مادرم را در اولویت قرار میداد از او پیش بچه ها قدردانی میکرد و از دست پخت و کدبانو گریهای او تعریف میکرد، اما بهراد یا مسخره میکرد یا رقابت و یا سکوت! باز هم مادرم شاکی بود و من چون نمی خواستم مثل مادرم باشم هیچ شکایتی نداشتم! من زنی قوی بودم یا حتی ضعیف تر از مادرم؟ من با وجود حمایت مالی خانواده، بچه داری و خانه داری فقط هر ماه به اسم سفر از این شهر به آن شهر برای بازدید خانواده بهراد میرفتم و از خوشحالی بهراد خوشحال بودم البته بهغیر از زمانهایی که او قهر بود و من گیج از قهر او. اما مادرم با راننده و دبدبه و کبکبه، کلفت و نوکر همیشه شاکی و افسرده و طلبکار از پدرم برای نازکشی از اینکه پدرم سفر خارجی نمیبردش و یا اینکه کم رستوران میبردش. چرا خودش نمی رفت؟ چرا او برای پدر سفر و یا رستوران رزرو نمیکرد. نه نمیخواستم شبیه مادرم باشم! طلبکار بهتر است یا بدهکار؟ من از بهراد طلبکار نبودم ولی همیشه به او بدهکار بودم. آخر چرا نمی پرسیدم چرا؟(این اسم کتابی بود که از نسرین الماسی خوانده بودم. کاش زودتر می خواندمش، کاش حداقل تیترش را زودتر می خواندم).

اینبار سفری به شهر محل کارش، چقدر خوشحال بودم. خانواده اش اما همین قدر خوشی خانواده کوچکمان را هم نمی توانستند تحمل کنند. تلفنهای پیاپی که چرا نمی آیید پیش ما؟ چرا پدرومادرت را نمیبری و از این حرفها که باعث میشد کمتر خوشی ام را ابراز کنم ولی دل تو دلم نبود برای سفری بدون کسی غیر از من و همسرم، هم نفسم و خود خود نفسم یعنی دخترکم. دیگر بهراد بهانه ای برای قهر نخواهد داشت. یعنی می شود هفته ای را بدون قهر سپری کنم. بله حتما میشود من زنی پرشور و مملو از عشقم با قدرتی بی نهایت. خدایا چقدر همه جا زیباست به زیبایی بهشت، با ساحلی با شنهای سفید و هر گوشه اش مرجانی سفید و زیبا. با دخترکم دو مرجان زیبا پیدا و انتخاب کردیم و با شادی وصف ناپذیر به دفتر کار بهراد رفتیم و مرجانها را به او نشان دادیم چند بار عروسکم را به هوا انداخت با هر قهقهه او دل من هم هری میریخت پایین وخوشحال، از خوشحالی او بوسه ای بر لبان همسرم گذاشتم بوسه ای به شیرینی عشق، بوسه ای به اندازه روح، بوسه ای برای زنده بودن نفس! با هم از دفتر بیرون آمده و به رستوران رفتیم. هنوز خوراکهای سفارش داده شده را نیاورده بودند که همسرم برای تنبیه دخترکم که سر میز بهشیطونی غیرقابل بخشش پرداخته بود (چرا یادم نمیاد چه کرد؟) با تشر به من گفت که سر میز باشم تا او عروسکم را به اتاق ببرد. اطاعت کردم نمیدانم چرا فکر میکردم تمام رستوران متوجه ما هستند و من باید آبروداری کنم. او شوهرم است و من باید به حرفش گوش میدادم. چرا؟نمیدانم. بعد از ده دقیقه او برگشت بدون دخترک چهار ساله ام. چرا سقف رستوران چکه میکند؟ کی خراب شد که من نفهمیدم؟ سقف اتاق دخترکم هم چکه میکند؟ نمیدانستم چه کنم از عکس العمل بهراد مطمئن نبودم! از لطافت زنانه ام استفاده کردم بدون اعتراضی چند دقیقه ای صبر کردم لیوان نوشابه ای به دستش دادم، دستی به پایش کشیدم و گفتم حالا اجازه بده برم بیارمش دیگه حسابی تنبیه شد، ضمن اینکه او کودک است و ممکن است کار خطرناکی بکند. تو شروع کن من همین الان برمیگردم. دوباره مهربان شده بود و چهره آدمی به نجابت یک پرنس را داشت. خدایاچرا اینقدر تناقض؟ کودکم را به طرفه العینی در آغوش کشیدم. به هق هق افتاده بود. نفسش تنگ و صورتش مثل بادکنک پف کرده بود. با او گریه کردم ولی من مادری قوی بودم. گفتم الان صورتهامون رو میشوریم و میریم پیش بابای مهربون. با هق هق گفت نمیام او مهربون نیست. گفتم یادترفت چه جوری بغلت کرده بود و بالا می انداختت؟ یادت رفت چقدر برای ما زحمت میکشه؟ سعی کردم خودم یادم بره که با این همه تحصیلات و ادعا چه تنبیه مریض گونه ای را برای دخترکم در نظر گرفته بود. برای خالی کردن خودش من و نفسم را پر میکرد، اما من قوی بودم مثل آب حوض خالی کنهای قدیمی، آبهای کثیف پراز خشم و نادانی را خالی و دوباره حوض را با عشق و صفا پر میکردم و گلدان های خوشرویی، مهربانی، دوستی ، محبت و نمیدانم چرا گلدانهای آبرو و سنت را هم یکییکی کنار حوض با سلیقه تمام می چیدم.

نمیدانم من قوی بودم یا او؟ نمیدانم من ضعیف بودم یا او؟ شما چه فکر میکنید؟

چند سالی است که دیگر قوی نیستم، نمیدانم شاید ضعیف نیستم. وقتی قهر میکند عصبانی می شوم، وقتی حرفهای الکی و احمقانه میزند ازش مدرکی دال بر صحت گفته هایش طلب میکنم، وقتی چشم می دَراند و میگوید به من اعتماد نداری؟ مگه زن با شوهرش اینجور رفتار میکند؟ با عصبانیت میگم گفتی شوهر. تو به عنوان شوهر چه وظائفی را اجرا میکنی؟ بدون جواب و چند روز دیگر قهر و بعد از قهر انگار نه انگار روحم پر از خون و خونابه است و رها شده بدون هیچگونه پانسمان و مرهمی به جسمم نزدیک میشود. چرا نمیتوانم ادامه دهم. آیا گذشت قویترم میکند یا ضعیف تر؟ گذشت را انتخاب میکنم و فکر میکنم قوی هستم. با او همبستر می شوم روحم خون می آید ولی قلبم همچنان مملو از عشق برایش می تپد. از شما میپرسم من زنی قوی هستم؟ نظر شما هم همین است؟